هاتف: شنیدهام که در بعضی جاهای چین مردم برای احوالپرسی به همدیگر میگویند «هنوز چیزی خوردهای؟» در افغانستان، در گفتوگو با هنرمندان و نویسندگان، باید بهجای سلاموعلیک پرسید: «کار جدید چه دارید؟» کار جدید چه دارید؟
دریا: این روزها مشغول دو کار هستم: یک، ساختوساز پنجاه سرپناه اضطراری برای پنجاه خانوادهی آسیبدیده در یکی از روستاهای زلزلهزده در هرات که قرار است پیش از قیامت زمستان به پایهی اکمال برسد. دو، در پی جستوجوی راههایی هستم تا بتوانم رقم پخش آثار تازهی خود را برخلاف سالهای پسین، به مقیاس چشمگیری بالا ببرم.
هاتف: یکی از شاعران ایرانی گفته بود که شعر نیمی محصول جوشش است و نیمی محصول کوشش. در موسیقی چهطور؟ در آفرینش موسیقیایی، کارهی اصلی الهام و جوشش است یا زحمت و کوشش؟
دریا: عناصری چون الهام و جوشش، آثار یک هنرمند موسیقی را میسازند و در آفرینش موسیقایی، نقشی تعیینکننده دارند. این اما عنصرِ «کوشش» است که خود هنرمند را میسازد و مروارید صدایش را سُفتهتر و آراستهتر میکند. شمار کلانی از هنرمندان افغانستان، بهشمول جمعی از صاحبنامان، بیشتر اهل جوشش بودهاند و عنصر کوشش کمتر در هنرشان جا باز کرده است. نبود عنصر کوشش بهعنوان بزرگترین عامل در تحجر و ایستایی شماری از نامهای مطرح در موسیقی افغانستان -که قابلیت بلندتر رفتن و انفجار خلاقیتهای بیشتری هم داشتند- قابل بحث و تأمل است. این دسته از هنرمندان «کوشش» نکردند و بیشتر با «جوشش» و نقد خود بسنده کردند و پشت نسیهای که زحمت میطلبید، نرفتند. با یک نگاه اجمالی به آغاز و انجام و سیر و سلوک آنان پی خواهید برد که بزرگترین دستآورد زندگی هنریشان پس از گذشت سالها، فقط آواز پخته و «سُریله»یشان است. درحالیکه آواز سُریله و برابر با آداب موسیقی، شاید آغازینهترین ویژگی و عامل در هنر آوازخوانی باشد. زیرا تقریبا هر کسی میتواند با تمرین و «هر روز خوانی» صاحب آواز سُریله شود. در هنر آوازخوانی و در نهایت در موسیقی آوازی و کلامی، به هزارویک عامل دیگر فراتر از آواز «سُریله» نیاز است که باید نه تنها لحاظ شوند بلکه باید در طول زمان رشد کنند تا هنرمند و آثار موسیقی به تعالی برسند.
هاتف: آیا شما با این برداشت موافق هستید که هنرمندان افغانستان در خارج از کشور چندان که باید کار هنری تولید نمیکنند؟ اسباب و علل این رکود و رخوت چیست؟
دریا: با آنکه در دو سه ماه اخیر قراقرا حرکتهای امیدوارکننده -که هرچند کافی نیستند- به مشاهده میرسند، اما در کُل، حجم تولید آثار تازهی موسیقی و کنسرتهای دورهای یا «تُور»های موسیقی در دو سال پسین نگرانکننده است. بزرگترین علت این رخوت و رکود برمیگردد به احوال مأیوسکنندهی داخل وطن. بهصورت ویژه، موسیقیستیزی یا تفکر طالبانی که شوربختانه امروز حتا از مرزهای افغانستان فراتر رفته و دامن وطنداران مهاجر در بیرون از افغانستان را هم گرفته است، در رکود بازار موسیقی افغانی دست بلندی دارد. در نتیجهی گسترش این طرز تفکر، برخورد شمار قابل ملاحظهای از مردم در برابر اهالی موسیقی نیز سخت نامهربان و غیرمنصفانه شده است.
ما در یکی دو سال اخیر شاهد اذیتوآزار هنرمندان از سوی شمار کثیری از هموطنانی هستیم که برای ایجاد مانع سر راه هنرمند، هر روز بهانهی نو اختراع میکنند تا یا او را از روی صحنهی کنسرت به پایین بکشند و یا بر دهنش مهر خاموشی بزنند. یک روز به بهانهی زمینلرزه، روز دیگر بهدلیل سیلاب، گاهی بهخاطر انفجار در گوشهای از افغانستان و زمانی هم به سبب حملهی انتحاری در گوشهی دیگر وطن، زمانی به علت تظاهرات و روز دیگر به بهانهی سقوط سیاسی کشور ووو. دهن هنرمند را به اصطلاح «گِلمالَه» میکنند. اما در عین زمانی که این گروه از مردم در داخل و چه خارج از کشور با هنرمندان رفتاری چنین زشت میکنند، خیلی عجیب است که طبیب اجازه دارد مثل هر روز دیگر به معاینهخانهی خود برود و کار کند، مهندس مشغول نقشهکشی خود باشد، دکاندار به راحتی بر پیشخوان دکان خود سرگرم فروش باشد، کارمند ادارات اجازه دارد سر کار حاضر باشد، ملا اجازهی تمامعیار دارد تا یا در منبر مشغول کار همیشگی خود باشد و یا به راحتی در قصر دلکشا سرگرم سیاست شود، نانوا نیز مانند همیشه نان بپزد، تاکسیران مسافران خود را از این گوشه به آن گوشه ببرد و… . اما این تنها هنرمند است که اجازه ندارد کنسرت برگزار کند یا مثلا آهنگ جدید خود را نشر کند. یعنی «کار» نکند، چون مردم عزادار اند و هنرمندان «باید» به احترام این عزاداریهای ابدی، دهنهای خود را بدوزند. پس از آنکه دهن و گلوی هنرمند را با سوزن خاموشی میدوزند، در عین زمان بیشتر و پیشتر از هر گروهی دیگر، از هنرمندان موسیقی انتظار دارند به سیلابزدگان و زلزلهزدگان و قربانیان انتحار و انفجار و باقی حوادث طبیعی و غیرطبیعی کمکهای نقدی و مالی برسانند.
اکثر مردم افغانستان در طول دههها و حتا سدهها، اغلب تصویر و تصور زشت و قبیح و ناپسندی از موسیقی داشتهاند و بدین باور بودهاند که موسیقی گویا تنها و تنها وسیلهی خوشگذرانی و مستی و عیاشی و مایهی فساد اخلاقی است، نه چیزی فراتر از آن. با وجود آنکه طرز برخورد و قضاوت و تعامل مردم با موسیقی و هنرمند در دورههای مختلف، گاهی مانند دوران شاه ملایم و تا حدی قابل تحمل بوده و زمانی هم مانند هر دو دورهی طالبان، شدید و افراطی و بازدارنده، اما تعصب و خشکاندیشی در برابر هنر موسیقی و هنرمند، تا بوده همین و چنین بوده. گاهی این تعصب به حدی آشکار و بلند ابراز شده که همه آن را شنیدهاند و متوجه این تعصب شدهاند. و زمانی هم بیآنکه مردم متوجه شده باشند، این طرز تفکر بهصورت خاموشانه گلوی خلاقیت و ایجادگری و ظهور هنرمند را بریده است. تمام این عوامل بر حجم و عمق و کیفیت آثار هنری تأثیر میگذارند و باعث کندی و رکود و گاهی حتا برای زمان معینی باعث ایستایی این هنر میشوند.
هاتف: بعضی از هنرمندان مدتی در داخل کشور درخشیدند، یعنی در میان مردم محبوب شدند و سر زبانها افتادند. بعد، خاموش شدند و تقریبا از یادها رفتند. شاید بتوان گفت که در میان هنرمندانی که سنشان بالای پنجاه است، شما و یکی–دو نفر دیگر برای ادامه دادن کار هنری بیشتر از دیگران سرسختی یا سختجانی نشان دادهاید؛ چه چیزی شما را فعال نگه میدارد؟
دریا: هنرمندی که نتواند از چنبر زمان فراتر بپرد، زمان مثل آهن گداختهشده، بر پیشانی آثارش فرود آمده و تاریخِ مصرف خواهد زد. تا آنجا که پس از گذشت یکی دو فصل، جای او را دیگری و دیگران پُر خواهند کرد (پریدن از چنبر زمان، به معنای جدی نگرفتن زمان نیست که اشتباه نشود). نه تنها محصولات و کالای تجارتی، بلکه حتا هنرمندان هم ممکن است مصرفی و فصلی باشند. همین که فصل شان تمام شد و خاصه، رسانههای خبرفروش فراموش شان کرد یا که از سرخط اخبار و قاب اعلانات تجارتی بیرون شدند، از خاطرها نیز کوچ میکنند. چرا؟ چون آثار شان عمق ندارند و در سطح باقی میمانند. ما در جهان هنرمندان فراوانی را دیدهایم که سنوسال نتوانسته مهارشان کند. در حقیقت چیزی فراتر از عمر فیزیکی نیاز است تا یک هنرمند در زمانِ عمودی یا فرازمانی و در «عین» زندگی کند، نه در زمانِ افقی یا همان زمان متعارف. سنوسال و انرژی جوانی، مثل موزه یا پاپوش است که راه رفتن بر زمینهای ناهموار را بر ما سهلتر میکند. «پای» ما نیست که اگر نباشد، نتوانیم راه برویم. جوانی برای هنرمند انگیزهی رایگان است و هنرمند بیآنکه زحمتی متقبل شده باشد، مثل هر انسانی دیگر، برای زمان معینی آن را در اختیار دارد.
برای ماندگاری، به هنر و اثر نیاز داریم، به خلاقیت و دانش و دود چراغ خوردن نیاز داریم، به عشق و شور نیاز داریم، به فداکاری نیاز داریم و بالاخره به «خود» نیاز داریم. وقتی به خود رسیدیم، هرچه در ما جوش بزند هنر خواهد شد، ماندگار خواهد شد و از چنبر زمان بیرون خواهد پرید.
ما ملتِ تابوها استیم و حتا همین سنوسال هم در نگاه اکثریت هموطنان ما شبیه یک «تابو» است. در نگاه آنان، کنش و منش و اعمال انسان باید محکوم سنوسال فیزیکی آنها باشد. قصهی من اما چیز دیگری است. من هر روز خودم را «نَو» میکنم و همپای زمان میروم و از کمان سنوسال، که بیشتر یک پدیدهی فیزیکی است، تیروار بیرون پریدهام. شاید این خودش یکی از عواملی باشد که به قول شما باعث سختجانی من شده است.
هاتف: بنا بر یک کلیشهی احتمالا درست، پشت هر مرد موفقی یک زن ایستاده است. چه سهمی از کامیابیهای شما در هنر بهخاطر حضور سلطانه دریا در زندگیتان است؟
دریا: وقتی جوانتر بودم، بدون مبالغه آنچه را بهتر و بیشتر از هر کار و هنری دیگر بلد بودم، تنها آهنگسازی و آوازخوانی و کار موسیقی بود. امروز به خود میگویم اگر با سلطانه سر نمیخوردم و باهم ازدواج نمیکردیم، نمیدانم آیا به موفقیتهای امروزم میرسیدم یا خیر. من انسانی با خوابها و اهداف و ایدههای بزرگ بودم و هنوز هم هستم. اما در گذشته یاد نداشتم چگونه بهصورت سیستماتیک خوابها و آرزوهای بزرگم را تحقق ببخشم. سلطانه کمکم کرد تا «سیستم» را داخل زندگیام بسازم و راهی را که میروم بر اساس یک پلان و استراتژی طی کنم.
هاتف: یکی از هنرمندان میگفت «دیگر صدایم مثل گذشته یاری نمیکند». آیا این تجربه عام است، یعنی همهی هنرمندان این اُفت در صدا را تجربه میکنند؟
دریا: این بخش کار، اما زمانپذیر است. چنان که پاهای یک ورزشکار ممکن نیست در بیستسالگی و مثلا هفتادسالگی از عین توان برخوردار باشند، زمانی فرا میرسد که صدای یک آوازخوان هم بنابر معذرتهای طبیعی سنوسال، ترکش میکند. این تغییر در شماری از هنرمندان زود و در جمعی دیگر دیر اتفاق میافتد و اغلب به عوامل فراتر از سنوسال، از جمله قابلیتهای آواز، دانش و کاربرد درست و صحی آواز، مقدار ریاضت و تمرین، مراعات رژیمهای صدا و غذا، ورزش و وضع عمومی صحی افراد بستگی دارد و در همه یکسان نیست.
هاتف: پرورش صدا چهقدر با توفیق همراه است؟ به عبارتی دیگر، اگر کسی صدای خوبی نداشته باشد اما اشتیاق سوزانی برای آوازخوانی داشته باشد، شما به چنان آدمی چه میگویید؟ میگویید بماند و بکوشد و به رویای خود برسد یا به او توصیه میکنید که از پی فن و حرفهای دیگر برود؟
دریا: میگویند هنر حاصل جوشش است، نه کوشش. این مقوله به پرسش شما و پاسخ من ربط چندانی ندارد که اشتباه نشود. من اما آوازها را به دو دسته تقسیم میکنم: آوازهای جوششی و آوازهای کوششی. هنرمندانی که آوازهای جوششی دارند، مثل این است که به قول عام از پدر پدر آوازخوان بوده و آوازخوان به دنیا آمده باشند. نمونههای خوب آوازهای جوششی و به اصطلاح خداداده را در گلوی هنرمندانی چون استاد مهوش، احمدظاهر، زلاند، ساربان، ناهید، ژیلا، وحید صابری ووو. میتوان یافت. با وجود آنکه تنها شیرینی صدا برای یک اثر ماندگار کافی نیست، اعظم صاحبان آوازهای جوششی در افغانستان، با آنکه خیلی اندک و حتا در مواردی هیچ به ریاضت و تمرینات مسلکی آواز نپرداختهاند، آوازشان از شیرینی لازم برخوردار بوده است. اکثر هنرمندان جوششی با دانستن این حقیقت -که آواز شیرین و خداداده دارند- به راحتی دروازهی کوشش و پرورش بیشتر صدا را بهروی خود میبندند. بیشترین شمار آوازخوانان بلندآوازهی دیروز افغانستان به دستهی آوازهای جوششی تعلق دارند.
حکایت آوازهای کوششی چیزی دیگری است. این دسته از هنرمندان باید بهصورت مداوم به ریاضتهای مسلکی آواز بپردازند و کوشش کنند تا صدایشان همواره از شرنگ لازم برخوردار باشد. اگر یک آواز کوششی برای مدت درازی تمرینات صدا را ترک کند، کیفیت آوازش بهصورت آشکاری نزول و اُفت میکند. اولین آهنگ یک هنرمند کوششی تا تازهترین اثرش اصلا قابل مقایسه نیست. آدم گاهی مشکوک میشود که هر دو آهنگ توسط عین هنرمند خوانده شده باشد. زیرا صدای هنرمند کوششی، روزتاروز در اثر کوشش بهسوی جلایش بیشتر میرود. درحالیکه صداهای جوششی، برعکس از آغاز جلایشی خداداد دارند. نامهای چون استاد سرآهنگ، احمدولی، فرهاد دریا، قیس الفت و… میتواند نمونههای خوبی برای آوازهای کوششی باشند.
راستی یادم نرود کتگوری سومی هم وجود دارد و آن به قول کاکه تیغون (یما ناشر یکمنش)، عبارت از آوازهای «پوششی» است. این گروه از آوازخوانان گویا در حقیقت هنر آوازخوانی را به اصطلاح «پوشش» میدهند. اینها خیال میکنند میخوانند و به قول همسایه، پدر شنونده را در میآورند.
گپ آخر که اگر شوق و هیجان کسی بزرگتر از قابلیت صدایش باشد، به نظر من نباید مأیوس شود. آوازهای جوششی هم در آغازِ راه از شرنگ و طنین لازم برخوردار نمیباشند و پس از گذشت زمان، به شرنگ دلخواه میرسند. بنابراین، باید حوصله داشته باشند و بدانند که فقط پس از به اصطلاح دود چراغ خوردن و ریاضت، ممکن است به رویاهای خود دست یابند. این دسته از آوازخوانان باید بدانند که تحقق رویاهایشان کوشش، زمان، انرژی و هزینه برمیدارد.
هاتف: بگذارید آن سؤال قبلی را به شکلی دیگر هم بپرسم: برای هنرمند شدن (به معنای رسیدن به حد قابل قبولی از آوازخوانی) حداقل شرایط چیست تا بعدا کسی بتواند آن شرایط را بسط بدهد و به کمال برساند؟
دریا: من پروسهی رسیدن به کمال در این هنر را به سه مرحله تقسیم میکنم: عشق، جوشش (الهام) و کوشش (ریاضت). به نظر من چیزی بهنام «حداقلِ» شرایط برای رسیدن در هنر موسیقی وجود ندارد. زیرا عضلات این هنر با حداقلها پرورش نمییابند. اگر برای موسیقی عشق نیاوردی، تمام راههایت به ترکستان خواهند انجامید. ممکن است چند روزی خوش بدرخشی و بهزودی مثل ستارهی دنبالهدار، از پهنهی آسمان غایب شوی و کسی حتا نام تو را هم به یاد نداشته باشد. عشق که باشد، جوشش و کوشش هردویش سر زلفت خواهند بود، و عشق را که نمیتوان حداقل نامید. با عشق، حتا آوازهای کمتر زیبا هم میتوانند دلهای میلیونها نفر را تسخیر کنند. باید آنقدر دیوانه باشی که وقتی مادر یا همسرت تو را دنبال نان گرم فرستاده باشند، تو در قطار انتظار پیش روی نانوایی، مشغول کمپوز کردن یکی از بهترینهای عمرت شوی و دوباره دست خالی خانه برگردی. وقتی خانه رسیدی، بوتهای خود را داخل یخچال بگذاری و خودت بروی سراغ سازت.
هاتف: من گاهی که با بعضی از دوستانم گفتهام که از کارهای فلان استاد نامور موسیقی لذتی نمیبرم، توضیحی که معمولا شنیدهام این است که «تو موسیقی نمیفهمی؛ اگر در این زمینه دانش بیشتر پیدا کنی، آن وقت لذت خواهی برد». آدم برای لذت بردن از موسیقی باید به بعضی دانشها و دریافتهای فنی مجهز باشد؟
دریا: ببینید، برای لذت بردن از یک رباعی یا چهارپارهی زیبا، به دانشهای فنی نیاز چندانی ندارید؛ اما برای درک و فهم ابهامات و کوه و کُتل شعر بیدل، ناگزیرید با دانش فراتر از شوق و علاقه به شعر هم مسلح باشید. نوای تنبور استاد بهاءالدین فقط گوش و جان میخواهد، اما برای درک موسیقی بتهوون، شما به چیزهای فراتر از گوش و جان نیاز دارید. بهگونهی مثال، وقتی تنبور استاد بهاءالدین تمام میشود، بیمهابا کف میزنید و محبت میدهید، اما وقتی یک آرکستر بزرگ سمفونی شماره پنج بتهوون را مینوازد، اگر شما پس از سکوت اولِ آرکستر بلافاصله کف بزنید، شاید یگانه کسی باشید که در یک تالار چند هزار نفری در وقفهی اول یک سمفونی کف میزند و ناگهان همهی سرها با تعجب بهسویتان خواهند چرخید. شنوندهی دقیق و آگاه موسیقی کلاسیک اروپایی میداند که سمفونیها از چهار بخش ترکیب میشوند و بین هر بخش سکوت کوتاهی میآید و بهدنبال آن، بخش بعدی نواخته میشود. شنوندهی آگاه، در جریان تمام سکوتها خاموش میماند و فقط پس از پایان بخش چهارم شروع به کفزدن میکند. این خودش نشان میدهد که او میداند سمفونی چیست. این به آن معنا است که شما برای درک عمیقتر و بهتر مثلا یک سمفونی، به دانش آن نیز نیاز دارید. فکر نکنم در هیچ رستورانت افغانی شاهد پخش اجرای یک راگ از صدای استاد سرآهنگ بوده باشید. اما برعکس، شاید آهنگ «او یار کتیت کار دارم» یا «شاد کن جان من که غمگین است» از همین استاد بزرگ را باربار در چنین مکانهای عمومی شنیده باشید.
گپ آخر این است که بلی، برای درک و لذت بردن از برخی از آثار مشکل و پیچیده و بعضی از ژانرهای جدیتر موسیقی، فراتر از شوق و ذوق و سلیقه، به دانش ویژه و فنی نیز نیاز دارید.
هاتف: در محفل یادوارهی احمد ظاهر شما آهنگ «ای به دیدهام تاریک ماه آسمان بیتو»ی آن مرحوم را بازخوانی کردید. به نظر من (و تأکید میکنم این نظر شخصی من است)، بهتر از خودش اجرا کردید. من گاهی آهنگهای بسیار خوب قدیمی -با کیفیت صدا و ضبط بسیار ضعیف- را که میشنوم، با خود فکر میکنم کاش امروز کسی این آهنگها را، با امکانات امروزی، احیا کند. گاهی این خیال از خاطرتان میگذرد؟
دریا: فراموش نکنیم که احمدظاهر زنده یاد، بهعنوان اجراکنندهی اصلی این آهنگ، مالک اصلی و صاحبامتیاز این اثر زیبا است. در شام یادوارهی احمدظاهر، قرار بر این نبود که ما همه به «کاپی»های احمدظاهر مبدل شویم، بلکه برعکس، نیت بر آن بود تا هر هنرمندی سهم خود را به شیوهی خودش در بزرگداشت از جایگاه این نام ماندگار ادا کند. برای این امر، لازم بود هرکسی از استعداد خود سرمایهگذاری کند و اخلاص خودش را به آن نام ماندگار نشان دهد.
آن شب من آن آهنگ را در کمال صمیمیت، فیالبداهه و بدون هیچگونه آمادگی قبلی با شیوه و گلوی خودم اجرا کردم. اصلا از این برنامه آگاهی قبلی نیز نداشتم. وقتی تاشکند رسیدم، فردای جشنوارهی (ایامسی)، دوستان گفتند چنین برنامهی در پیش است. گفتم در شهر باشم و در این برنامه اشتراک نکنم، هیچ مزه نمیدهد. در نتیجه، پروازم را یک روز پس انداختم و در برنامه سهم گرفتم.
چون به «کاپی»خوانی اشاره کردم، بد نیست نظرم را در مورد آن با شما شریک کنم. در افغانستان هرگونه اجرای آهنگ یک هنرمند توسط هنرمند دیگری را، یکقلم و به سادگی «کاپی» مینامند. درحالیکه این طرز برداشت و قضاوت اشتباه است. در حقیقت اجرای آن دسته از آوازخوانانی کاپی نامیده میشود که کمپوز و موسیقی را هوبههو و صددرصد مثل اصل اجرا میکنند و حتا کوشش میکنند آواز هنرمند اصلی را با طرز لباس پوشیدن و شیوهی قیچی موی او هم تقلید کنند. الویس پرسلی و احمدظاهر دو نمونهی آشنا و بزرگی اند که بیشتر از دیگران مورد کاپی و تقلید قرار گرفتهاند.
درحالیکه «کاپیخوانی» چیزی و «بازخوانی» و «دگرخوانی» چیز دیگری است. هنرمندان بزرگی چون احمدظاهر، استاد سرآهنگ، ظاهر هویدا، ساربان و جمع کثیری از آوازخوانان سرشناس افغانستان نیز آهنگهایی را از دیگران اجرا کردهاند. اما جالب است که هیچ کدام این هنرمندان تلاش نکردهاند به قول قدیما، «کاربُن پیپر» بمانند و صددرصد «کاپی» کنند. بلکه برعکس، آن آهنگها را با صدا و استعداد و ویژگیهای آوازی و سلیقوی خود «بازخوانی» یا بهتر است بگوییم «دگرخوانی» کردهاند. گاهی ممکن است «بازخوانی»، گوشهها و قابلیتهای پنهانماندهی یک اثر قدیمی را، که تا آن زمان از نظرها پوشیده مانده، از نو کشف کند و انداز تازهی به آن آهنگ ببخشد.
و در مورد پرسش شما، نخستین اجرای یک اثر، بخشی از تاریخ موسیقی یک فرهنگ و یک کشور است که باید لحاظ شود و حق و احترامش حفظ گردد. در سراسر جهان معمول است که نسلهای جوانتر همیشه آهنگهای محبوب و دلخواه از دورههای پیشتر از خود را کاپی، دوبارهخوانی و بازخوانی میکنند. در ضمن دوستداران و هواخواهان جوانتر نیز حق دارند نسخههای تازهتری از آن ترانهها را که با ذایقهی روز همخوانی داشته باشند، از گلوی هنرمندان دلخواه خود بشنوند. من اما ترجیح میدهم در صورت امکان خود هنرمند، سرودهای قبلی خود را با کاربرد تکنالوژی معاصر و امکانات بهتری احیای دوباره کند. چنان که من سرودهای «خیال من یقین من»، «بلندیها»، «آی دریا» و شماری دیگر از کارهایم را زمانی بازخوانی کرده بودم.
هاتف: آیا مدرن شدن موسیقی کشور ما، هم از نظر تِم و محتوا و هم از نظر ابزارها، سبب خواهد شد یا سبب شده است که موسیقی محلی به حاشیه رانده شود؟
دریا: اول، ما در افغانستان به مشکل چیزی بهنام موسیقی مدرن داریم. وقتی تحولات موسیقی در جهان را در نظر بگیریم، به جرأت میتوانم بگویم که موسیقی افغانستان تا حد زیادی به مقایسهی موسیقیهای انکشافیافتهی جهان، هنوز هم بدوی است. دوم، کاربرد سازها و ابزار برقی و مدرن غیرافغانی همیشه به معنای مدرن شدن موسیقی نیست؛ محتوا و تِم یا سوژه در مدرن شدن یک اثر نقشی بزرگتر از کاربرد چند ساز برقی و مدرن دارد. در افغانستان اما حکایت قدیم و جدید بودن آثار موسیقی، تعریف دیگری دارد؛ اگر اصلا تعریفی داشته باشد. تصور مردم و هنرمند در بیشتر از ۹۰ درصد حالات آن است که برای خلق آثار مدرن و بهروزشده ، کافی است تا از سازهای مدرن و برقی و تکنالوژی معاصر استفاده شود. بدون شک کاربرد سازها و ابزار مدرن، تا حدی قادر است به یک اثر رنگ و بوی مدرن ببخشد، اما به تنهایی خود کافی نیست. اینکه کاربرد موسیقی مدرن بتواند یا توانسته موسیقی محلی را تضعیف کند یا به حاشیه براند، من شک دارم. این ادعا به آن میماند که بگویید شعر نیمایی، بازار دوبیتیسرایی را تضعیف کرده و ترانهسرایی را به حاشیه رانده است. هر عصر هنری از اشتراک، ترکیب و رفاقت ژانرهای گوناگون تشکیل میشود و این ژانرها، اغلب به راحتی در کنار یکدیگر رشد میکنند؛ بیآنکه همدیگر را تضعیف کرده باشند.
به نظر من، موسیقی محلی در عصر حاضر نه تنها در افغانستان، بلکه در سراسر جهان در پرتو انقلاب تکنالوژی معاصر و تحولات زندگی بشریت، در حوزههای معین و کوچکتری کاربرد و مورد استفاده دارد، و این به نظر من طبیعی است. در کشورهای دیگر، برخلاف افغانستان، نظامها و حکومتها در برابر حفظ و نگهداشت گنجینههای موسیقی اصیل و مردمی و کلاسیک احساس مسئولیت میکنند و برای نگهداشت آن، پلان و برنامه میریزند. چون میدانند که نسلهای جوانتر، بهصورت طبیعی دنبال موسیقی معاصر میروند.
موسیقی پدیدهی زنده و جاری و ساری است، و با زمان یکجا نفس میکشد. ممکن نیست آدم در قرن بیستویک با موسیقی موزارت و شوپن و باخ و یا بړی غلامعلیخان بتواند «تمام» نیازهای روحی و فکری و ذوقی خود را پوره کند.
گذشته از گفتههای بالا، وقتی از خود بپرسید: چرا با وجود کاربرد خیلی گستردهی سازهای مدرن در موسیقی امروز افغانستان، هنوز هم موسیقی محلی و «فولک پاپ» -ژانری که توسط گروه باران بنیان گذاشته شد- میدان و کاربرد بیشتر از اشکال دیگر موسیقی دارند، بخش کلانی از پاسخ خود را یافتهاید.
هاتف: به موسیقی غیروطنی گوش میدهید؟ کدام هنرمندان «خارجی» را دوست دارید؟
دریا: یک راز را برای نخستینبار فاش و آشکار میکنم. شاید برای شما غیرقابل باور باشد، اما من سالها شده دیگر به موسیقی گوش نمیدهم. جز حالات استثنایی که باید با موسیقی باشم، بسازم و ثبت کنم و یا کار دیگران را نظارت کنم که ناگزیرم بشنوم، دیگر حتا به آواز و آهنگهای خودم هم گوش نمیدهم. برای این کار عجیب و غریب خود، دو معذرت دارم: یک، چون خودم آوازخوان، آهنگساز و معلم و مدرس موسیقی هستم، در اکثریت آثار موسیقی، بهشمول کارهای خودم، حتا کوچکترین نارساییها و عیبها هم به قول معروف از گیرم خطا نمیخورند. در نتیجه گاهی حتا تا سرحد بیماری اذیت میشوم. دو، آهنگهای زیبا و طلایی -ولو از هر که و هر کشوری باشد- خیلی محزونم میکنند و از شنیدن آنها سراپا درد میشوم و میگریم؛ حتا اگر محزون یا به قول شما غمگین هم نباشند. در حقیقت از شنیدن آهنگهای زیبا و متعالی، شاید بهتر باشد بگویم میترسم. میترسم باز اشک نریزم و دلتنگ و محزون نشوم.
به هر صورت، روزگاری که به اراده و شوق خودم به موسیقی گوش میدادم، از هنرمندان و آثار غیروطنی اینها را میشنیدم: بتهوون، شوپن، ویوالدی، الویس پرسلی، جان لینین و بیتلها، فرانک سیناترا، ایدیت پیاف، مایکل جکسن، یوتو، اِنریکو مسیاس، استاد ولایت خان، کوین، باب مارلی، ایریک کلپتن، ایگلز، ریدهات چیلی پپرز، سنتانا، کشور کمار، استاد امیرخان، بیم سنجوشی، بړی غلامعلیخان، لتا منگیشکر، جگجیت سنگه، گوگوش، مهدی حسن، غلام علی، هری هرن، ارجیت سنگه، شبنم ثریا، مدینه ووو. بس اس زیاد شد نی؟! اگه نی رودهی لیست من از این هم درازتر اس.
هاتف: از آوازخوانان قدیم و جدید افغانستان به چه کسانی گوش میدهید و صدای کدام هنرمندان را دوست دارید؟ لطفا پاسخ دیپلماتیک ندهید؛ نام هنرمندان را بگویید. خوانندگان میدانند که دوست داشتن یک صدا به معنای دوست نداشتن یک صدای دیگر نیست.
دریا: این سؤال، به اصطلاح «بادام تلخک» مصاحبههای هنرمندان افغانستان است و عیش هنرمند را در جریان مصاحبه ویران میکند. یا یکی از سؤالاتی است که تقریبا نزدیک به کُل هنرمندان افغانستان دوست ندارند به آن پاسخ بدهند. اگر بخواهی هنرمندی را در جریان مصاحبه به اصطلاح «دَرپچال» کنی، از او بپرس از آوازخوانان زنده و حیات وطن به کدامها علاقه دارد. اکثریت مطلق هنرمندان به این سؤال پاسخ رُک و راست و واضح نمیدهند. اغلب بهصورت گنگ از هنرمندانی بهعنوان آواز دلخواه خود نام میگیرند که سالها پیش از جهان رفتهاند و یا میگویند من به تمام هنرمندان علاقه دارم که همه میدانیم هیچ بنی آدمی به تمام هنرمندان علاقه ندارد. شاید فکر کنند با تعریف از هنرمندی دیگر، از اهمیت خودشان کاسته میشود. شاید هم دلهره دارند وقتی نام هنرمند دلخواه خود را بگیرند، مردم در مورد خودشان قضاوت نادرست کنند، یا هنرمندان دیگر و یا دوستداران هنرمندانی دیگر از او آزرده شوند.
به هر تقدیر، من از وطنیها به صدای این هنرمندان گوش میدادم: استاد شیدا، استاد موسی قاسمی، استاد قاسم، بازگل بدخشی، احمدظاهر، ساربان، وحید صابری، قیس الفت، استاد مهوش، ایوب، استاد اولمیر، استاد سرآهنگ، مختار مجید، فواد رامز و شمار فراوانی دیگر. راستی یادم نرود آواز فرهاد دریا را هم خیلی دوست میدارم. افزون بر این فهرست، از جمع هنرمندان همتبار، به شماری از آنها سخت احترام میگذارم و شماری را هم سخت دوست میدارم، اما ممکن است به صدایشان گوش ندهم. کسانی هم هستند که شخصیت شان از گلویم پایین نمیرود، اما صدایشان را با گوش جانم میشنوم. خلاصه دیدی که ما بچهی ترس نیستیم؛ با آنکه بلدیم چگونه سیاست کنیم.
هاتف: به نظر شما، خلاقیت هنری در حوزهی موسیقی نیاز به فضای خاصی دارد؟ به بیانی دیگر، برای شما یک اثر هنری تحت چه شرایطی مجال بهتری مییابد که شکل بگیرد، جوانه بزند و به فعلیت برسد؟ این را میپرسم چون بعضی گفتهاند (مثلا در دنیای نویسندگی) که خلاقیتشان با تجربهی رنج شکوفا شده. بعضی گفتهاند که هنرمند به آرامش نیاز دارد.
دریا: جالب است که من در آرامش متعارف، کمتر ایجاد میکنم و کمتر میسرایم. مثل اینکه در آرامش، خود زندگی بزرگترین اثر موسیقی من میشود و من آن را با تمام ثانیههایش میپوشم و مینوشم و نفس میکشم و تار هر ثانیهاش را گیتاروار مینوازم. و برعکس در ناآرامیهایم، با ساختن و سرودن موسیقی به آرامش گمشدهام میرسم. در واقع در زمان آرامی و «هنجاری»، در «عین» میباشم و زندگی را بدون واسطه و بهصورت مستقیم، حال و تجربه میکنم. اما در زمان رنج، آنچه را که از زندگی من غایب شده، به کمک موسیقی دوبارهسازی میکنم. نمیدانم واژهی «آرامش» بهعنوان یک نیازمندی برای ایجادگری را چگونه و به سادگی تعریف کنم. یک داستان است که میگوید نویسندهی صاحبنامی برای مدت درازی نتوانست بنویسد. او فکر میکرد سنگشده و دیگر چیزی در وی نمیجوشد. او برای نوشتن کتاب تازهاش در جستوجوی «آرامش» بود. بالاخره برایش خانهای را در یک روستای با طبیعت بهشتی و دورافتاده -که حتا صدای بال مگس هم در آن خاموشی شنیدن داشت- به دور از سروصدای شهر پیدا کرد. او تمام وسایل کار خود را آماده کرد و بالاخره پس از یک وقفهی طولانی دوباره همه چیز را آماده یافت و شروع کرد که بنویسد. ناگهان وِزوِز مگسی او را از کار نوشتن بازداشت و نتوانست به نوشتن آغاز کند و بالاخره صرفنظر کرد. خلاصه که این قصه دراز است و نمیخواهم سرتان را به درد آورم. شاید پدیدهی بهنام «آرامش» برای هر هنرمند تعبیری متفاوت داشته باشد. ممکن است این آرامش، همیشه به معنای سکوت و خلوت و شکمِ سیر و خاطر آرام و بیدغدغه و این چیزها نباشد. شاید هنرمند بیشتر از آرامش فیزیکی، به عشق و جوشش و تمرین و ریاضت نیاز داشته باشد که در وی مانند «سپرِ بلا» عمل کند تا شرایط بیرونی نتواند پروسهی خلاقیت را در وی اخلال کند.
جالب است که من شمار قابل ملاحظهای از ماندگارترین و محبوبترین آثارم را در «نوک ناوه» و در حالتی ساختهام که به اصطلاح «ماصِل» (محصل یا مأمور جمع مالیات) پشت سرم ایستاده بوده و بینهایت در عجله بودهام و باید مثلا عاجل میرفتم و به کار دیگری میپرداختم. ضرور نیست همه مثل من باشند. در هر هنرمند، یک عامل خاص و ویژه بهعنوان یک محرکه و تکانه عمل میکند.
هاتف: نقش معیشت چهطور؟ بعضی از اهل هنر افغانستان تا آخر عمر در تنگنای مالی ماندند و احیانا این تنگناها عمر هنرشان را هم کوتاه کرد. من شنیدهام که شما در خانوادهای متمول به دنیا آمدید و به اصطلاح از همان ابتدا اسباب بیرونی رشد برایتان مهیا بود. این دقیق است؟ شما از بختیاران برخوردار بودید؟
دریا: تا بوده، تصور و باور اکثریت مردم افغانستان بر آن بوده که هنرمند اصیل نباید از کار هنر خود پول بدست آورد و مثلا نباید هنر خود را بفروشد. بر اساس این طرز تفکر و باور بیمعنا و ظالمانه و عصر حجری، زندگی بزرگترین هنرمندان افغانستان به فقر انجامید. این باور فرهنگی نه تنها باعث رنج در زندگی شخصیشان گردید، بلکه به بزرگترین مانع سر راه خلاقیت و رشد و تولید در زندگی هنریشان نیز مبدل شد و به قول شما، عمر هنر شان را نیز کوتاه کرد.
بر اساس همین باور فرهنگی، تا سالهای درازی به خود اجازه نمیدادم از طریق هنر، صاحب آبونان شوم. روزی دریافتم که این محاسبه و باور کاملا غیرمنطقی و بدوی بوده و از طرز برداشت نادرست در فرهنگ ما میآمده است. از آن پس، با وجود آنکه سلطانه و من هردو از خانوادههای متمول میآییم، اما زندگی خانوادهی سهنفری «دریا» را به کمک هنر خودم و کار سلطانه ساختیم نه به عنایت سرمایههای خانوادگی ما.
هاتف: اگر وقتی احساس کنید که چشمهی خلاقیتتان خشکیده و دچار انسداد تخیل یا رکود شدهاید، برای بیرون آمدن از آن حالت چه کار میکنید؟
دریا: راست بگویم با این تجربه آشنایی ندارم. چون هرگز برای من اتفاق نیافتاده که احساس کرده باشم به قول شما چشمهی خلاقیتم خشکیده باشد. بلکه برعکس، اغلب از فوران این چشمه در نوعی از عذاب شیرین بودهام. سالها شده بود این فوران، آرامش روزانهام را بهعنوان کسی که مثل هر بنی آدم دیگر حق دارد راحت باشد و راحتی را خوشخوش تجربه کند، از من میگرفت. این چشمهی بدون توقف در تمام عمر در من در جوشش بوده. من از نوجوانیها همیشه آدم کمالگرا یا «پرفیکشنیست» بودهام. اکثر اوقات عادت کمالگرایی مرا از آفرینش بیشتر باز داشته است؛ تا آنجا که من در نتیجه، میانِ شوق، خلاقیت و دلهرهی کمالگرایی آونگان میشدم و عذاب میکشیدم. کمالگرایی در ظاهر، خیلی فریبنده و به اصطلاح «لوکس» است. اما در حقیقت جدا از حالات استثنایی، بهعنوان یک عنصر بازدارنده در پروسهی خلاقیت عمل میکند. تا آنجا که گاهی ممکن است به وقفهی بزرگ در کار ایجادگری بیانجامد. خوشبختانه در چند سال اخیر روی عادت کمالگرایی در خود خیلی کار کردم و اکنون به این باورمندم که آنچه هستم کافی هستم و دیگر نیازی به کمالگرایی بازدارنده ندارم.
هاتف: رابطهی شما با رنج چهگونه است؟ آیا موسیقی میتواند از رنج آدمی بکاهد؟ من در فیسبوک یک چیز اعلانگونه دیده بودم که گفته بود به صفحهی ما بیایید و بهترین آهنگهای غمگین ایرانی و افغانی را بشنوید. آیا انسان نیاز دارد که مخته و مویه و به قول مشهور «آهنگ غمگین» بشنود؟
دریا: شاید طنین مبالغهآمیز و گزافه داشته باشد اگر بگویم نزدیک به تمام داشتههای با ارزش در زندگی را از فیضِ «رنج» دارم. رنج در من بهعنوان بزرگترین محرک یا تکانه عمل میکند. جای پای این حقیقت را میتوانید به سادگی در تمام آثارم بیابید. تا جایی که حتا قریب به تمام آثار شاد و شوخ من، در اوج شوخی و مستی، غمگین اند و «درد» دارند و در حقیقت غمهای خود را پشت پلکِ رقص و مستی پنهان کردهاند. شاید نیاز ما از پرداختن به موسیقیِ به اصطلاح غمگین، از روح شرقی ما برخاسته باشد. روح شرقی همیشه در جستوجوی رنج است. میتوان گفت که شرقیها با شنیدن موسیقی غمگین، خود را «تِراپی» یا درمان میکنند.
در شمال افغانستان وقتی هوا خیلی گرم و طاقتفرسا میشود، مردم با پوشیدن چپنها و واسکتهای ضخیم و گرم و نوشیدن چای داغ، به اصطلاح دفع گرمی میکنند و میگویند «گرمی گرمی ره میوَرداره.» در حقیقت بیآنکه به زبان بیاورند، باور دارند که رنج، رنج را دور میکند یا به قول معروف، «جواب بیپیره لامذب میته.»
تجربهی تلخ چهل سال اخیر، از شهروندان افغانستان پدیدهی تازه ساخته است. در مقایسه با دیروز، امروز مردم خیلی کم به ترانههای غمگین و حتا ترانههای آرام دلبستگی دارند و ترجیح میدهند موسیقی شاد و رقصان و «بیغم» بشنوند. تا آنجا که این عادت تازه، باعث شده امروز شمار کلانی از آثار موسیقی افغانی اندک اندک از محتواهای بزرگ و حرکتدهنده و انگیزهبخش خالی شوند و موسیقی فقط بهوسیلهی «غم غلط کردن» مبدل شود. درحالیکه این هنر زیبا، تنها وسیلهی ایجاد شادی و شادخویی در انسان نیست. بلکه قادر است در ما تولید فکر و حسی تازه کند. بهباور من، موسیقی در تمام فرهنگها بزرگترین و مؤثرترین وسیلهی انگیزش در انسان است و میتواند به سادگی از رنج آدمی بکاهد.
هاتف: شما اهل مراقبه و «مدیتیشن» هستید. مراقبه به هنرمند یا اساسا به هر آدمی چه میدهد؟
دریا: مراقبه یا «مدیتیشن» راه آدم را به خودش و تا دورترین گمگوشههای روح او باز میکند. به زبانی دیگر، کمک میکند انسان در اعماق دقت و «فوکَس» یا تمرکز و جذبه در جریان سیالِ مراقبه، به هدف هستی و پدید آمدن خود بر روی زمین برسد. مراقبه کمکم کرد دامن قابلیتهای خود را تا مرزهایی که تا آن زمان جرأت امتحانش را نداشتم، پهن کنم و میدانهای بکِر و پر دستآوردی را بهصورت موفقانه تجربه کنم.
مدیتیشن جدا از هزارویک دستآورد بزرگ دیگر، «اِسترس» یا فشار زندگی امروز و بِدَوبِدَوهای حیات فرامدرن و معاصر و عصر تکنالوژی را تا حد قابل تعجبی در انسان میکاهد. احساس میکنم مراقبه بهعنوان یکی از بزرگترین عوامل، توانسته از من کسی بسازد که عمرها در انتظار رسیدن به آن بودم. اگر در دو سال اخیر از بیمضمونی تعقیبم کرده باشید، یقین دارم فرهاد دریای تازهای را روی استیژها یافتهاید که با انرژی بیشتر، دقت و تمرکز بیشتر، و دور از هرگونه اضطراب -که در گذشته به آسانی از خطوط چهرهاش خوانده میشد- به اصطلاح «استیژداری» یا میدانداری کرد و در کمال آرامش، مراقب صحنه و موسیقی و مخاطب خود بود. این همه را از خیرات سر مراقبه دارم. و جالبتر اینکه نه تنها با بلند رفتن سنوسال بینندهام کم نشده، بلکه نسلهای جوانتر هم به خانوادهی دوستداران من پیوستهاند.
هاتف: اگر میتوانستید به بیستسالگی برگردید این مسیر پیمودهشده تا اکنون را چهگونه میپیمودید؟ دوست داشتید به چه چیزها کمتر میپرداختید و روی چه چیزهایی بیشتر تمرکز میکردید؟
دریا: چنین بحثها و خیالپردازیها شاید برای کنجکاوی و «ساعتتیری» خوب باشند و ما میدانیم که چنین چیزی ممکن هم نیست. نمیدانم دیگران چگونه میاندیشند، اما من با هر روزی که به عمرم افزوده میشود، خودم را بیشتر از دیروز دوست میدارم. بنابراین، هرگز عطشی برای برگشت به کودکی و نوجوانی و بیست و سی و چهل سالگی خود ندارم، با آنکه امروز تمام آن سالهای رفته را دوست میدارم.
من باور دارم که مزهی زندگی در «یکبار زیستن» است. وقتی به تکرار زندگیاش کنی و از پیش بدانی چه در پیش داری، از لذت زندگی کاسته میشود. زندگی «صندوقچهی اسرار مگو» است. وقتی یکبار «گفته» شد، دیگر «مگو» نیست، رفیق! باری دوستی در یک مصاحبه از من پرسیده بود چند ساله باشی؟ گفتم، من «شادساله» استم. آری، من شادم و از زندگی راضیام. ما خوشبختی را اختراع نمیکنیم و از نو نمیسازیم. بلکه اگر هوشیار بودیم و به کشف و شهود رسیدیم، دریچههای خوشبختی -که به اصطلاح از ازل در دیوارهای عمارتِ زندگی انسان کنده و حک شدهاند- را در خود «کشف» میکنیم.
هاتف: به نظر شما، آیا موسیقی میتواند به تجربهی دینی مسلمانان غنا و تنوع ببخشد؟ به عبارتی دیگر، آیا کدام ساحتِ آشتی میان مذهب و موسیقی (موسیقی در تمام گونههای آن) هست؟
دریا: بیایید ابتدا میان خداباوری و دین، خط فاصل نازک بکشیم. چون موسیقی رفیق خداباوران است، اما دین و مذهب گاهی با موسیقی شاخبهشاخ میشوند. در شمار کلانی از ادیان زمینی و آسمانی، موسیقی جای بزرگی دارد؛ به جز اسلام (از استثناها چشم نپوشیم)، در اکثر ادیان، موسیقی انسان را به خدا نزدیکتر میکند. در اسلام اما گویا موسیقی میان مؤمن و خدا دیوار میشود. این نه تصور من بلکه باور مسلمانانی است که خدا را از پنجره و واسطهای بهنام «شرع» دوست میدارد. این دسته از مسلمانان با تصوف در اسلام -که رفیق بزرگ موسیقی و نمادی از اسلام معتدل است- میانهی خوبی ندارد. به نظر من موسیقی قادر است تعصب را از مسلمان بزداید و او را صافتر و بزرگتر و بزرگاندیشتر کند. در حقیقت موسیقی مثل یک جالی یا صافی است که دُرد و کدورت را از روح انسان میزداید و پاک میکند.
در هر گوشهای از جهان، که اسلام و موسیقی باهم رفیق بودهاند، در آنجا تحجر و تعصب کمتر به مشاهده رسیده است. برعکس، جایی که موسیقی را حرام میشمارند و آن را از زندگی مؤمنان دور میکنند، افراطگرایی و خشونت در آن وطن حرف اول را میزنند. این به آن معنا است که افراطیت و تعصب و خشونت، انسان را قدمبهقدم از خدا دور کرده و به شیطانِ متعارف نزدیک میکند. اما موسیقی، برعکس او را به خدا قریبتر میکند و مؤمن به کمک این پدیده، سفر بیواسطه و مستقیم تا خدا یا هرچه که خودشان مینامند را تجربه میکند.
هاتف: نظرتان دربارهی «رعایت» چیست؟ رعایت عقاید مردم، ملاحظهی سنتها، احتیاط در مواجهه با باورهای فرهنگی و دینی و سنتی. آیا گاهی احساس میکنید که انتظارات عمومی مردم شما را در تنگنا میگذارند و شما نمیتوانید بهخاطر همین «رعایت»ها تمام قدرت خلاقهیتان را تحقق ببخشید؟
دریا: رعایت، ملاحظه و احتیاط در چنین موارد، نه تنها بخشی از حافظهی شخصی هنرمند را تشکیل میدهد، بلکه در دایرهی بزرگتر به حافظهی تاریخی او و عادت و حافظهی تاریخی مردم او هم میرسد. بهصورت خاصتر، اعظم هنرمندان جوامعی مانند افغانستان به علت حضور نفسگیر عنصر «مراعات»، به دستگاههای خودسانسورگر مبدل شدهاند. اغلب به خود اجازه نمیدهند به اصطلاح بیرون از قوطی و خارج از دایرهی معمول فکر کنند و بیافرینند. میترسند مورد نفی و قضاوت بیرحمانه قرار گیرند؛ که قرار هم میگیرند. هنرمندی که توانست تا آخرین پیچ و «اینچِ» خلاقیت خود را ببیند، به این معنا است که او خود را محدود و سانسور کرده و برای ایجادگری خود از پیش بالن مصونی ساخته تا بیخطر یا بیبادوبخار بیافریند. خلاقیت آغاز دارد، انجام نه. هنرمندی که از ملحوظ و رعایت رها باشد، همیشه خلاقیتاش او را به سفرهای میبرد که دیگران آن سفرها را به قول سهراب سپهری، «در کوچههاشان خواب میبینند.»
تجربهی من از «رعایت» در سالیان آغازین، برخلاف رسم معمول در جامعه بود. من دیگران را نمیدیدم و ترسی هم از قضاوت شدن نداشتم، چون باور داشتم فقط برای خودم ایجاد میکنم. در آن زمان بیشتر در پیلهی تنهایی خودم درآمده بودم و فقط میآفریدم. این تجربهی دورهی آغاز فرهاد دریا شدنم بود. بعد دورهی میانه اتفاق افتاد و ناگهان زنگ قضاوتهای «مردم» آرامش محراب جانم را برهم زد و میان خودم و دیگران سرگردان شدم. آن دوره برایم سالهای دشوارگذر اما خیلی آموزنده بودند. اکنون چند سالی است به فصل سوم زندگیام رسیدهام و با آگاهی تمام از «رعایت» بریدهام. امروز فقط خودم و نسخهی خودساختهام را زندگی میکنم. دورهی اول و سوم من خیلی به هم شبیه اند و هر دو، سفر شیرین و کاغذپیچِ خلاقیت را به دور از رعایت، رفتند و میروند. با این تفاوت که در دورهی اول، چیزی را بهنام «رعایت» و لزوم مراعات آن نمیشناختم و انتخاب برای من آسان بود. اما در دورهی سوم یعنی امروز، با آنکه هم خلاقیت و هم رعایت را میشناسم و تا استخوانهایم تجربهیشان کردهام، با آنهم انتخابم معلوم است. کار در دورهی آغاز سهلتر بود. چون وقتی از چیزی آگاه نباشی، به سادگی و بهصورت خودکار از زندگیات حذف میشود. اما وقتی آن پدیده را بشناسی و تجربه کرده باشی، انتخاب برایت دشوارتر میشود.
هاتف: شما در برابر طالبان و سیاستهایشان موضعی بسیار صریح و بیابهام دارید و در هر مجالی با قدم و قلم علیه آنان اعتراض میکنید. اگر سه تا از آسیبهای بزرگی را که به نظر شما طالبان به امروز و آیندهی افغانستان میزنند بیان کنید، کدام آسیبها را ویرانکنندهتر میدانید؟
دریا: برای آسیبشناسی حضور طالبان روی گردههای زندگی در افغانستان، باید به اصطلاح یک «چُوت» کَته و سوته را پیشروی خود بگذاریم و هَی بشماریم. من کارشناس سیاسی نیستم و در این حیطه، ورودی حرفهای ندارم. ممکن است پاسخهایم از اعماق عاطفه و وجدان و دل درددیدهام بیرون شوند. با آنهم برای آنکه نگویید طفره میروم، اگر سه تا از این آسیبها را به شیوهی خودم برشمارم، شاید اینها باشند: ترویج خشونت و زشتی بهجای عشق و مهربانی و همپذیری، ترویج بیسوادی در برابر علم و دانش و عقل و تفکرگرایی و ترویج بردگی در برابر ابتداییترین و اساسیترین حقوق و آزادیهای بشری. خدا شما را انصاف بدهد که با این پرسش، ناگهان ذهنم را به جاهای تلخ و عجیبی بردید.
هاتف: شما پیوسته مینویسید و به قول پاکستانیها، نویسندهی زبردستی هستید؛ نوشتن شما مخصوصا به این خاطر هم به نظر برجسته میآید که اهل موسیقی کشور ما غالبا اهل نوشتن نیستند. چرا مینویسید؟ رسانهای بهنام موسیقی کافی نیست؟
دریا: خوشم آمد وقتی گفتید رسانهای بهنام موسیقی. من پیش از پرداخت به موسیقی، مینوشتم و یا فکر میکردم مینویسم، و هویدا است که خیلی مبتدی هم بودم. در آن سالها -که هنوز چهارده نشده بودم- روح بینهایت حساس و آسیبپذیری داشتم و فکر میکردم هیچکس درکم نمیکند. با جهان بیرون از خود نمیتوانستم رابطه برقرار کنم. پس برای بیان خودم و بهعنوان نوعی اعتراض در برابر دیدهنشدن، به نوشتن روی آوردم. قراقرا روح خجالتی و بیزبان من بهسوی موسیقی، این زبان زبانها و زبان بیزبانی کشانده شد و ناگهان احساس کردم در موسیقی، راحتتر و مؤثرتر از نوشتن نفس میکشم و یک روز خودم را با این هنر به اصطلاح در خانه یافتم. پس از آن هرگز نوشتن را ترک نکردم. همیشه وقتی مینویسم، خود را مسافری میبینم که در کوچههای تلخ غربت، با خودش تنها تنها «شمالی لالهزار باشه…» میخواند و وطن را در خودش پیدا میکند. من در نوشتن، آن گوشههایی از سفر زندگیام را قصه میکنم که در موسیقی نگفتهام و این برایم بینهایت لذتبخش و آرامشدهنده است. من عاشق نوشتنم.
هاتف: در کار شما شعر و موسیقی چهگونه به هم میرسند؟ ابتدا موسیقی و ملودی در ذهنتان شکل میگیرد بعد برایش شعر جستوجو میکنید یا شعر و ترانهای میبینید و از آنجا به آهنگش عبور میکنید؟
دریا: در موسیقی کلامی، شعر و موسیقی به شیوههای مختلف به هم میرسند: گاهی شعری تسخیرت میکند و تو روی آن کمپوز میسازی، زمانی کمپوزی بدون کلام میسازی و بعد روی آن کلام و شعر از پیش سرودهشده میگذاری و یا به شاعر یا ترانهسازی فرمایش میدهی تا با درنظرداشت وزن و محتوای کمپوزت برایت ترانه بسازد. زمانی دیگر شعر و موسیقی هردو یکجا و همزمان ساخته میشوند. من هر سه حالت را به قدر کافی تجربه کردهام. در آغاز راه، بیشتر ابتدا شعری تسخیرم میکرد و من روی اشعار از پیش سرودهشده کمپوز میساختم. اما در سالهای اخیر، خود موسیقی را بر کلام ارجحیت میدهم. طوری که ابتدا آهنگ را با استقلال تمام بهعنوان یک اثر موسیقی میسازم، بعد روی آن کلام میگذارم. تجربههای جالبی هم در همزمانسرایی شعر و موسیقی دارم. گاهی خودم هردو را موازی بههم ساختهام. مانند «اووغایتا»، «مولا علی»، «مرا دوباره به عشقت»، «شکَر» و… . زمانی هم من و عاصی زنده یاد هر دو در کنار هم شعر و کمپوز یک آهنگ را همزمان میساختیم. پس از تجربه و ریاضت سالهای دراز، اکنون در این امر برای من قانون معینی وجود ندارد. همه چیز بستگی به حالتی دارد که ایجادگری در آن لحظه اتفاق میافتد. اما آنچه در جریان آفرینش یک آهنگ برایم حکم قانون را دارد، آن است که مهم نیست اکمال یک اثر چقدر زمان برمیدارد؛ مهم این است که ابتدا خودم را تسخیر کند. گاهی یک آهنگ در چند لحظهی کوتاه تمام میشود و زمانی هم یک کمپوز چندین سال زمان میگیرد تا مرا از خود کند.
در ابتدای راهِ پرداختن به موسیقی و کسی شدن، منتظر میباشی تا حال و جوشش یا الهام به سراغت بیاید و تو اثری بیافرینی. پس از ریاضتها و تجربههای سخت و دور و دراز، یاد میگیری چگونه گاهی با اراده و تصمیم به سراغ «حال» و الهام بروی و بسازی، یا به قول زبان انگلیسی، در (Zone) و در (Flow) قرار بگیری.
هاتف: خودتان شعر میسرایید؟
دریا: پیش از آنکه به موسیقی بپردازم، چیزهایی بهنام شعر مینوشتم که خوشحالم امروز همه مفقود شدهاند. سالهای بعد با عاصی زنده یاد، بیشتر به حکم شوخی و گاهی هجو، یکجا باهم غزلی، قصیدهای یا چارپاره و ترانههای مردمی را طوری میساختیم که هر کدام ما به نوبت یک مصرع و یا بیتی به آن میافزودیم و تکمیلش میکردیم. آن سالها شمار زیادی از نامههایم به عاصی و تنی چند از یاران دیگر را نیز بهصورت موزون و مقفا مینوشتم. در ضمن تصنیف و ترانهی شمار قابل ملاحظهای از کمپوزهایم برای دیگران و خود را هم خودم ساخته و نوشتهام. ولی امروز به استقلال و بدون ارتباط به موسیقی، چیزی بهنام شعر نمینویسم.
هاتف: مادر. سه سال پیش نوشتید که مادرتان یک انگشتر طلای خود را فروخت تا اولین هارمونیهی زندگیتان را برای شما بخرد. سؤال من این است که آیا آن اقدام شجاعانه بیشتر برخاسته از عشق مادرانه به فرزند بود یا این دریافت هم نزد او بود که موسیقی یک فن شریف است و اگر کسی به آن رو میآورد باید حمایت شود؟
دریا: مادرم به موسیقی نه تنها بهعنوان یک فن، بلکه به حیث یک هنر والا و متعالی باور داشت. در ضمن شاید هم او دیده بود که پدرم چگونه با تمام عشقی که برای رسیدن به موسیقی داشت، بهدلیل فرهنگ موسیقیستیزی در محیط خانوادهاش نتوانست به آرزوی خود برسد. احساس میکنم مادرم به نحوی رنج پدرم را حس کرده بود و به همان دلیل نمیخواست من نیز عین رنج را تجربه کنم؛ در نتیجه با تمام اراده و عشق حمایتم کرد. او سخت عاشق هنرم بود، بر من میبالید و از من همیشه با رضایت خاطر یاد میکرد.
هنرها و خاصه هنر موسیقی در خانهی پدریِ مادرم از جایگاه چشمگیری برخوردار بود. مادرم از نوجوانیها در فضای خانوادهاش با طنین موسیقی الفت و آشنایی داشت. اما در خانوادهی پدریِ من، این تنها پدرم بود که آرزوی پنهان و سوزانِ پرداختن به موسیقی را در دل میپرورانید. شاید فرهاد دریای اصلی، پدرم بود اما نتوانست از قید زنجیرهای سنتها و فرهنگ بازدارنده خودش را رها کند.
مادرم در بستر مرگ و آخرین ساعاتی که میدانست و میدانستیم رفتنی است، با زبان بیزبانی از ما میخواست که بالای بسترش موسیقی بگذاریم. با آنکه یک زن مسلمان و خداباور بود، خوش نداشت بالای بستر مرگش قرآن پخش کنیم و تا آخرین نفس که حضور فکری داشت، از ما میخواست برایش موسیقی بگذاریم. ما تا لحظهی پایان عمرش حتا یکبار هم ندیده بودیم که مادر آهنگی را زمزمه کرده باشد؛ اما وقتی آهنگ «ای مهربان» خودم را بالای بستر مرگ برایش میگذاشتم و یا آهنگ «فرشته جان» را کنار گوشش میخواندم، با تمام قوت کوشش میکرد با من یکجا آواز بخواند. اما فقط غُمغُم گنگی از گلویش شنیده میشد و واژهها از گلو تا زبانش نمیرسیدند و تا رسیدن به لبهایش میشکستند و اشک، رخسار بیرنگ و شکستهی او را تر میکرد.