Unicef Afghanistan

روایت دیروز و امروز؛ پانزده ساعت کار، پنجاه افغانی درآمد

احمد برهان

حسیب در بدل پانزده ساعت کار و غریبی فقط پنجاه افغانی درآمد دارد. وقتی خانه را به مقصد کار ترک می‌کند، هوا نیمه‌روشن است؛ اما وقتی به خانه برمی‌گردد، هوا کاملا تاریک شده است. حسیب از بیست‌و‌چهار ساعت یک شبانه‌روز، «پانزده ساعت» را در تقلا برای بقا به‌سر می‌برد. در پایان روز، تمام عاید «جان‌کَنی‌»اش و محصول عرق‌ریزی‌اش فقط «پنجاه افغانی» است. گاهی کم‌تر از آن -پنجاه افغانی- اما هیچ‌گاه بیشتر از آن نه. حسیب هر روز، در ماه رمضان، با دست‌های کوچک استخوانی‌اش، پنجه‌درپنجه‌ی روزگار بی‌رحم می‌شود و با تمام توان، تمام روز را -با شکم خالی- تلاش می‌کند تا در برابر هیولای فقر کم نیاورد. حسیب فقط چهارده سال دارد و تنها نان‌آور خانواده‌‌ی شش‌نفره است.

روزانه: مشغول اسپندی

آفتاب وقتی آرام‌آرام از پشت بام‌های کاه‌گلی بالا می‌آید، حسیب از خانه می‌برآید. و به‌سوی کاروبار به راه می‌افتد. کاروبارش با باز شدن دکان‌ها شروع می‌شود. پیش از همه چیز، نخست به سرایی می‌رود که از آنجا گیاه اسپند را تهیه می‌کند. بعد قوطی حلبی سیاه را آماده کرده، گاهی با اجازه و گاهی بی‌اجازه وارد دکان‌ها می‌شود؛ اسپند دود می‌کند و فضا پردود می‌شود. کاروبار مردم را اسپند می‌کند تا از چشم‌های شیطانی به دور باشد. با دود اسپند نیروهای شیطانی را از محیط و ماحول غریبی‌شان دور می‌کند تا برکت به کاروبارشان بیاید و کسب‌وکارشان رونق یابد. اما چه‌کسی کاروبار خود حسیب را اسپند کند؟ چه‌کسی به کاسبی او برکت بیاورد؟ از چشم‌های شیطانی تلاش‌های خستگی‌ناپذیر او را دور نگه‌دارد؟ سؤال‌هایی است که حسیب جوابی برای آن‌ها ندارد و با سکوت مرگ‌باری از خیر آن‌ها می‌گذرد.

حسیب از زمانی که پدرش در انفجاری در کابل زخمی شد، به کارگر خیابانی تبدیل شد. پنج شش سال پیش بود. از آن پس مجبور شد مکتب را ترک کند و مسئولیت خانواده‌ی شش‌نفره را به عهده بگیرد. حسیب یک‌ونیم سال می‌شود که با دود کردن اسپند توانسته لقمه‌نانی برای سفره‌ی خانواده‌اش تهیه کند. پدر از ناحیه‌ی کمر و پا‌ها آسیب دیده است و کار نمی‌تواند. همراه با پدر و مادر دو خواهر بزرگ‌تر و یک برادر کوچک‌تر دارد. پنج سال پیش اولین کاری را که شروع کرد، شاگردی در یک برگرفروشی بود. آن‌جا هفته‌ی صد افغانی برایش می‌داد که به هیچ‌وجه برای او قابل قبول نبود. بعد از یک سال، شاگرد یک رستورانت قابلی‌پلوپزی شد. بسته‌های قابلی را به دکان‌ها می‌رساند. آن‌جا خوش بود. چون هفته‌ی ‌‌هزار افغانی درآمد داشت‌. اما از شوربختی او، صاحب رستورانت به‌جای او یکی از پسرهای اقوام خود را به‌کار گماشت و حسیب بیکار شد.

خاطره‌ای استخوان‌سوز: پیشانی‌ام ناگهان محکم به دروازه‌ خورد. در دهان دروازه‌ ایستاده بودم. داخل دکان خدمات کمپیوتری بیروبار بود. فضای داخل دکان که پر از دود شد، منتظر ماندم تا صاحب دکان پیسه‌ام [پولم] را بدهد. اما او مصروف مشتری‌هایش بود. هوا تاریک و سرد بود. باران هم می‌بارید. به دکان‌دار گغتم لالا پیسه‌ی میده پیشت نیست؟ او چیزی نگفت. همان‌طور به شیشه‌ی کمپیوتر خیره شده بود. اگرچه بار اول نبود که دکانش را اسپند می‌کردم تا در کاروبارش برکت بیاید. او از همان دکان‌داران پیشانه‌ترش بود که به زور زاری ازش پیسه می‌کَنم. همچنان که منتظر بودم و حواسم کاملا به چشم‌های دکان‌دار بود، ناگهان سرم محکم به چوکات دروازه خورد. خیلی محکم. پیش چشم‌هایم سیاهی شد. لحظه‌ای حس کردم که ضُعف می‌کنم. صدای خشنی از پشت سر فریاد زد: «برو بچه‌ام پیسه‌میسه نیست. دهان دروازه را رها کن.» از دکان فاصله گرفتم. پیسه که هیچ نداد، درد آن ضربه را تا امروز روی پیشانی‌ام احساس می‌کنم. کبودی آن همچنان باقی مانده است.

شبانه: آیسکریم‌فروشی

آفتاب که آرام‌آرام پشت «کوه قوریغ» می‌رود، حسیب به‌سوی دکان آیسکریم‌فروشی به راه می‌افتد. کراچی آیسکریم را گرفته و به سمت کوچه‌ها و پس‌کوچه‌های منطقه‌ی‌شان حرکت می‌کند. از شامگاه که به کارش شروع می‌کند، تا ده و یازده بجه‌ی شب ادامه می‌دهد. چهار نوع آیسکریم با خود دارد. از آیسکریم‌های ده افغانیگی یک‌و‌نیم افغانی و از آیسکریم‌های سی افغانیگی پنج افغانی برای خودش می‌ماند. در چهار پنج ساعت ممکن است چهار پنج آیسکریم به فروش برود. حسیب اکثر شب‌ها با‌ صورت خاک‌آلود، لب‌های خشکیده و شکم خالی به خانه برمی‌گردد. او مثل هزاران کودک کار در افغانستان، که به علت‌های گوناگون از تحصیل بازمانده‌اند، مجبور است برای بقای خانواده‌‌‌اش به تقلا بیافتد. و آینده‌ی نامعلومی که او را به کام خود می‌کشاند.