[یادداشت اطلاعات روز: اطلاعات روز دیدگاههای مختلف در مورد مسائل گوناگون جامعهی افغانستان را بازتاب میدهد. این دیدگاهها لزوما منعکسکنندهی نظر و موضع اطلاعات روز و گردانندگان آن نیستند. اطلاعات روز فقط مجالی برای بیان دیدگاهها فراهم میکند و دربارهی دیدگاههای وارده نفیا و اثباتا موضعگیری نمیکند. تمام دیدگاههای بیانشده در مقالات و یادداشتها و صحتوسقم ادعاهای مطرحشده به خود نویسندگان مربوط است. اطلاعات روز از نقد دیدگاههای منتشرشده در بخش مقالات وارده نیز استقبال میکند]
جواد وقار
«۳۵ سال پیش در زمستان ۱۳۶۸، اواخر جدی و اوایل حوت بهعنوان نمایندهی استاد محمدکریم خلیلی به کابل رفته، ۱۴ روز در آن شهر و در هتل آریانا اقامت داشتم. طی آن مدت سه دور مذاکره با سلطانعلی کشتمند، صدراعظم وقت افغانستان داشتم، یک ملاقات نیز با حضور سرمشاور و مقام اول اتحاد شوروی در افغانستان با دکتر نجیب انجام شد.»
مقدمه
آنچه را در این سیاهه ملاحظه خواهید کرد خاطراتی است مربوط به ۳۵ سال پیش. همانطور که در دنیا نیز رویه است اطلاعات طبقهبندیشده بنا به دلایلی دو تا سهدهه بعد عمومی نمیشوند، من نیز با اولویت دادن به مصلحت کلان جامعه و منافع مردم ما طی این مدت در مورد این سفر چیزی ننوشتم. اما اکنون از یک طرف از آن شرایط فاصله گرفتهایم و خاطرات زیادی هم در مورد تحولات آن دوران منتشر شده است و این قبیل اطلاعات دیگر طبقهبندیشده محسوب نمیشوند و از جانب دیگر، برخی دوستان نیز به اشکال مختلف مرا تحت فشار قرار دادهاند که برای درک نسل جدید از وضعیت آن روز و درسهایی که باید گرفته شود، خاطرات خود را منتشر کنم. لذا در این یادداشت به شرح ماجرای یک مأموریت به کابل زیر سلطهی حزب دموکراتیک خلق که به حزب وطن تغییر نام داده بود، میپردازم. از آنجایی که این سفر در خلاء رخ نداده است و زمینهها و بسترهایی داشته است، نگاهی مختصر به قبض و بسط تحولاتی خواهم داشت که زمینهساز این سفر گردید.
زمینهها
بین سالهای ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۷ که کشور در اشغال قوای اتحاد جماهیر شوروی بود، من دوبار از افغانستان به ایران سفر کردم. اولین سفر در سال ۱۳۵۹ انجام شد. در آن زمان من در سنین نوجوانی و در آستانهی ورود به دانشگاه بودم ولی بهدلیل اشغال کشور، شور جوانی و روحیهی انقلابی بهرغم عدم رضایت خانواده و برادر بزرگم که جایگاه پدری برایم داشت، با درس و دانشگاه در کابل خداحافظی کرده، همراه با دو دوست دیگر که یکی در دانشگاه افسری مشغول و دیگری در حال گذراندن دورهی آموزش خلبانی میگ ۲۱ در مزار بود، از مسیر قندهار، هرات و از مرز اسلامقلعه به مشهد رفتیم.
چند روزی در دفتر سازمان نصر در مشهد اقامت داشتم و بعد همراه چند نفر دیگر به خانهای که سازمان نصر در حاشیهی شهر برای ما اجاره کرده بود، منتقل شدیم. از مسئولان سازمان نصر در مشهد، استاد قسیم اخگر را به خوبی به خاطر میآورم و آغاز آشنایی من با ایشان نیز به همان سفر برمیگردد. بعد از مدتی اقامت در مشهد، به ما خبر داده شد که استاد مزاری موضوع شمولیت ۲۷ نفر دانشجو را در دانشگاههای ایران با مقامهای عالی ایرانی حل کرده و ما باید به تهران رفته آمادهی رفتن به دانشگاه شویم. شنیدن این خبر بسیار خوشحالکننده بود، من با خود فکر میکردم که یکی از رویاهایم در آیندهی نزدیک محقق خواهد شد و میتوانم در فضای بهتر و با فکر آرام درسهایم را تمام کنم. بعد از رسیدن در تهران من نیز همراه با دیگر افرادی که از طرف استاد مزاری شهید معرفی شده بودیم، برای تشکیل پرونده و تکمیل پروسه به وزارت کشور ایران مراجعه کرده، فورمههایی را که مهر فوق محرمانه داشت خانهپری کردم. اما با گذر حدود یک سال کدام جواب مثبت یا منفی دریافت نکردیم و موضوع ورود ما به دانشگاههای ایران همانطور که فورمهها مهر فوق محرمانه داشت، همانطور فوق محرمانه باقی ماند. پس از آنکه تحصیل من در ایران منتفی گردید، یک روزی در دیدار دوبهدو با استاد مزاری، پیشنهادی را مطرح کردم. گفتم که استاد موضوع شمولیت ما در دانشگاههای ایران منتفی به نظر میرسد و معلوم هم نیست که انقلاب چند سال طول بکشد و من هم که از نظر شخصی توان پولی و مالی لازم را ندارم، لذا از شما میخواهم که من را در این مسیر کمک کنید تا بتوانم در کدام کشور اروپایی رفته به تحصیلاتم ادامه دهم. استاد مزاری بعد از شنیدن حرفهای من دلایل و تحلیلهای خود را داشت و با پیشنهاد من موافقت نکرد. در مدت اقامت در ایران یک سال و هشت ماه در مرکز تحقیقات علامه طباطبایی در تهران، تاریخ معاصر جهان و اسلام را به سبک و سیاق دانشگاه با اساتید دانشگاهی در کنار گروهی از دانشجویان ایرانی دوره دیده و بعدازظهرها هم در واحد نشرات آن مرکز با دستگاههای تایپ و تکثیر کار میکردم تا در هزینهی زندگی و مصارف شبانهروزی دچار مشکل نشوم.
با این وجود، چشمانداز روشنی برای من نبود، لذا علیرغم خواست قلبی در ماه ثور ۱۳۶۴ به افغانستان برگشتم و چهار سال در آنجا ماندم. در این مدت از بسیاری از مناطق خارج از کنترل دولت در هزارهجات، از جمله بهسود، میدان، جاغوری، قرهباغ، جیغتو و کمی هم مالستان گاهی با وسیلهی نقلیه و بیشتر با پای پیاده، بازدید کرده و با مردم، احزاب جهادی و سرکردگان این گروهها از نزدیک آشنا شدم. در آن زمان زادگاهم، خوات ناهور توسط شورای اتفاق اداره میشد و من هم که متهم به عضویت در سازمان نصر بودم نمیتوانستم در خوات حضور و فعالیت داشته باشم. تنها یک بار که به درخواست فامیل و خانواده برای دیدارشان رفتم، هزینهی جبرانناپذیر پرداخت کردم. در اثر حملهی تروریستیای که در شامگاه ۲۴ یا ۲۵ جوزای ۱۳۶۴ بر خانهی ما انجام شد، دو نفر از اعضای درجهیک خود را از دست دادم. اینکه خودم از آن معرکه جان سالم بدر بردم برای خودم هم مایهی تعجب بود و یک عمر حسرت از دست دادن دو عزیز را خوردهام. من عضو فعال سازمان نصر و دارای کدام مقام نظامی و یا سیاسی و اجتماعی نبودم. فعالیت من کموبیش در حوزهی فرهنگی و کمتر از آن در بخش سیاسی بود. دربارهی کارنامه و نقش احزاب هزارهگی در سیاست و اجتماع حرف و حدیث زیاد است که من وارد آن نمیشوم و فقط به نقل قولی از مرحوم ارباب غریبداد اکتفا میکنم. ارباب غریبداد در روستایی بهنام دهن اوجی، از روستاهایی در مجاورت خوات و بهسود، زندگی میکرد. ارباب غریبداد از نظر حزبی منسوب به شورای اتفاق بود، اما بهعنوان یک حکیم و فهمیدهی منطقه نیز شناخته میشد. ایشان در مورد احزاب هزارهگی میگفت: «اوناییکه زیاد لغت موگیه، از سیاست حرف میزنه و تاریخ موفامه بدانین که نصری یه، هرچه آدمهای بیخدا، قمارباز و چارصدوبیست که استه حرکتی حساب موشه، اوناییکه گشتو شیشتون خو ره نموفامه سپاه یه و اونایی که بیخی بیسواد استه، شورا حساب کین.»
صرف نظر از ارزیابی دیدگاه ارباب غریبداد، من در سازمان نصر، سردارانی را میشناختم که در پهلوی دینداری، سرنوشت رقتبار و غمانگیز مردم هزاره مسألهی اصلیشان بود، موضوعی که در دیگر گروههای شیعی کمتر مطرح میشد. به کرات دیده بودم که بعضی از سرکردگان این گروهها حتا نامبردن هزاره را بر خود عار تلقی کرده، آن را در ضدیت با گفتمان مذهبی شیعی قلمداد میکردند. گفتمان غالب در آن زمان بهگونهای بود که سخن گفتن از هزاره، بیدینی، انحراف و حتا ارتداد تلقی شده با مهر شرعی و دینی برچسب افکار مائویستی بر پیشانی آدمها حک میشد. اگر امروز میبینیم که گفتمان هویتخواهی قومی، عدالتطلبی، برابریخواهی و خودباوری به خواست مردم، از جمله هزارهها تبدیل شده است، در کنار دیگر عوامل از جمله تحصیل، مهاجرت، اینترنت و رسانههای اجتماعی، نقش آن فرزانگان را نمیتوان انکار کرد.
بعد از چهار سال زندگی در مناطق خارج از کنترل دولت، در بهار ۱۳۶۸ به پاکستان رفتم. چند روزی از رسیدنم در پاکستان نگذشته بود که خبر وفات آیتالله خمینی سر خط بولتنهای خبری جهان شد. شعبهی پشاور سازمان نصر با انتشار پیامی با دولت و ملت ایران اظهار همدردی کرد. بهخاطر سابقهی من در بخش فرهنگی و شناختی که دوستان داشتند، تهیه و تدوین متن پیام به عهدهی من گذاشته شد. بعد از مدتی اقامت در پاکستان، در تابستان ۱۳۶۸ برای بار دوم ایران رفتم. درک من از مسائل نسبت به سفر قبل که در ۱۳۵۹ انجام شده بود، بسیار فرق میکرد. در سال ۱۳۵۹ من یک مسلمان دوآتشه بوده و اعتقاد راسخ داشتم که راه رستگاری در دنیا و آخرت در تحقق قوانین اسلام است، و اسلام سیاسی مدینهی فاضلهی افلاطونی من بود. اما این بار از نظر فکری دگرگون شده بودم؛ به این نتیجه رسیده بودم که با رادیکالیسم اسلامی امکان ندارد مردم افغانستان خوشبختی را تجربه کنند. رسیدن من به ایران همزمان شده بود با ایام محرم و مراسم عزاداری، که از سوی دفتر مرکزی سازمان نصر هم با حضور جمع کثیری از مردم برگزار میشد. مسئولان برگزاری مراسم از من بهخاطری که تازه از کشور آمده بودم، خواستند که شب هشتم محرم برای شرکتکنندگان این مراسم صحبت کنم. من چشمدیدهای خود از وضعیت در داخل را بیان کرده و از نفوذ محسوس دولت و موفقیت طرح آشتی ملی حکومت و از پراکندگی و اختلاف احزاب شیعی گفتم. داشتم در مورد نبود امکانات اقتصادی و نظامی مردم هزاره و تمامیتخواهی و تکرویی احزاب جهادی مستقر در پشاور به رهبری گلبدین حکمتیار سخن میراندم که برق بلندگوهای مراسم قطع شد. برایم فهماندند که مراسم عزاداری و مسجد جای این حرفها نیست. بدین ترتیب سخنرانی را ناتمام رها کرده از جایگاه پایین آمدم.
دفتر سازمان نصر در تهران در یک ساختمان دو طبقه بود که بهصورت ملایی اداره میشد و علاوه بر چند روحانی، تعدادی پرسنل اجرایی هم داشت که در منزل پایین، کارشان بیشتر با مراجعان بود. در منزل دوم چند اتاق بود که برای مناطق مختلف تقسیم شده بود. برای مهمانان و یا اعضای سازمان که از داخل میآمدند، کدام مهمانخانهای نبود. اگر هم بود برای همگان میسر نبود. من برای تأمین هزینههای زندگی در یک فاربریکهی پتوبافی در جنوب تهران مشغول شدم. در اوقات فراغتم مطالعه میکردم، به دفتر سازمان نصر رفتوآمد داشتم و گاهی سیاسیون، از جمله استاد خلیلی را ملاقات میکردم. همچنین در حلقهی کوچک متشکل از افراد همفکر و همسرنوشت روزهای آخر هفته بهصورت منظم در مکانی جمع شده ضمن تجدید دیدار، اخبار افغانستان و گروههای جهادی را مرور میکردیم و در مورد محتوای کتابی که برای مطالعهی مشترک درنظر گرفته بودیم گفتوگو میکردیم. در یکی از همین جلسات یکی از دوستان گفت که سفیر افغانستان در تهران را ملاقات کرده و اصرار داشت که من هم به دیدار ایشان بروم. من اما تمایلی نشان ندادم و برداشتم این بود که با توجه به اینکه ما نه شهرت سیاسی داریم و نه کدام فرمانده نظامی برجسته در جمع ما است، چنین دیدارهای نتیجهای نخواهد داشت. هفتهی بعد با اصرار آن دوستم قبول کردم و قرار شد که بعدازظهر یکی از روزهای هفته به دیدار ایشان برویم. سفیر آن وقت افغانستان در ایران، آقای اسد کشتمند بود. محل ملاقات اقامتگاه ایشان در منطقهی اعیاننشین جُردَن تعیین گردید.
ورود به فاز ملاقاتهای سیاسی
در اولین دیدار سفیر را بسیار متین، بیآلایش و بانزاکت یافتم، بیشتر زمان جلسه ایشان صحبت کرد و من شنونده بودم. در پایان دیدار قرار شد که در یک وقت مناسب دیگر، باز هم سفیر را ببینیم. ملاقات بعدی نیز در همان اقامتگاه آقای کشتمند انجام شد. این بار من وارد بحث شده دیدگاه و برداشتهای خود از مسائل و تحولات را با لحن ملایم سیاسی ارائه کردم. احساسم این بود که صحبتها برای ایشان جالب تمام شده است، در عین حال از فقدان پشتوانهی محکم سیاسی دلهره داشتم. در لحظات پایانی دیدار و هنگام خداحافظی آقای کشتمند با لحن صمیمانه پرسید که من از نویسندگان حبلالله هستم؟ من از ایشان پرسیدم که چطور این سؤال برای شما مطرح شده است؟ جواب ایشان این بود که تحلیلهای من به مقالات و تحلیلهای منتشرشده در حبلالله نزدیک است. من برایش گفتم که همکار حبلالله نیستم.
مدتی از دیدارهایم با سفیر افغانستان گذشته بود. یک روز در ملاقات با استاد خلیلی جریان دیدار با آقای کشتند و مباحث مطرحشده را با تفصیل با ایشان در میان گذاشتم. اول کمی تعجب کرد -شاید برایش دور از انتظار بود- بعد با کمی تأمل جزئیاتی از روابط پنهانی احزاب جهادی با دولت را توضیح داد که برایم تازه بود. از جمله گفت که شنیده است قدیر کریاب به نمایندگی از حزب اسلامی در بغداد با نمایندهی داکتر نجیب نشست داشته است؛ اینکه به چه نتیجه رسیده هنوز در آن باره چیزی نمیداند. در ادامه گفت وضع شورای نظار و جمعیت هم که معلوم است. بعد گفت خیلی خوب است که ما هم یک کانال گفتوگو با دولت داشته باشیم و چهکسی بهتر از شما. در اخیر با لحن محکم و بهگونهی تحکمآمیز گفت: «وقار صاحب ادامه بده من شما را حمایت میکنم.»
بعد از چراغ سبز استاد خلیلی دو نشست دیگر با آقای کشتمند در تهران داشتم که با نشستهای گذشته بسیار فرق داشت. در این دو دیدار فضای گفتوگو جدی بود و من با اتکا به پشتوانهی سیاسی از موضع قویتر برخورد میکردم. در پایان آخرین نشست با سفیر، توافق شد که برای ادامهی مذاکرات نیاز است که من سفری به کابل داشته باشم.
آمادگی برای انجام مأموریت
من از اوضاع افغانستان بیخبر نبودم، اخبار کشور را به کمک یک رادیوی هفتموج جاپانی که داشتم، همیشه گوش میدادم. حتا زمانی که در ایران بودم، میتوانستم رادیوکابل را بشنوم. سخنرانیهای داکتر نجیب، محمود بریالی و گاهی فریداحمد مزدک را میشنیدم و با مواضع و دیدگاههای آنان آشنا بودم. در تاریخ جنگ سرد خوانده بودم که پس از پیروزی انقلاب مائویستی ۱۹۴۹ چین، مدت طولانی چین و ایالت متحده امریکا روابط سیاسی رسمی نداشتند و رابطهی این دو قدرت سرد و خصمانه بود. میانجیگری پاکستان در زمان جنرال ایوبخان باعث شد که اول کیسینجر یک سفر مخفیانه به چین انجام دهد و بعد با سفر ریچارد نیکسون، رییسجمهور وقت امریکا به پکن در فبروری ۱۹۷۲ روابط این دو قدرت به حالت عادی برگشت. گفته میشود که نیکسون قبل از سفر به پکن دو هفته روال عادی امور در کاخ سفید را به حالت نیمهتعطیل گذاشته و تنها کارش ملاقات، گفتوگو و دیدار با خبرنگاران و ژورنالیستهایی بود که رهبر چین را دیده بوند تا با اطلاعات کافی و تصویر واضح به ملاقات غولی از شرق برود. من نیز با الهام از تاریخ جنگ سرد در صدد بودم که اطلاعات لازم را در مورد وضعیت فرهنگی، اجتماعی، سازمانی و مهمتر از همه، بروکراسی درونی حزبی؛ فراکسیونها و شاخههای اثرگذار حزب دموکراتیک خلق که اکنون به حزب وطن تغییر نام داده بود، بدست آورم. در آن زمان اینترنت نبود و بدست آوردن معلومات به سادگی امروز نبود. دو هفته قبل از سفر، وقت گذاشتم تا کسانی را که میشناختم و میدانستم که معلومات بروز از وضعیت سیاسی کابل دارند، ملاقات کنم.
سفر به پشاور و دهلی نو
هنگامی که قرار شد از تهران حرکت کنم، استاد خلیلی در تهران حضور نداشت بلکه در پاکستان بود. من از مسیر زاهدان-کویته به پشاور رفته در دفتر سازمان نصر مستقر شدم. فردای حضور در پشاور، نزد استاد خلیلی در دینز هتل رفته و ایشان را ملاقات کردم. دینز هتل در یکی از مناطق لوکس پشاور موقعیت دارد و استاد خلیلی هم در یک سویفت نسبتا کلان اقامت داشت.
در ملاقات با استاد خلیلی گزارشی از آمادگیها و مشورتها دادم، قرار شد که ایشان در اولین فرصت تصمیم بگیرد که چه باید بکنیم. دو روز بعد درحالیکه صبح ۵ دلو ۱۳۸۶ را در فضای نیمهبارانی و برفی پشاور آغاز کرده بودم، استاد خلیلی تصمیم نهایی خود مبنی بر انجام این مأموریت را ابراز داشت و هزینهی سفر من را پرداخت. هنگام خداحافظی، من از ایشان خواستم که اگر راهنمایی و توصیهای خاصی داشته باشد، وی مثل همیشه تشویق کرد و گفت: وقار صاحب! مطمئن هستم شما به خوبی از عهدهی این مأموریت بر میآیید. قرار شد تا زمان بازگشت من از کابل، استاد خلیلی در پاکستان حضور داشته باشد.
برای رفتن به کابل قبل از هر اقدامی باید برگهی عودت به وطن تهیه میکردم و لازمهی این کار مراجعه به سفارت افغانستان در اسلامآباد بود. مراجعه به سفارت دولت، حکم راه رفتن روی لبهی شمشیر را داشت. میدانستم که رفتوآمدها به سفارت افغانستان در اسلامآباد توسط آیاسآی و پیوست افغانی آن، یعنی افراد گلبدین حکمتیار بهشدت کنترل میشود. از برخورد خشونتآمیز استخبارات پاکستان و دارودستهی حکمتیار قصههای شنیده بودم که افراد بیگناه زیادی را دستگیر، شکنجه، زندانی و به قتل رساندهاند. بنابراین، با احتیاط کامل و با غلبه بر دلهره به سفارت مراجعه کردم. سفارت خلوت بود و حدود یک ساعت طول کشید تا برگهی عودت به وطن را بگیرم. براساس توافق کابل-دهلی این امکان وجود داشت که با برگهی عودت به وطن ویزای هند تهیه کرده از مسیر دهلی به کابل رفت. با مراجعه به سفارت هند در اسلامآباد، ویزای هند را دریافت و با پروازی از لاهور پاکستان به دهلی نو رفتم. فرودگاه بینالمللی خانم ایندرا گاندی در دهلی به بزرگی یک شهر بود، بسیار با شکوه، مدرن و پیشرفته و بهصورت طبیعی برای یک مسافر افغانستانی مثل من تعجببرانگیز بود. با خروج از فرودگاه به دهلی کهنه منتقل شده و در یک هتل مستقر شدم. هند سرزمین عجایب با افسانههای کهن همیشه برایم یک کشور دیدنی بود. پیش از این آشنایی من با هند از طریق کتاب، فیلم و آهنگ نویسندگان و هنرمندان هندی بود. «نگاهی به تاریخ جهان»، اثر جواهر لعل نهرو، زندگینامه و خاطرات خانم گاندی، نخستوزیر فقید هند، صدای جادویی لتا منگیشکر، فیلمهای بالیودی با هنرمندی آمیتاب باچان از جملهی این آثار بود. با این اشتیاق، علیرغم اینکه شب دیر رسیده، بسیار خسته بودم، صبح زود از خواب بیدار شده با یک راهنمای توریستی تمام روز را با دیدن از مناطق تاریخی دهلی سپری کردم. از معبد بزرگ هندوها، مرکز بزرگ بهاییها، پارلمان و چندین جای دیگر و مهمتر از همه، از خانهی ایندیرا گاندی که در آن خانه ایشان توسط یک سیک افراطی ترور شده بود و اکنون به موزه تبدیل شده است، بازدید کردم. با بازدید از آن ویلا تمام چیزهایی را که در کتاب خاطرات ایشان خوانده بودم، در ذهنم تداعی شد. خانم گاندی در کتاب خاطراتش به تفصیل دربارهی دوران دانشجوییاش در لندن، حاشیههای محفل سخنرانیاش در افریقای جنوبی، دورانی که پدرش، جواهر لعل نهرو صدراعظم و خانم ایندیرا بهعنوان مهماندار شخصی، شاهد گفتوگوهای پدرش با سیاستمداران جهان بوده سخن گفته است. مهمتر از آن، وقتی که خود بهعنوان صدراعظم هندوستان، آخرین جنگ بین هند و پاکستان را رهبری کرده، با شکست پاکستان و اسارت چند صد هزار سرباز ارتش آن کشور و استقلال بنگلادیش، خواستار الحاق دوبارهی پاکستان به سرزمین اصلی شده بود، مطالب ارزشمندی را بیان کرده است. در بازدید از آن خانه یک بار دیگر کلیه این رخدادها در ذهنم مجسم شد و با خود گفتم که افراطیت و رادیکالیسم دینی-مذهبی چه نقش ویرانگری دارد و چه سلاح برندهای برای کشتن آدمها است.
ورود به کابل
بعد از چهار شب اقامت در دهلی در پروازی از دهلی نو به کابل رفته و دو هفته را در پایتخت گذراندم. محل اقامت من هتل آریانا بود و یکی از افسران امنیتی بهنام دگروال عیسی مهماندار و مسئول امنیت من بود. در مدت اقات در کابل سه نوبت با صدراعظم وقت افغانستان، آقای سلطانعلی کشتمند مذاکره و گفتوگو کردم. یک ملاقات هم با خود داکتر نجیب داشتم و شبی قبل از برگشت، مهمان سرمشاور و مقام اول اتحاد جماهیر شوروی در کابل بودم.
اولین ملاقات من با آقای سلطانعلی کشتمند، صدراعظم وقت در دومین روز حضورم در کابل و در دفتر کاری ایشان در محل صدارت عظما انجام شد. در آن دوره صاحبان قدرت از احترام و اعتبار برخوردار بودند و با ژست و اکت خاصی برخورد میکردند. من با این برداشت از مقامهای عالیرتبه به اولین دیدار با آقای کشتنمند رفتم. همهی این تصورات، در لحظات اول دیدار فروریخت. کشتمند را چنان صمیمی، متواضع و بیریا یافتم که گویا سالها در کنارهم و عضو یک خانواده بودهایم. بعد از تعارفات اولیه که صحبتها شروع شد، من تحلیل و برداشتم را از حوادث پیرامونی با چاشنی ضربالمثلهای هزارهگی به سمع و نظر ایشان رساندم. آقای کشتمند تبیین خود از وضعیت را داشت، از جمله گفت: «هدف همهی ما از مبارزه عدالت، برابری، ازبینبردن استبداد و یک افغانستان آرام و آباد بوده و هست.» قبل از ترک صدارت، کشتمند یادآور شد که یک دیدار برای من با رییسجمهور وقت، داکتر نجیب تنظیم شده و بعد از آن دیدار، دوباره همدیگر را میبینیم.
من برای ملاقات با داکتر نجیب لحظهشماری میکردم. برایم خبر دادند که فردا در فلان ساعت با حضور سرمشاور و مقام اول اتحاد شوروی در افغانستان با داکتر نجیب دیدار خواهم داشت. خود را آمادهی این ملاقات کرده و روی دو گزینه فکر کرده بودم. گزینهی اول اینکه داکتر نجیب صحبت خواهد کرد و من پس از شنیدن صحبتهای ایشان و با توجه به مطالب وی صحبت خواهم کرد. گزینهی دوم اینکه ممکن است از من خواسته شود که ابتدا صحبت کنم و در آنصورت مطالب را چگونه بیان کنم. روز بعد با دگروال عیسی در ساعت مقرر به ریاستجمهوری رفتیم. در حیاط ریاستجمهوری با سرمشاور شوروی که انتظار مرا میکشید معرفی شده باهم وارد دفتر کار داکتر نجیب شدیم. ایشان از پشت میز کارش که در انتهای سالن قرار داشت به طرف ما آمده و در نزدیکی دروازهی ورودی، میز و چوکیای که برای این ملاقات ترتیب داده شده بود، نشستیم. داکتر نجیب ضمن خوشآمدگویی نشان داد که از طریق کشتمند در جریان آمدن من قرار گرفته و آماده است که صحبتهایم را بشنود. نجیب گفت در رسم افغانها اولویت با مهمان است، لذا من باید صحبت را شروع میکردم. من از پس از مقدمهی کوتاه به اولین سخنرانی داکتر نجیب که بعد از رسیدن به ریاستجمهوری در فابریکهی جنگلگ ایراد کرده بود، اشاره کرده و گفتم که در آن زمان آن سخنرانی را فاقد پیام سیاسی مورد انتظار مردم افغانستان یافتم و از آن چنین برداشت میشد که افغانستان در آیندهی نزدیک پذیرای تحولات بزرگ خواهد بود و شما برای یک دوره یگذار انتخاب شدهاید. اما گذر زمان نشان داد که این برداشت از سخنرانی شما درست نبوده و شما خود برای حل بحران کشور طرح و برنامه دارید و نشست رودرروی امروز ما در اثر خوشبینی نسبت به طرح شما است.
در ادامهی صحبتهایم با اشاره به مواضع اشتباه حکومت در گذشته، ابراز امیدواری کردم که راه و روش نو دولتمردان چه بهخاطر عبرت از تجارب ناموفق گذشته باشد و یا تحت تأثیر تحولات منطقه و جهان از قبیل اصلاحات گلاسنوست و پروسترویکای گور باچف در شوروی، انتظار میرود که این مسیر به حل بحران افغانستان کمک کند. بعد از آن داکتر نجیب شروع به صحبت کرده، بنده را که در این سفر با اسم و رسم مستعار به کابل رفته بودم خطاب قرار داده گفت که هم جنگ و برادرکشی، هم ویرانی وطن، هم حوادث منطقه و جهان و تحولات اتحاد جماهیر شوروی همه در کنارهم، ایشان و حزب وطن را به این نتیجه رسانده که یگانه راه مذاکره است. داکتر نجیب گفت که اعتقاد دارد که با گفتوگو و مشی مصالحه ملی است که افغانستان از این جنگ خانمانسوز و ویرانگر نجات پیدا کرده، به صلح و امنیت خواهد رسید تا شاید در آینده مادران این وطن شاهد تکهتکهشدن فرزندانشان نباشند. نجیب در ادامه تأکید داشت که حکومت امتیازات فراوانی را برای ملیت محروم و شریف هزاره لحاظ کرده که مسبوق به سابقه نیست. ایشان گفت که این از افتخارات حکومت و حزب وطن است که کشور را مال همهی افغانها میداند و در عمل نیز ثابت کرده است که باید همهی اتباع افغانستان از امتیازاتی که در این ملک وجود دارد بهصورت مساوی برخوردار باشند. در بخش دیگری از صحبتهایش با ضربالمثل «کاسهی شوروا»، یادآور شد که برادر بزرگ باید سهم برادر کوچک را هم در تقسیم عادلانهی گوشت رعایت کند که حکومت و حزب وطن به این امر وفادار است. در آخرین فراز از صحبتهایش گفت که حکومت حق خودمختاری در هزارهجات را برای مردم هزاره رسمیت داده، امری که احزاب پشاورنشین، از جمله گلبدین حکمتیار هرگز قبول نخواهد کرد.
در نوبت دوم من دو بخش از گفتههای داکتر نجیب را برجسته یافته و روی آن دو بخش تمرکز کردم. گفتم که در صحبتهای شما به مواضع حزب اسلامی در قبال مردم هزاره اشاره شد، باید یادآور شوم که افغانستان تغییر کرده و دیگر آن افغانستان قدیم نیست؛ لذا انتظار میرود که همه، از جمله حزب اسلامی متوجه واقعیتهای جدید در افغانستان باشند. بخش دوم صحبتهای داکتر نجیب روی برادر بزرگتر و کوچکتر بود و این حرف ایشان برای من اینطور فهمیده شد که ایشان هم برای من و هم برای سرمشاور شوروی میخواهد برساند که در افغانستان همه برادر اند اما کسانی حکم برادر بزرگتر را دارند. من که در آن زمان کتابهای با عنوان برادر بزرگتر و تعلیم و تربیت یکسان و یکسانسازی جوامع اروپایی شرقی با محوریت برادر بزرگتر را خوانده بودم، رو به طرف داکتر نجیب کرده، گفتم با شناختی که از جناب شما دارم، شما را روشنفکرتر و واقعبینتر از آن میدانم که این ادبیات کهنهی سیاسی را در افغانستان تئوریزه کنید. داکتر نجیب همسویی خود با صحبتهای من را نشان داد و دیدار به پایان رسید. در صحن حیاط ریاستجمهوری، مشاور ارشد شوروی که یک قزاق بود و به زبان فارسی تسلط داشت، از صحبتهای من ابراز رضایت کرده گفت در همینجا جدا میشود و توضیح داد که از نظر امنیتی خوب نیست که کسانی ما را در اینجا باهم ببینند.
دو روز بعد از صحبت با داکتر نجیب، دوباره با آقای کشتمند ملاقات داشتم. دگروال عیسی تا دفتر کار آقای کشتمند در صدارت مرا همراهی کرد. صدر اعظم پیش از اینکه دگروال عیسی دفترش را ترک کند، راجع به تمهیدات امنیتی من پرسید و دگروال اطمینان داد. در این دیدار ابتدا آقای کشتمند گفت که در جریان گفتوگوهای من با رییسجمهور قرار گرفته و با ابراز خرسندی از من خواست که چه طرح و پیشنهاد دارم. من پیشنهاداتم را در قالب یک طرح سهمادهای ارائه کردم. چهار سال زندگی در مناطق خارج از کنترل دولت و در قلمرو گروههای جهادی در هزارهجات فقدان امکانات مالی، نظامی و آموزشی را که مردم و تشکلهای هزارهگی با آن مواجه بودند را میدانستم. همچنین در پشاور از نزدیک دیده بودم که غربیها و عربها چه امکانات بیشمار مالی، تسلیحاتی و آموزشی را در اختیار گروههای جهادی مستقر در پشاور قرار داده بودند. با این درک از حال و نگاهی به آینده پیشنهادهایم را در سه بخش مالی، نظامی و آموزشی به شرح ذیل با آقای کشتمند مطرح کردم:
۱. تجهیزات و ادوات نظامی مورد نیاز برای تجهیز یک لشکر بهصورت مستقیم از شوروی و از طریق مزار شریف در هزارهجات در اختیار ما قرار گیرد و در صورت ضرورت، ارسال تجهیزات ادامه داشته باشد.
۲. در بخش آموزشی برای هر تعداد دانشجویی که ما معرفی میکنم، باید زمینهی تحصیل در شوروی و یا کشورهای همسو فراهم شود. از آنجایی که خودم در این راه بسیار رنج دیده بودم و تحصیل را یک ضرورت حیاتی میدانستم و میدانم، تحصیل نسل جوان برایم یک مسألهی اساسی بود.
۳. اما در بخش مالی پیشنهاد کردم که یک روز قبل از نشست هیأتهای دو طرف، یکونیم میلیون دالر برای ابراز حسن نیت به ما پرداخت شود. آقای کشتمند پیشنهادات من را یادداشت کرد. بعد از کمی گفتوگو با ایشان خداحافظی کرده به هتل محل اقامت برگشتم.
شش روزی منتظر ماندم تا پاسخ دولت از طریق آقای کشتمند برایم اعلام شود. در روز ششم برای سومین و آخرین بار با کشتمند ملاقات کردم. پاسخ ایشان این بود که در افغانستان و شوروی و در سطوح عالی روی پیشنهادهای من بحث و تبادل نظر صورت گرفته و در هر سه مورد موافقت شده است. برای اجراییشدن این توافق قرار شد که هیأتهای دو جانب در سطوح عالی باهم نشست داشته باشند و آقای کشتمند هیأت طرف شوروی و افغانستان را اینگونه لیست کرد.
۱. سلطانعلی کشتمند، صدراعظم افغانستان؛
۲. اورانتسوف، معاون وزیر خارجهی اتحاد شوروی ؛
۳. احمد سرور، سفیر وقت افغانستان در دهلی که باجناق داکتر نجیب هم میشود.
من اما به صدراعظم گفتم که تعیین هیأت در حیطهی صلاحیت من نیست و اینکه علاوه بر استاد خلیلی و اینجانب چهکس یا کسانی در هیأت باشند منوط به تشخیص استاد خلیلی است. در همان جلسه محل دیدار هیأتهای عالیرتبهی دو طرف دهلی نو تعیین گردید.
من از اینکه این مأموریت را موفقانه به انجام رسانده بودم خوشحال بودم. هنگام خداحافظی آقای کشتمند تأکید کرد که این طرح در سطوح مقامهای بسیار عالی اتحاد جماهیر شوروی و افغانستان، مورد تأیید قرار گرفته و اگر از طرف ما جدی دنبال نشود، ایشان دیگر صدراعظم نخواهد بود. من هم از طرف خودم برایش اطمینان دادم که از جانب ما دلیلی برای تشویش وجود ندارد. شام قبل از پرواز، سرمشاور و مقام اول اتحاد جماهیر شوروی در کابل که قبلا ازش یاد کردم، یک مهمانی بسیار باشکوه ترتیب داده بود و مهمان ویژهی ایشان من بودم.
بازگشت به هند
پس از پایان مأموریت به هند برگشتم. به محض استقرار در هتلی در دهلی، سراغ استاد خلیلی را در پاکستان گرفتم. متوجه شدم که استاد خلیلی منتظر من نمانده و به ایران رفته است. بسیار متأثر شدم و حیران مانده بودم که حالا چه کار کنم. با پریشانی و تلاش برای کنترل عصبانیت، به تلفن منزل استاد خلیلی در تهران زنگ زدم. از قضا شخص استاد خلیلی تلفن را برداشت، بعد از احوالپرسی، گفتم که استاد قرار ما این نبود، انتظار داشتم تا من از کابل برمیگردم، شما در پاکستان تشریف داشته باشید. استاد خلیلی گفت که به سفیر ایران در دهلی نو زنگ میزند تا برایم ویزای ایران صادر کند، وقتیکه ایران رسیدم همه چیز را تعریف خواهد کرد. طبق فرمایش استاد خلیلی، فردای آن روز از سفارت ایران ویزا گرفته و روز بعد با پرواز خط هوایی هند به ایران رفتم. از فرودگاه مهرآباد مستقیم به منزل استاد خلیلی در تهران پارس رفتم. در طبقهی دوم منزل استاد خلیلی دوبهدو باهم نشسته همهی آنچه را که در این سفر در کابل گفته، شنیده و دیده بودم، جزبهجز به سمع و نظر حضرت ایشان رساندم. در آخر اضافه کردم که از پاکستان راحتتر میشد این توافق را تعقیب و اجرا کرد اما از تهران نمیدانم. استاد خلیلی در جواب گفت که باید فکر کند. شاید دو روز بعد دوباره با استاد خلیلی تماس گرفته سؤال کردم که به چه راهحل رسیده است؟ استاد در جواب گفت باید ببینیم. طبق قرار، یک روز عصر در خانهاش رفتم تا تصمیم استاد را بشنوم. پیشنهاد ایشان این بود که من باید به سوریه بروم و جناب ایشان هم ظرف چند روز دیگر به بهانهی زیارت حرم حضرت زینب به سوریه تشریف میآورد و از آنجا راحتتر میتوانیم به دهلی پرواز کنیم. با این قرار من ویزای سوریه را گرفته به دمشق رفتم و چشم به راه رسیدن استاد خلیلی ماندم. با گذشت چند روز با ایشان تماس گرفته علت تأخیر را پرسیدم، در جواب گفت مصروف هست و در اولین فرصت ممکن خواهد آمد. با سپریشدن تقریبا یک هفته بارها تماس گرفتم و استاد امروز و فردا میکرد. سرانجام با تعلل استاد خلیلی دریافتم که وی به هر دلیلی که هست دیگر به پیگیری این موضوع از طریق من علاقه ندارد. از آنجایی که همه قرارومدارها بر محور استاد خلیلی شکل گرفته بود، مجبور شدم که از خیر مسأله بگذرم. همهی آنچه را که در این مدت رشته بودم پنبه شد. لذا بزرگترین کار ممکن در آن زمان که از نظر سیاسی، نظامی، اقتصادی و فرهنگی به نفع جامعه و مردم ما بود متوقف شد و من هیچگاه دلیل آن را نفهمیدم. با برگشت از سوریه گاهی استاد خلیلی را میدیدم. گاهی به ذهنم میآمد که از کجا معلوم که استاد خلیلی من را دور زده و از طریق کدام کانال دیگری این موضوع را دنبال نکند. از این رو کنجکاو بودم که اصل ماجرا را دریابم. یک بار از ایشان شنیدم که گفت آقای ذکی از دوبی به بندرعباس آمده و از آنجا با ایشان تماس گرفته و گفته که حامل پیامی از آقای کشتمند است. از توضیحات استاد خلیلی اینطور فهمیدم که ارتباط ایشان با آقای ذکی فقط در حد همین یک پیام تلفنی بوده و تداوم نداشته است. آقای ذکی از مسئولان بلندپایهی سازمان نصر در بهسود و آدم فوقالعاده باهوش و شجاع بود. گرچه ایشان هم درس ملایی خوانده بود اما عملکردش به روحانیون شباهت نداشت. من زمانی که در بهسود و سیاهخاک بودم با ایشان آشنا شده و تقریبا رفیق شده بودیم. با تشکیل حزب وحدت و انحلال گروهها و جریانهای هزارهگی، مقامهای حزب وحدت به آقای ذکی مأموریت داده بودند که یک کانال ارتباطی با دولت وقت برقرار کند. به همین سبب ایشان در کابل رفته، در پایتخت حضور داشت تا اینکه به جرم انحراف از خط اسلام ناب محمدی ترور و به شهادت رسید.
بهباور من، دورهی حاکمیت حزب دموکراتیک خلق، بهخصوص زمانی که طرح آشتی ملی روی دسته گرفته شده بود و همچنین دورهی بیستسالهی جمهوری دو فرصت طلایی برای کشور بود. باید اذعان کرد که مجاهدان در آن دوره و طالبان و حتا برخی سیاسیون و تحصیلکردگان اقوام در این دوره با بازی در میدان پاکستان کمک کردند که این فرصتها به هدر برود.