هنگامی که طالبان در پانزدهم آگست سال ۲۰۲۱ میلادی وارد پایتخت شدند و بساط حکومت محمداشرف غنی را برچیدند، یک ابهام از میان برخاست. دیگر کسی نیازی نمیدید که بپرسد «چه خواهد شد؟» این سوال پاسخ گرفته بود. طالبان آمده بودند و همه میدانستند یا مطمئن بودند که میدانند طالبان چهگونه رهبران، آمران، سیاستمداران، نظامیان، مبلغان و عالمانی دارند و با مردم چه خواهند کرد. دور اول «امارت» طالبان در دههی نود میلادی زیر-و-زبرِ حکومتداری این گروه را به مردم افغانستان و جهان نشان داده بود. از این رو، همانقدر که مذاکرهکنندگان امریکایی خاطرجمع بودند، مردم افغانستان پریشان بودند. اگر امریکاییها میدانستند که طالبان این بار -براساس یک کلیت توافقشده- در مقام حکومتداری رفتار نسبتا ملایمتری با شهروندان خواهند کرد، شهروندان افغانستان تنها تصویری که از طالبان داشتند همان تصویر دههی نود میلادی بود. امریکاییها میدانستند؛ افغانستانیها نمیدانستند.
غافلگیر کردن به سبک طالبان
طالبان تا قدرت را در دست گرفتند، عفو عمومی اعلام کردند. بعدها، عدهای از ناظران و تحلیلگران طالبان را مورد انتقاد قرار دادند که به عفو عمومی اعلامشدهی خود پابند نیستند. این ناظران و تحلیلگران ظاهرا متوجه نشده بودند که وقتی طالبان عفو عمومی میگویند، منظورشان از «عفو عمومی» در مقیاس طالبان است. به عبارتی دیگر، طالبان در حقیقت همان کوتاه آمدن از قتل عام را عفو عمومی میگفتند. به این معنا که قبل از سقوط پایتخت گویی توافقی در میان مردم وجود داشت که طالبان به محض در دست گرفتن قدرت به جان صغیر و کبیر خواهند افتاد و هیچ کسی را امان نخواهند داد. طالبان وقتی عفو عمومی اعلام کردند، در واقع به مردم گفتند که آن کار را نخواهند کرد و آن نسخه از شدت عمل، در حد کشتار عمومی و سرتاسری، را صورت نخواهند داد.
طالبان پس از تصرف قدرت فورا فتوا صادر نکردند که زنان پشت دیوارها بروند، تلویزیونها شکسته شوند، ریشها بلند شوند، پتلونها به زبالهدانی بروند و ترککنندگان نماز جماعت سیلی و شلاق بخورند. طالبان جسد کسی را بر سر چهارراه نیاویختند و افراد مقامدار در دورهی جمهوری را گردن نزدند. طالبان حتا حکومت خود را «سرپرست» نامیدند و از اشتیاق خود به پشت سر گذاشتن کینههای سابق سخن گفتند. مقامات این گروه یکی پی دیگری گفتند که میخواهند بدون تعصب و تبعیض در خدمت تمام مردم افغانستان باشند. این تغییر ظاهری
پس جمهوریت چه بود؟
طالبان، چنان که انتظار میرفت، از نرمش و مدارا (در همان حدی که نشان دادند و همان حدش هم مردم را حیرتزده کرد) به عنوان تاکتیکهای موقتی استفاده کردند و به صورت استراتژیک بیشتر همان چیزی باقی ماندند که از ابتدا بودند. اما این کاربستِ موقتی مدارای محدود پرده از روی یکی از عمیقترین مسایل تاریخ افغانستان نیز برداشت. مردم دیدند که در این ملک به محضی که طالب یک ذره از موضع طالبی خود کوتاه بیاید، حتا به عنوان یک تاکتیک، فاصلهاش با یک تکنوکرات جمهوریطلب تا حد زیادی از میان میرود. به بیانی دیگر، طالبان با اندکی عدول از رفتارهای افراطی خود این سوال را در ذهن مردم کاشتند که پس جمهوریت چه بود. کافی بود که طالبان تلویزیونها را نشکنند، زنان را به تاریکخانههای انزوا نفرستند، به ریش و پتلون و کفش جلادار گیر ندهند و در عوض شعارهای ملی سر بدهند و بگویند که همهی «افغان»ها برابر و برادر هستند. همین قدرش کل نظام جمهوری را از نظر سیاسی و ایدئولوژیک کاملا خلع سلاح میکرد. چرا؟ برای این که وقتی حجم تلاش بینالمللی برای باز کردن صفحهای تازه در افغانستان را در یک کفهی ترازو بگذاریم و حاصل حکومتداری نظام جمهوری را در کفهای دیگر، جمهوریت نیز عمیقا ناکام بود. در حد شعار، گردانندگان نظام جمهوری صدسال از طالبان پیشتر بودند. اما وقتی پای تفاوتهای کارساز واقعی در میان میآمد، جمهوری اسلامی افغانستان هم عدالت نداشت، شفافیت نداشت، ملی نبود و قانون نداشت و اگر داشت اجرایش نمیکرد. نظام جمهوری هم سرشار از فساد و دزدی و حقکشی بود. نظام جمهوری هم برای توسعهی متوازن، حقوق بشر، حکومت قانون، استقلال قضایی و حکومتداری سالم ارزش چندانی قایل نبود و این امور را تنها در حدی رعایت میکرد که بازرسان بینالمللی را در هنگام پر کردن فُرمهای ارزیابی کمابیش جواب دهد. رییس جمهورهای دورهی جمهوریت به اسم امیرالمومنین و پادشاه نبودند، اما بهصفت بودند و همهی تصمیمات مملکتی را در دست خود و سه-چهار نفر از یاران نزدیک خود متمرکز کرده بودند.
نزدیک شدن زبانها
آن مسالهی تاریخی افغانستان که با رویکرد تصنعی اما متفاوت طالبان پرده از رویش برداشته شد، این بود: در این سرزمین، حاکمان و قدرتمندان (از ملا و روشنفکر و تکنوکرات و راست و چپ و مسلمان و سوسیالیست و باخدا و بیخدا) در مایهی کار و جوهر سیاستهایشان تفاوت زیادی نداشتهاند و هنوز ندارند؛ اما سبکهای پیشآمد و جلوههای گفتارشان با هم متفاوتاند. به این شرح:
مایهی کار و جوهر سیاست در میان تمام این گروهها نفی ارادهی مردم، بیاعتنایی به رشد و توسعهی ملی، کنار گذاشتن قانون، پافشاری بر گرایشهای قومی و فرقهای و سرپیچی از اقتضائات عدالت اجتماعی است. اما اولی خدا میگوید و میگرید و با گردن کج و صدایی بغضدار تعهد میدهد که حاضر است جان خود را فدای مردم کند؛ و آن دومی پشت بلندگو آتش میگیرد و تعهد میسپارد که تا یک قطره خون در بدن دارد از آرمان عظیم عدالت برای پابرهنگان و فراموششدگان دفاع خواهد کرد. اولی اولین کسی است که بر دوراههی «یا با افتخار بمان و بمیر یا با شرمندگی به آنسوی مرزها بگریز» جان خود را بر میدارد و به آنسوی مرزها میرود. دومی، پیش از آن که اولین قطرهی خونش بریزد، عهد خویش از یاد میبرد و فراموششدگان را به خدای عادل و آگاه برهمهچیز میسپارد و تدبیری میاندیشد که از میزان ضرر در داراییهای خود بکاهد. سومی هم هست که لباس طبیب خلق و مهندس اجتماعی میپوشد و میگوید هیچ افغانی از هیچ افغان دیگر برتر یا فروتر نیست؛ اما دیری نمیگذرد که کشف میکند بدون طبقهبندی شهروندان به برتر و فروتر خودش هم دچار بحران هویت میشود. آن وقت، زبانش را نگه میدارد، اما عملش را نه. شعارش را مینویسد اما به خودیها میگوید «بین من و شما که مساله حل است. میدانید دیگر که در این ملک هیچ چیز قوم آدم نمیشود» و البته به همان قوم هم وفادار نمیماند.
در دورهی جمهوری، وقتی این گروهها، همین زبانسپیدهای عملسیاه، به مردم میگفتند که این وطن وطن همهی ماست و همه وظیفهی ملی داریم که دست در دست هم به سوی توسعه و آبادانی و دموکراسی و روشنی برویم، شهروندان گاهگاه این سخنان را باور میکردند. چرا که آدمیزاد دوست دارد سخن امیدبخش بشنود و باورش کند. مردم دوست داشتند بیان مردمدوستی را از زبان گردانندگان جمهوری بشنوند و مطمئن بودند که چنان سخنانی بر زبان طالبان نخواهد رفت. تفاوت در آنجا علامتگذاری میشد که آنان با این زبان مردمگرا حرف میزدند و طالبان با این زبان حرف نمیزدند. طالبان در دور اول حاکمیت خود به «استایل» بیان توجه چندانی نداشتند. میگفتند میزنیم و میزدند؛ میگفتند اسامه میهمان عزیز ماست و عزیزش میداشتند؛ میگفتند زنان هیچ حقی ندارند و حقی نمیدادند؛ میگفتند حقوق بشر یاوهای بیش نیست و زیر پایش میکردند؛ میگفتند ما در بند به رسمیت شناخته شدن در جامعهی جهانی نیستیم و نبودند؛ میگفتند ما با زور و تغلب حکومت میکنیم و حکومت میکردند. این سازگاری رفتار و گفتار طالبان جایی برای تفسیر و محلی برای امیدواری (بخوانید آرزومندی خیالاندیشانهی شهروندان) نمیگذاشت. به همین دلیل، وقتی سخنی از طالب میشنیدید و آن را در برابر سخنی از همان زبانسپیدهای عملسیاه میگذاشتید، فکر میکردید که با تفاوت شب و روز مواجهاید.
اما تفاوت (در آنجا که تفاوت کارساز است- یعنی در عمل صادقانه) آنقدر نبود. فقط تفاوت زبان درشت و متعصبانه با زبان نرم و دموکراتیک بود که واقعیت را میپوشاند. واقعیت، و نه مدیریت بیانش، وقتی از پرده بیرون افتاد که طالبان در این دور حاکمیت خود پارهای از دستگاه زبانی و ارتباطی قدرتمندان دورهی جمهوریت را برگرفتند. مردم یکباره دیدند که وقتی زبانها نزدیک میشوند، واقعیت واحدی که در زیر آن زبانهاست روشنتر به چشم میآید. دیدند که واقعیتهای زیر این زبانها در هر دو نظام زشت و دردآور هستند- حتا اگر زبان نرم جمهوری از تندی این واقعیت کمی میکاست.
زبان جمهوریت: جامعهی جهانی با ماست و مردم ستمدیدهی افغانستان را فراموش نمیکند؛ یاران افغانستان تعهد سپردهاند که تا پایان فلان تاریخ دو میلیارد دالر به افغانستان کمک کنند.
واقعیت جمهوریت: آن کمک بارها آمد، اما پنج درصد آن کمک هم به مردم نرسید.
زبان امارت: جامعهی جهانی باید میان رویکرد سیاسی و رویکرد بشردوستانه نسبت به مردم افغانستان تفکیک قایل شود و به خاطر مخالفتهای سیاسی با طالبان مردم افغانستان را مجازات نکند.
واقعیت امارت: جامعهی جهانی تفکیک قایل میشود و پول میفرستد؛ اما پول کمکشدهی جامعهی جهانی خرج دستگاه امارت و سازوبرگ نظامیاش میشود.
بحران چندشاخهی افغانستان اما فقط برخاسته از و متمرکز در سیاست و رفتار حکومت نبود و نیست. مخالفان سیاسی دیروز و امروز نیز در این بحران سهم دارند.
اپوزیسیون- آنروز و امروز
هر نظام سیاسی در افغانستان اپوزیسیون یا مخالفان سیاسی خود را دارد. در دورهی بیستسالهی جمهوریت نیز حکومتها مخالف سیاسی داشتند. در بیشتر آن دوره، حرف اکثر افراد متعلق به اپوزیسیون این نبود که چرا گردانندگان حکومت مملکت را به مسیری غلط میبرند. تمام اعتراض اکثر مخالفان سیاسی حکومت این بود که چرا سهم مالی و سیاسی دریافت نمیکنند و اگر دریافت میکنند چرا این سهم پیوسته کاهش مییابد. بسیاری از منتقدان سرسخت ادارهی کرزی و غنی وقتی به سهم قابلقبولی دست یافتند، یکباره به مصلحان اندرزگو تبدیل شدند و یادشان آمد که تنگنای کاری و سیاسی این رهبران دردمند خیلی قابلدرکتر از آن است که آدم -قبل از سهم گرفتن- تصور میکرد. وقتی از این گروه سهمطلب سخن میگوییم، مقصود فقط مجاهدان سابق و استادهای حزبی نیست. کثیری از روشنفکران منتقد (در بیرون) نیز وقتی در هیأت مشاور و معین و سخنگو به درون حکومت راه یافتند، کار نکردن و برای کارهای نکرده پاداشهای فربه مالی و معنوی گرفتن در سیستم را چنان پُرجاذبه یافتند که دیگر هرگز نتوانستند از مدارش خارج شوند.
پس از به قدرت رسیدن طالبان در سال ۲۰۲۱، گروهها و افراد زیادی پرچم اعتراض و مخالفت در برابر این گروه را در دست گرفتند- غالبا در بیرون از کشور. این مخالفتها یا نظامی بودند یا سیاسی یا حقوق بشری. مقابلهی نظامی با گروهی که یک حکومت کامل را از پا درآورده بود، عملا تاثیرگذاری چندانی نداشت. مخالفت سیاسی دارای تشکیلات قوی -که در سطح بینالمللی قدرت اقناعی بالایی داشته باشد- نه در آغاز مقاومت شکل گرفت و نه هنوز چشمانداز روشنی برای شکل گرفتنش پیداست. مخالفت از منظر حقوق بشری و مدنی در برابر طالبان و سیاستها و رفتارهایشان همچنان ادامه دارد؛ اما نیروی اخلاقیِ رانندهی این اعتراضها تا اکنون نتوانسته عرصه را بر طالبان تنگ کند. شاید بتوان گفت که قویترین و تاثیرگذارترین مورد در میان این مخالفتهای مدنی همان اعتراض شجاعانهی زنان در سال اول و دوم حکومت طالبان بود. زنان معترض در داخل کشور، و البته با تحمل هزینههای سنگین، توانستند حداقل روند به رسمیت شناخته شدن حکومت طالبان در سطح بینالمللی را به تاخیر بیندازند. هیچ دولتی، حتا با ضعیفترین میزان پابندی به ضوابط بینالمللی درجشده در اسناد سازمان ملل، نمیتوانست اعتراضات زنان افغانستان را نادیده بگیرد.
اما اعتراضات زنان، پس از تشدید فشار و تهدید طالبان، به تدریج به مسیر تنهایی و کمصدایی رفت. وقتی که «منافع ملی» دولتهای مشتاق به تعامل با طالبان اجازه نمیداد این دولتها برای طالبان مجازات مشخصی (در قالب فشارهای واقعی سیاسی) را صورتبندی و اجرا کنند، زنان افغانستان که از نیروهای داخلی کشور امید و توقعی نمیتوانستند داشته باشند، تنها ماندند. قدرت صدا و اعتراض زنان در برابر ارعاب، بازداشت، شکنجه و تجاوز کافی نبود. واقعیت این بود که این زنان تنها و کمصدا دیر یا زود ناگزیر میشدند صدا و خشم خود را از کف خیابان به خانهها و زیرزمینیها ببرند.
بُنبست ایدئولوژیک اپوزیسیون مسلمان
گروههای سیاسی معروف به مقاومت در داخل و خارج تا امروز کار چندانی در برابر طالبان از پیش نبردهاند. یکی از علل ناکامی این گروهها (مخصوصا احزاب و جبهههای اسلامیای که پایگاه اجتماعی محکمتر و سابقهی تشکیلاتی و سازمانی جهادی دارند) این است که این گروهها در سه سال پس از به قدرت رسیدن طالبان از لحاظ تولید فکر سیاسی بسیار نازا بودند. به بیانی دیگر، این گروهها نه توانستند در سطح بینالمللی و برای مخالفان جهانی طالبان یک روایت سیاسی قابل اعتنا و اجراپذیر عرضه کنند و نه توانستند برای شهروندان افغانستان فکر سیاسی روشن و قناعتبخشی تولید و ارائه کنند. این ناتوانی دومی مخصوصا تاملانگیزتر است؛ چرا که این ناتوانی، فارغ از میزان خلاقیت فکری و سیاسی اکثر گروههای مقاومت، ریشه در یک بُنبست عمیق دیگر دارد: بُنبستِ مقاومت در برابر اسلام به واسطهی خود همان اسلام.
هر بار که رهبران جهادی مقاومت سعی میکنند از لحاظ ایدئولوژیک زیر پای طالبان را خالی کنند، خود را در تنگنای سختی مییابند. از یکسو، میخواهند روایت دینی طالبان را نامشروع، انحرافی و مصیبتآور معرفی کنند؛ از سویی دیگر، خود نیز وقتی به چیزی کمتر از حکومت دینی و تطبیق «تعلیمات عالیهی اسلامی» رضا نمیدهند، منطق و لحن و رویکردشان شدیدا به منطق و لحن و رویکرد طالبان شبیه میشود. گاه شباهت نیست، این همانی است؛ و آن هنگامی است که سخن از مبانی اعتقادی دینی و صورتهای تطبیقی و سیاسی این عقاید در ساختار حکومت و عرصههای اجتماعی به میان میآید. در چنین وضعیتی، آن گروههای مقاومتی که در میان مردم «متدین» افغانستان پایگاه اجتماعی دارند، به بُنبست کامل میرسند. دلیلش ساده است: به مردم نمیتوان گفت «این نسخهی فاجعهبار حکومت دینی را از میان بردارید تا ما به شما نسخهی فاجعهبار یک حکومت دینی دیگر را بدهیم که عین همین نسخهی موجود است».
بازی با برگهی قوم از بیرونِ میدان
گروههای مقاومت (سکولار و مذهبی) برای زنده نگه داشتن جریان مقاومت در برابر طالبان از استدلال قومی هم استفاده میکنند. توضیح قومی وضعیت نیز هرچند ملموستر و در اکثر موارد موجهتر است، از یک جنبهی بسیار مهم میلنگد. اکثر افرادی که بهدرستی مشروعیت حکومت تکقومی طالبان را زیر سوال میبرند، به محضی که از سطح انتقاد نظری عبور میکنند، به بُنبست مشروعیت اخلاقی انتقاد خود بر میخورند. علتش این است که افراد و گروههایی که این روایت را با صدای بلند پخش میکنند، اکثرا در خارج از افغانستان زندگی میکنند. به همین دلیل، در مقام توضیح وضعیت (موضعگیری نظری) مشکلی ندارند؛ اما همین که از مردم داخل کشور بخواهند عملا در برابر هژمونی تکقومی طالبان بایستند، اولین پرسشی که برایش جواب قابل قبولی ندارند این است که «خودتان چرا از گوشت و پوست و خون خود در این ماجرا مایه نمیگذارید؟» بسیاری سعی کردهاند به این سوال پاسخ بدهند. اما این سوال با کلمات پاسخ داده نمیشود؛ با قدمهای عملی پاسخ داده میشود. این قدمهای عملی، به خاطر هزار ملاحظهای که در زندگی خارجنشینان هست، غایباند. آن تنگنای اخلاقی، اگر کسی بخواهد به زبان خود بیانش کند، این است: من میدانم که انحصار قدرت، در تمام ابعادش، در افغانستان امروز جریان دارد و جوهر این انحصار استبداد قومیِ پیچیده در یک روایت دینی است. من دوست دارم مردم افغانستان، حداقل آنانی که با طالبان همفکر و همسو نیستند، این انحصار را بشکنند؛ اما خودم فراتر از تشجیع دیگران نمیخواهم قدم دیگری بردارم.
حالا چه؟
وقتی که طالبان به ارادهی خود کنار نمیروند یا دیدگاهها و رفتارهای خود را اصلاح نمیکنند و مخالفان سیاسی آنان در داخل و خارج فعلا یا قدرت یا میل برکنار کردن طالبان را ندارند، مردم افغانستان، پس از سه سال زندگی در حاکمیت این گروه، چه کار خواهند کرد یا باید بکنند؟
پاسخ دادن به این پرسش آسان نیست. اما آنچه روشن است این است که شهروندان افغانستان بیشتر از هر زمان دیگر نیاز به معاینهی دقیق وضعیت جاری دارند. این معاینه باید فارغ از آرزواندیشی (Wishful Thinking) باشد و مبتنی بر تحلیل عینی زمینهها. پارهای از این دریافت عینی این است که بسیاری از افراد و نیروهایی که در بیش از دو دههی گذشته در یک آزمون ملی روبهآینده شرکت کردند، از این آزمون ناکام بیرون آمدند. اکثر این سیاستمداران، قانونگذاران و حکومتگردانان افغانستان که منتظراند حکومت طالبان از میان برود، همانهایی هستند که اگر به دنیای قدرت و سیاست افغانستان برگردند، کارنامهی متفاوتی از خود برجا نخواهند گذاشت. معنای این سخن این نیست که همین طالبان بهتراند و باید بمانند. معنایش این است که عبور به یک وضعیت بهتر فراجهادی، فراطالبی، فراکمونیستی، فرافساد، فراستمگری و فرادزدی با افراد و نیروهای آزمودهشده و ناکام ممکن نیست. درک و پذیرش این سخن به این دلیل حیاتی است که مردم افغانستان و فعالان سیاسی و اجتماعی آیندهنگر را از امید بستن به تجربههای ناکام میرهاند. این تصور که یوتوپیای چپ یا جامعهی بیطبقهی توحیدی راست یا فلان نسخهی ویرایششدهی حکومت دینی فقط یک بار دیگر به آزمودن میارزد (چون ممکن است حاصل متفاوتی داشته باشد) تصوری است که هر شهروند افغانستان باید ذهن خود را از چنگش آزاد کند. کسانی که به آیندهی افغانستان فکر میکنند و امروز نیز سخت مشتاق زوال حکومت طالبان هستند، یک بار هم که شده به یک مکث دردناک نیاز دارند؛ به مکثی که به «از این فاجعه هرطور و به هر کجا که بگذریم خوب است نه بگوید. مکثی که شهروند افغانستان را از اضطرار فکری بیرون بیاورد و به او اجازه دهد که با نگاهی عینی و سنجشگرانه (بدون شتابی برخاسته از خشم و کین) ببیند که هر روز و هر لحظه برای یک افغانستان بهتر چه قدمهای کوچکی بردارد- حتا اگر نتواند حکومتی را براندازد.