الخاندرو میشل کلاه پسکوف، نظریهشناس معروف و جامعهپرداز موفق که در دانشگاه تربیت بدنی مرحوم فرانسیس خلخانوف تدریس میکرد، روزی رو به شاگردانش که سخت مصروف رقیقسازی فشارهای سیاسی احزاب بر دستگاه حکومتی بودند، گفت: پایان شب سیه، سپید است؛ اما مسئله این است که شب سیه، چند ساعت طول بکشد. او یکی از شاگردانش را پیش تخته فراخواند و تباشیر را به دستش داد تا یک جملهی بیمعنا روی تخته بنویسد. شاگردش اول دودله شد، بعد پیش خود فکر کرد که استاد حتماً کدام نظریهی جدید دارد و میخواهد نظرش را از طریق من به جامعه تقدیم کند. شاگرد کلاه پسکوف روی تخته نوشت که «پایان شب سفید سیاه است». الخاندرو با طبع آرامی که داشت، سیگاری روشن کرد و از بقیهی شاگردانش خواهش کرد که نظر خود را در مورد جملهی همصنفیاش بنویسد. تقریباً همه گفته بود که این یک جملهی کاملاً بیمعناست، بهجز ترسوز سویچوف. ترسوز سویچوف دختر زیبایی از دهکدهی سیسکام بود. او نوشته بود که این جمله نه تنها بیمعنا نیست، که معنای خیلی عمیقی هم دارد.
استاد از این مسئله در حیرت شد و او را پیش تخته فراخواند که نظرش را کمی شرح بدهد. ترسوز با اشتیاق کامل پیش تخته رفت و در دفاع از نظرش گفت: من 21 سال پیش، متولد شدم. پدر و مادرم از تولد من، واقعاً دلشاد بودند. من تقریباً در ساعات آخر یک شب متولد شدهام. مادرم همیشه به من میگفت که سپیدترین شب هستی، همان شب بوده! آن شب با تمام سپیدیاش، به آخر رسید. هر روزی که من بزرگ و بزرگتر شدم، سیاهتر هم شدم. ده ساله بودم که رییس جمهور ما تعویض شد. رییس جمهور جدید بعد از مراسم تحلیف، به مردم وعده داد که آسایش و رفاه را برای همه به ارمغان خواهد آورد. اما هرچه از عمر حکومت رییس جمهور بیشتر گذشت، رفاه و آسایش از مردم بیشتر گرفته شد و به خاندان و قبیلهی رییس جمهور بخشیده شد. رییس جمهور جدید اسیر حلقهای شد به شدت مافیایی! حلقهای که برای رییس جمهور تعیین تکلیف میکرد. هر روز قانون تازه، هر روز راهکار تازه پیشنهاد میشد. رییس جمهور مذکور، آدم بدی نبود. شرافتش بر همگان معلوم بود؛ اما او در دفاع از شرافتش، به مافیا باخت! خلاصه کار به جایی کشید که در ماههای آخر حکومت رییس جمهور، هیچ ادارهای در سراسر کشور وجود نداشت که از فساد عاری و از اخلاق اجتماعی، خالی نبوده باشد.
آن رییس جمهور روزگار ریاستش به پایان رسید. در همهمهی رفتن او و آمدن رییس جمهور جدید، مردم امیدوار بودند که شاهد تغییرات مثبت باشند. تمام کسانی که پای صندوق رای رفتند، با همین امید و نگاه، به نامزد مورد نظر خویش رای دادند. رییس جمهور جدید آمد. اصلاحات چندی را خیلی شتابزده اعمال کرد. رییس جمهور جدید یک دفعهای با موجی از مخالفتهای آدمهای قدرتمند و صاحب زر که در دوران رییس جمهور قبلی به آن رسیده بودند، مواجه شد. هرچه استدلال کرد و منطق اولویتها را برای بزرگان جامعهاش پیش کشید، نشد. مخالفتها به جایی کشید که گروههای تروریستی شکل گرفت. وحشت بر جامعه مستولی شد. زندگیها با خطر مواجه شد. جنگها اتفاق افتادند. انسانها کشته شدند. جنگها هنوز هم ادامه دارند. دولت وجود دارد؛ اما نه در همهی شهرها و ولایتها. زندگی جمعی در ثانیهی اکنون تعریف ندارد و روزگار به نحوی سیاه مینماید. بناءً من معتقدم که پایان شب سفید، سیاه است. هر شبی که سفید باشد و به پایان برسد، حتما سیاه میشود.
الخاندرو اما آرام از ترسوز دعوت کرد که سرجایش بنشیند. سپس رو به من نمود و گفت، اگر مردی، اوضاع افغانستان را در این دو هفته گزارش بده. من قبل از آنکه افغانستان در دو هفته را به تشریح بنشینم، جا دارد که از شما تشکر کنم. شما شایستهی تشکر هستید و دلیلش را خود میدانید.
بیشتر از دو هفته میگذرد که 30 مسافر هنوز هم لادرک اند؛ اما سکوتها از لحاظ وضعیت استراتژیک و روزها شدیداً سیهالبیگاه است. انگار چند جنازه را به عنوان حافظ جان مردم انتخاب کردهایم و وظیفهی ما، بیستوچهار ساعت پای گوش آنها یاسین خواندن است. هفتهها است که چند پایهی برق سرنگون شده، شرکتی به عظمت کل سازمان سیا داریم که اسمش برشنا، یعنی روشنایی است؛ اما میزان درماندگی این شرکت، بیشتر از حافظان جان مردم و سرقوماندانهای اعلی قوای مسلح کشور است. اقتصاد، در سرحد بیف برگر لرزان و بیمزه است. سیاسیون لاکن خیالشان از همهچیز راحت است. هم از لحاظ اقتصادی وضعشان خوب است، هم از لحاظ اجتماعی، هم از نگاه تلویزیونیکی، هم از لحاظ سابون و شامپو و روغن و چربو! خدا حفظشان کند. شهر همچنان چتل، گلاب به رو، شهردار هم نداریم. حکومت وحدت ملی، از لحاظ تشکیلات ناقص، پارلمان مصروف، سناتوران هم رفته که دالر باد کنند، فعالان مدنی گرفتار خر و چادری شده، فرهنگیان بیپروژه و خلاصه عرض کنم، اینجا خیر و خیریتی است، منتها گدودی زیاد است. اصلاً معلوم نیست که حکومت در حال خوردن سر مردم است یا مردم مجبور خواهند شد سر حکومت را بخورند.