کارگران سالمند؛ بدن‌های تمام‌شده و رنج‌های بی‌پایان

عبدالکریم ارزگانی

همه ‌چیز تاریخ انقضا دارد، تاریخی که عمر مفید در آن نقطه‌ی به‌خصوص و مشخص‌شده پایان می‌یابد. عمر مفید نشان‌دهنده‌ی امکان مصرف است و مشخصا بیان می‌کند که مصرف چیزی به چه میزان ممکن است. وقتی به کالایی، مثلا نوشابه، نگاه می‌کنیم متوجه تاریخ‌های درج‌شده‌ای می‌شویم که دامنه‌ی عمر مفید نوشابه را به ما نشان می‌دهد و توسط همان تاریخ ما قادر هستیم پی ببریم که طی چه دوره‌ی زمانی، مصرف نوشابه‌ی فوق ممکن است. به‌ همین شکل، خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم طی گذر سال‌ها به ‌مرور می‌فرساید و ویران می‌شود تا بعدا در آن لحظه‌ی خاص که آن خانه دیگر قابل سکونت نیست، عمر مفید آن به‌گونه‌ی کامل به پایان می‌رسد و خانه‌ی ما، به تعبیری، به‌طور کامل مصرف می‌شود. دامنه‌ی عمر مفید محدودیت‌های استفاده، مصرف و کاربرد وسایل را تعیین می‌کند. تاریخ انقضا همان تاریخ مرگ است؛ چرا که آنچه بعد از عمر قابل مصرف اشیاء و وسایل و ختم امکان مصرف به میان می‌آید، روند زوال و انحلال است که طی آن ماده -به معنای وسیع کلمه- می‌میرد.

سخن قدیمی وجود دارد که می‌گوید، زیستن ما را به کشتن می‌دهد. یکی از تأویل‌های ممکن پیرامون گفته‌ی مذکور این است که زیستن چیزی جز روند انحلال بدن نیست. یعنی عمر دامنه‌ی مصرف بدن است؛ محدوده‌ای است که بدن در آن به‌ مرور به مصرف رسیده و سرانجام منقضی می‌شود. توان عضلات رفته‌رفته کاهش می‌یابد، استخوان‌ها استواری‌شان را از دست می‌دهند، سوی چشم‌ها ضعیف می‌شوند، پوست چروک و کشیده شده و چهره در چین فرومی‌رود، دندان‌ها می‌پوسند، تحرک و خودایمنی بدن کاهش می‌یابد و چه بسا خرد و هوش نیز رو به زوال می‌روند. تمام این مشقت‌ها و بدبیاری‌ها در محدوده‌ی عمل زیستن رخ می‌دهد و به این طریق، زیستن انسان به چیزی جز مرگ معطوف نیست. پرواضح است که قرائت بدن انسان به‌مثابه‌ی کالا، در این مورد به‌خصوص، دارای اشکالات و تناقضاتی است و برای همین می‌باید از آن پرهیز کرد. اما قدر مسلم این است که بدن در مقام یک ماده همان روند نزولی و رو به انحطاطی را متحمل می‌شود که تمام ماده‌های دیگر، تا در نهایت و در پایان روند رو به زوالِ ناگزیر خود از پای درمی‌آید و سقوط می‌کند. بدن فرسوده می‌شود و لحظه‌ای وجود دارد که امکان استفاده و مصرف بدن به ته می‌رسد. همه ‌چیز منقضی می‌شود، بدن انسان هم همین‌طور. مصرف بدن، مصرف کاملا کالایی نیست و نیز بر مبنای سازوکار مصرف نمی‌توان به آن پرداخت چون مصرف بدن به‌مثابه‌ی کالا مبنا و بحث‌پایه‌های دیگری دارد. مراد این است که بدن انسان به شکل ناخواسته و ناگزیر طی عمل زیستن از پیش انسان خرچ می‌شود که می‌توان آن را انحلال و تحلیل‌روی بدن نامید. به‌ شکلی بیش‌ از حد ساده، بدون هیچ مقاومت و بی ذره‌ای غرابت، بدن انسان رفته‌رفته دچار فساد و زوال می‌شود.

بدن‌های سالخورده و مسن بیش ‌از همه به انحلال نزدیک‌تر اند؛ چرا که بخش اعظمی نیروی‌شان تحلیل رفته و طی سالیان زندگی به مصرف رسیده است. بدن سالخورده خسته، فرسوده و تحلیل‌رفته است؛ بدنی است که دیگر نمی‌تواند جوابگوی استفاده و کاربرد باشد چرا که امکان عمل آن به اندازه‌ی قابل توجهی محدود و دشوار شده است. این مسأله هم از آموزه‌های اخلاقی و فرهنگی و هم از مفاد قانونی قابل استخراج است. برای همین در جوامع توسعه‌یافته و مدنی امروزی، دولت‌ها به‌مثابه‌ی نیروی قوام‌بخش جامعه مسئول رسیدگی به امور سالخوردگان بوده و مکلف اند که نیازمندی‌ها و حقوق بدن‌های سالخورده را تأمین نمایند. در افغانستان اما چنین چیزی وجود ندارد و سالخوردگان ناچیزترین حمایت را دریافت می‌کنند. به همین دلیل، بدن افغانستانی ناچار است که تا آخرین رمق و واپسین ذره‌ی توان خود برای تأمین نیازمندی‌های خویش -به معنای دقیق کلمه- جان بکند. بدن افغانستانی تا دفن نشده کار می‌کند و مورد استفاده قرار می‌گیرد، نه به این علت که دارنده‌ی بدن فرد پرشور و پرتحرک است بل‎که چون هیچ‌کسی، نه دولت و نه جامعه، مسئولیت بدن او را به عهده نمی‌گیرد. بدن افغانستانی بدن فاقد بازنشستگی و بدون حقوق است. همین امر در نهایت باعث روی‌آوردن سالخوردگان بی‌شمار به‌سوی خیابان‌ها، بازارها و سر فلکه‌ها شده و سرانجام سرنوشت بدن‌های سالمند بی‌شماری را با انواع مختلف کارگری گره زده است.

تضادی میان تن و روح سالخورده‌ی کارگر وجود دارد که در نخستین دم آشکار می‌شود. بدن سالخورده قادر به عمل نیست و میل دارد بازنشسته شود. نیاز به بازنشستگی و استراحت در ضعف عضلانی، درد استخوان، نارسایی‌های اندام و چین‌های چهره نمایان می‌شود و درباره‌ی خستگی و فرسایش بدن هشدار می‌دهد. اما روح کارگر قصه‌ای دارد؛ قصه‌ی تلخ که بدن در آن حق بازنشستگی ندارد و می‌باید تا واپسین رمق به کار خود ادامه دهد. همین تضاد نزد کودک کارگر وجود دارد چون بدنش متمایل است که بازی‌گوشی کند اما در نهایت توسط «قصه‌ی روح» او درهم می‌شکند و بالغ می‌شود. بدن کارگر سالخورده قادر به عمل نیست و عمل کارگری بر آن تحمیل می‌شود، چرا که در نهایت، صرفا خود کارگر است که باید جُل خودش را از آب بکشد. اما همین مسأله نه تنها موجب فرسایش و خستگی هرچه بیشتر اندام می‌شود بل‌که روح او را نیز متلاشی می‌کند؛ روحی که صبح زود بیدار می‌شود و تا پاسی از شام به اقناع و نیروبخشی بدن برای تحمل عمل کارگری می‌پردازد. این در حالی اتفاق می‌افتد که دیگر نه بدن کارگر توان عمل دارد و نه روح او یارای تحمیل عمل را در خود می‌بیند: هر دو سالخورده، دردمند، خسته و رو به ‌انحلال اند.

مسیر اما بسی دشوارتر است. بدن سالخورده رو به زوال است اما روح و هستی او نیز نسبت به زوال بدن -و همین‌طور زوال خود- آگاه است. در عین حال که بدن تحلیل می‌رود روح شاهد تحلیل رفتن و فساد بدن است و می‌داند که چیزی تا مصرف کامل بدن باقی نمانده است، اما در همین زمان خود نیز در حال فرسایش است. او عمیقا آگاه است که زمان استراحت فرارسیده و نیروی باقی‌مانده می‌باید صرف مبارزه با مصیب‌های احتمالی چون بیماری و رنجوری شود، ولی امکان چنین کاری برایش وجود ندارد. غم نان نمی‌ماند. او مجبور است که از وضعیت بدن چشم‌پوشی کرده و با تمام توان به‌سوی کاری بیش از توان خود حرکت کند، چشم‌پوشی‌ای که هرگز به‌طور کامل اتفاق نمی‌افتد چون بدن با بیماری‌ها، دردها، گرفتگی‌ها، سوزها و ناتوانی‌های اندامش به او نهیب می‌زند که دیگر چیز زیادی باقی نمانده است. روح کارگر سالخورده نسبت به وضعیت بدن و نیروی رو به کاهش آن آگاه است، اما همین‌طور آگاه است که فرصت زیادی باقی نمانده و یقین دارد که آینده‌ای برای او وجود ندارد، اما احتمال می‌دهد که برای عزیزان او وجود داشته باشد. به عبارت دقیق‌تر، او می‌فهمد که سفرش نزدیک و چاره‌ناپذیر است اما بیشتر دلواپس مسائلی ا‌ست که ممکن در غیبت او اتفاق بیفتد.

کارگران سالمند به علت فرصت و نیروی محدودشان فاقد آینده هستند. آنان قادر نیستند به اندازه‌ی کافی عمر کنند و نیز نیروی کافی ندارند تا زندگی‌شان را بهبود ببخشند. به کلمات دیگر، به هیچ چیزی نمی‌رسند. ضعف اندام فیزیکی، شغل‌های دشوار و کم‌درآمد، محدودیت زمانی و نداشتن مهارت‌های ویژه باعث می‌شود که او علی‌رغم تلاش و جان‌کنی‌های طاقت‌فرسا توفیق بهبود بخشیدن به زندگی خود را به‌دست نیاورد. او مجبور است که صرفا در محدوده‌ی زمانی «امروز» زندگی کند. کارگران مسن در لحظه و امروز زندگی می‌کنند و بی‌جهت نیست که تقریبا تمام شغل‌هایی که آنان به آن اشتغال دارند، نیازمند برنامه‌ریزی درازمدت یا اعمال زمان‌گیر نیستند. شغل‌هایی مانند دست‌فروشی، کفش‌دوزی، روزمزدکاری، رانندگی، نگهبانی، تنظیف شهری، کراچی‌رانی و… که بیشتر سالمندان به آن اشتغال دارند، همگی شغل‌هایی هستند که امورات آن نیازمند برنامه‌ریزی طولانی‌مدت نیستند. می‌دانیم که مشاغل مذکور خاص کارگران مسن نیستند اما مزیت‌های‌شان، از عدم نیاز به مهارت گرفته تا کوتاه‌مدت بودن امورات آن، با وضعیت سنی آنان همخوانی دارند. با این‌ همه، چنان در تنیده‌ی امروز بند مانده‌اند که حتا یک روز بیکاری نیز فرآیند تأمین مخارج و وسایل زندگی‌شان را شدیدا با خطر مواجه می‌کند. کارگران سالمند بی‌آیندگان هستند و علی‌رغم تلاش‌های نفس‌گیرشان قادر نیستند که آینده‌ای را که خود ندارند برای عزیزان‌شان فراهم کنند و سرانجام در یأس و دلواپسی در هم شکسته شوند.

یادآوری این نکته‌ی پایانی ضروری است که حمایت‌های اجتماعی جامعه و پشتیبانی‌های قانونی دولت از سالخوردگان صرفا به این خاطر نیست که نیروی بدن سالخورده صرف پیشرفت، تقویت و نیروبخشی جامعه شده بل‌که چون بدن سالخورده نیز عضوی از پیکر عظیم بشریت هست. در افغانستان متأسفانه تنها کمک دولت حقوق بازنشستگی کارمندان است و هیچ گونه ساختار مدرن و نهاد قانونی به‌ شکل جدی پی‌گیر تأمین حقوق و نیازمندی‌های سالمندان نیست. سالمندانی که مجبور هستند در پس پیری کارگری کنند وضعیت بسیار شکننده‌ای دارند؛ نه صرفا به این دلیل پرواضح و روشن که کار کردن سالمندان ناعادلانه، دشوار و تحمل‌ناپذیر بوده و حق هیچ انسانی نیست، بل‌که آنان همه ‌روزه در تضاد میان روان (آنچه باید بکنند) و بدن (آنچه می‌توانند بکنند) در کشاکش هستند. برعلاوه، علی‌رغم تلاش بسیاری که به خرج می‌دهند قادر نمی‌شوند که زندگی‌شان را بهبود ببخشند و شکسته می‌شوند چرا که آنچه انجام می‌دهند کافی نیست. عدم کفایت شغل آنان فقط به‌خاطر کم‌ارزشی شغل، درآمد ناکافی و ضعف‌های فردی چون فقدان مهارت نیست، بل‌که علت بنیادی آن قصور جامعه و نهادهای کلان است که از تدارک شرایط مناسب برای اعضای جامعه چشم‌پوشی کرده و آنان را به حال خود واگذاشته است.