قیوم سروش
کتاب «سیاستورزی قومی و بنای صلح در افغانستان»، در حقیقت پایاننامهی دکترای دکتر محمدقاسم وفاییزاده در دانشگاه کانازاوای چاپان است. این کتاب نخست به زبان انگلیسی توسط انتشارات اسکالرز پرس در فبروری 2013 در آلمان نشر شد و سپس ترجمهی فارسی آن توسط سید کمالالدین رضوی و مؤسسهی حقوق بشر و محو خشونت در زمستان سال 1393 در کابل نشر شد. این کتاب در سه بخش (شامل پنج فصل) و یک نتیجهگیری نوشته شده است.
جدا از ترجمهی کموبیش نابگرایانهی این اثر که گاه باعث پیچیدگیهای غیرضروری، بهخصوص در فصل چارچوب نظری، شده و نشان از ناپختگی و بیتجربگی مترجم اثر دارد، این کتاب یکی از بهترین کتابهای نوشته شده در تحلیل قومیت و نقش آن در سیاست و شاید تنها کتاب برای بررسی نقش قومیت در افغانستان میباشد. وفاییزاده در این کتاب به شکل مستدل و اکادمیک نشان داده است که چگونه و به چه منظور قومیت وارد سیاست شد و چگونه حاکمان از آن برای اهداف سیاسی خود سود جستند.
چارچوب نظری
کتاب «سیاستورزی قومی و بنای صلح در افغانستان» یک اثر اکادمیک است و برای همین، اثری روشمند و مستند و مستدل است. به عنوان یک اثر روشمند، وفاییزاده از کلیگوییهای رایج خودداری میکند و استدلالهای خود را روشن و در چارچوب روشهای اکادمیک ارائه میکند. فرضیهی اصلی این کتاب این است که «عوامل ساختاری و رویکرد ابرازنگار به قومیت، سیاسیشدن قومیت و بسیج قومی و سرانجام خشونت قومی را به بار میآورند.» (ص. 24) وفاییزاده، به نقل از آنتوانی اسمیت، شش مشخصهی مهم را در تشکیل یک قوم ضرور میداند. این مشخصهها اینها اند: نام، دودمان مشترک، خاطرات تاریخی مشترک، فرهنگ مشترک، دلبستگی به سرزمین ویژه (هرچند ساکن آن نباشند)، همچون یک گروه اندیشیدن. (ص. 27) نویسنده سپس به نظریههای تشکیل قوم میپردازد. به نظر او، سه نظریهی مهم در تشکیل قوم وجود دارند: یک، رویکرد مبدئی به قومیت که در آن تأکید بر «دلبستگی ژرف و بیانناپذیر به خانواده و زبان و سرزمین و دین» است که در میان آن «همبستگی پرشور و احساسی بیامان و زورآور» وجود دارد. دو، رویکرد برساختگرا که در آن قومیت «سازه یا گزینهای اجتماعی» برای کسانی تعریف میشود که دوست دارند خود را با هویت ویژه متمایز و تعریف کنند. (ص. 33) در این رویکرد، برخلاف مبدئیباوری، اعتقاد بر این است که گروههای قومی از ادوار کهن به جا نماندهاند، بلکه پدیدهای بسیار تازهاند. مهمتر اینکه به باور آنها، مرزبندیهای قومی ایستا و ثابت نیستند، بلکه در وضعیت خاص این مرزها گسترش یا محدود شده و «خمیرمایهی ساختارهای اقتصادی یا سیاسی سرشته میشوند». (ص. 37) از این منظر، هویت پدیدهای یکسره ساختگی و موقت است که درست در برابر رویکرد مبدئیباوری قرار میگیرد. سوم، رویکرد ابزارنگار که در آن «قومیت یک پدیدهی ساختگی مدرن و پرداختهی ذهن نخبگان» دانسته میشود. بر اساس این دیدگاه، صورتبندی قومی که با مدرنیته آغاز میشود و تا جوامع فراصنعتی ادامه مییابد، از «تقسیم فرهنگی کار» سرچشمه میگیرد. به عبارت دیگر، این کارفرمایان هستند که با برجستهساختن هویتها تلاش میکنند: الف) منابع حکومتی را به دست آورند، ب) به شمار هویت ویژهی خود از نوآمدگان بیافزایند و ج) قدرت فردیشان را افزایش دهند. به باور وفاییزاده، نمیتوان گفت که قومیت پدیدهای یکسره برساخته است، بلکه به استثنای مواردی، همیشه لایههایی از مبدئیبودن ذاتی در آن وجود دارد.
در بحث علتکاوی ستیز قومی، وفاییزاده نشان میدهد که تنوع قومی نه تنها به تنهایی تنشزا نیست، که میتواند به حفظ اهداف مردمسالارانه کمک کند. او با طرح دیدگاه و نظریات متفاوت در این بخش، نتیجهگیری میکند که این تنوع قومی نیست که تنشزاست، بلکه «ناخرسندی از وضع موجود تبعیضآلود» است که «پویش قومی را پرتوان میکند و دو فرایند قومیسازی سیاست و سیاسیسازی قومیت را فرا میگسترد». (ص. 83) با اینحال، نویسنده تذکر میدهد که هرچند بُنمایههای ستیز قومی از نابرابری و تبعیض در ساختار اجتماعی و سیاسی است، اما فرایند بسیج قومی ابرازنگاری نیرومندی را نیز با خود دارد.
ضدروایت
معمولاً تاریخ رسمی افغانستان روایتی «شکوهمند» از شاهان و حاکمان این ملک ارائه میکند و کمتر به زوایههای تاریکِ حکومت آنها میپردازد. اگر به تاریخ رسمی بسنده کنیم، شاهان ما انسانهای بزرگ و بدون هیچ خطا هستند که از هیچ تلاشی برای آبادی این کشور فروگذار نکردهاند. اگر دشواری و فاجعه هم در دوران آنها رخ داده است، یا به دلیل «بغاوت باغیان» بوده است، یا به دلیل «تجاوز قشون متجاوز و کنیهتوزی بیگانگان» نسبت به این مردم (از معدود استثناهای تاریخنگاری شاید بتوان سراجالتواریخ ملا فیضمحمد کاتب هزاره را نام برد که با زبردستی و فراست ظلمت دوران عبدالرحمان را تصویر میکند). نصاب درسی مکاتب و دانشگاههای کشور نمونهی بسیار روشنی از این تلاش برای شکوهمندسازی (glorification) و سفیدکاری (whitewashing) و پالایش (purification) تاریخ کشور است. با اسنتاد به همین تحریف تاریخی و تاریخنویسی است که ما صاحب تاریخ «پنچ هزار ساله»ی پر از افتخار شدهایم.
اما حقیقت این است که هرچند کمتر کسی جرأت نقد این تاریخ رسمی را دارد، اما تاریخ این کشور چندان هم بیسیاهی و فاجعه نیست. از مهمترین زوایههایی که اکثر تاریخنویسان رسمی کشور نادیده انگاشتهاند، تبعیض سازمانیافته در برابر اقوام غیر از قوم حاکمان است. از این دید، کتاب «سیاستورزی قومی و بنای صلح در افغانستان» یک ضدروایت است. وفاییزاده با استفاده از مباحث نظری و استناد به شواهد تاریخی نشان میدهد که چگونه حاکمان افغانستان با برجستهکردن قومیت در تعاملات سیاسی از آن سود جستند و مانع کامیابی دولتسازی در کشور شدند.
به باور وفاییزاده، دولتسازی در عهد امیر عبدالرحمان (1880 – 1900) آغاز شد. ایشان معتقد است که هرچند امیر توانست قبایل رقیب را با سنگدلی و قساوت سرکوب کرده و حکومت واحد متمرکز را ایجاد کند؛ اما این کار به بهای فروپاشی اجتماعی و چندقطبیشدن اقوام انجام شد و به این ترتیب، «دولت برای در انحصارگرفتن قوهی قهریه، جنگ و خشونت را چنان سخت و پردامنه میگسترد که آن را «بزرگترین جنایت سازمانیافته» باید نامید.» (ص.112)
دولتسازی امیر در پنج مرحله عملی شد: «نخست، جنگ برای اتحاد قبایل پشتون؛ دوم، فشار و مالیاتبندی تبعیضآمیز؛ سوم، سرکوب بیرحمانهی گروههای گوناگون قومی؛ چهارم، مرزگذاری حدود جغرافیایی و پنجم دولتسازی» (ص. 114) و به این ترتیب «قومکُشی امیر برای ساختن دولت، زخمهای ناسوری بر خاطرهی اجتماعی اقوام افغانستان نهاد و فریاد شکوهها را بلند کرد» (ص. 117)
به این ترتیب، هرچند برخوردهای داخلی میان قبایل یک قوم پیش از امیر رایج بود؛ اما برای اولین بار امیر عبدالرحمان قومیت را به عنوان نیروی فعال سیاسی وارد سیاست کرد که پیامدهای فاجعهباری برای افغانستان داشت. با اینحال، وفاییزاده بهدرستی تاکید میکند که «سیاست فرادستی و فرودستی به هیچ قومی خدمت» نکرده است. او مینویسد:
با اینکه رویدادهای یادشده حس قوم-ملتباوری را در میان پشتونها زنده کرد، تودهی پشتون نیز قربانی نخبگان حاکم خود شدند… در واقع حتا امروزه که پشتونها بالاترین شمار نخبگان سیاسی را دارند، در مقایسه با اقوام دیگر به حاشیه رانده شده و محروم، بیسواد و آموزش بسیار پایینی دارند. بیش از یک میلیون کوچی محروم از آسایش و قرارند و از سویی، ابزاری سیاسی در دست حاکمان شدهاند. (ص. 120)
دورهی بعدی دولتسازی با شاه جدید، امیر حبیبالله (1901 – 1919)، آغاز شد. به باور وفاییزاده، هرچند سیاستهای امیر حبیبالله از سیاستهای پدرش فاصلهی بسیار داشتند، اما جوهر سیاست رسمی در برابر اقوام غیرپشتون تغییر چندانی نکرد. تنها از آنجا که اقوام غیرپشتون فرمانبر حکومت مرکزی بودند، گراف خشونت پایین آمد و حکومت نیازی به ددمنشی نمیدید. (ص. 126) از مهمترین رویدادهای این دور، رشد گرایشهای آزادیطلبانه و ملیگرایی در میان روشنفکران کابل بود. اما به باور وفاییزاده، این گرایشها نیز در «حلقهی تنگ روشنفکران و نخبگان نوخاسته در بند» ماندند و نتوانستند در میان تودهها و شهرهای دیگر جا باز کنند. وفاییزاد از شکست ملیگرایی این دوران نکتهی بسیار آموزندهای را یادآور میشود:
در حقیقت، پل لرزان میان نخبگان شهری و روستایی، علت شکست بیشتر جنبشهای اصلاحطلب و نوگرا به رهبری نخبگان حاکم است. شکاف هولناک بدگمانی و ناهمسانی دیدگاههای دینی و اجتماعی و کژفهمی دوجانبه، همواره نخبگان شهری را از اکثریت بیسواد مردم جدا کرد است. (ص. 128)
وفاییزاده همچنان نشان میدهد که بعد از دورهی کوتاه امانالله و مصاحبان، دورهی تازهای از پشتونیسازی با ظاهر شاه آغاز شد. ظاهر شاه و کاکاها و بعد پسران آنها به طور بیسابقهای برای پشتونسازی و ملیگرایی پشتونی تلاش کردند. برجستهترین ثمر این تلاشها، برتریجویی نژادی، زبانی و فرهنگ پشتونها با تأثیر از آلمان نازی به رهبری آدولف هیتلر بود. وفاییزاده به نقل از صیقل در مورد دوران صدرات داوودخان مینویسد:
داوودخان سرسختانه باور داشت که بهترین راهحل مشکلات افغانستان، پذیرفتن اندیشهی برتری و یگانگی پشتونها بر پایهی قومیت و زبان و فرهنگ و دین مشترک، بهویژه در برابر پان-ایرانسیم است. از اینرو، ملیگرایی به این مفهوم، مرادف به پشتونگرایی و به معنای پشتونیکردن افغانستان و اتحاد پشتونهای دوسوی خط دیورند بود. (ص. 136)
پشتونستانخواهی داوود در دوران ریاست جمهوری نیز ادامه یافت. با استقلال پاکستان در سال 1947، افغانستان رسماً برای پشتونستان درخواست خودمختاری کرد و پارلمان نیز اعلام کرد که خط دیورند را به رسمیت نمیشناسد. حکومت افغانستان همچنان با پول و اسلحه از شورشیان بلوچ در بلوچستان حمایت میکرد و توسط رادیو افغانستان آنها را به قیام در برابر حکومت پاکستان تحریک میکرد. دکتر وفاییزاده تأکید میکند که تلاش برای اتحاد پشتونهای آنسوی دیورند، به قصد برپایی حکومت ناب پشتونی بود و نه به دستآوردن سرزمینهای از دسترفته؛ ورنه پنجدِه در شمال کشور نیز در سال 1885 به روسیه واگذار شده بود، اما حکومت افغانستان هرگز از این سرزمین از دسترفته یاد نکرد.
با توجه به این نکات، درک اینکه چرا پاکستان اجازه نداد بعد از داوود در افغانستان حکومت مقتدری روی کار بیاید و هنوز هم در امور کشور مداخله میکند، آسانتر میشود.
فصل سوم کتاب به بررسی سالهای 1978-2001 میپردازد. به باور دکتر وفاییزاده، کودتای کمونیستی و تجاوز شوروی به افغانستان به فروپاشی نظم سنتی سیاسی انجامید و پویایی اجتماعی اقوام را در کشور کلید زد. اما از آنجا که نظام کمونیستی به عنوان نیروی سیاسی و ایدیولوژیک، ارزشهای دینی و فرهنگی افغانها را تهدید کرد، با واکنش ایدیولوژیک و عقیدتی اسلامگریان مواجه شد و در نتیجه بسیج قومی را یکدهه به تأخیر انداخت. مجاهدین هرچند در مرحلهی نخست از بستر جامعه برخواستند و به تبع پیرو خواستههای مردم بودند؛ اما به مرور زمان و با دریافت حمایتهای مالی و تسلیحاتی از پاکستان، احزاب پیرو دستورات اسلامآباد شدند و از آنجا که اسلامآباد تنها احزاب سنی را حمایت میکرد، عملاً تنش تازهای در بحران افغانستان آغاز شد.
به صورت کوتاه، وفاییزاده معتقد است که رهبران افغان از تاریخ خود چیزی نیاموختند و اشتباه شاه امانالله را سه بار دیگر تکرار کردند. نخست، «زمانی که کمونیستها اندیشهی مارکسیسم و لنینیسم را بر جامعه تحمیل کردند؛ بار دوم، زمانی که احزاب اسلامی پشاور-مرکز، وسوسهیِ ساختن دولت سنی محض، بدون حضور شعیان را در سر پروراندند و…؛ بار سوم، زمانی که طالبان با ساختارشکنی تندروانهیِ دینی در پی بازگرداندن الگوی سلفی نظم دینی و سلطهی پشتون بودند.» (ص. 219)
دو فصل نهایی کتاب به رویدادهای پس از بن و تشکیل حکومت جدید در افغانستان میپردازند. در این فصول نویسنده نشان میدهد که چگونه حکومت جدید با احزاب و بخشبندی قومی، سیاستورزی قومی را جان تازهای بخشید. یکی از نکتههای جالبی که در فصل پنجم بحث میشوند، «شخصیسازی سیاست» است. به نظر وفاییزاده، احزاب سیاسی در دههی اخیر کمتر رشد کردند؛ اما در عوض، کرزی به میزان زیادی سیاست را شخصی کرد. از دلایل مهم این شخصیسازی سیاست میتوان به یارگیری شخصی و بریده از احزاب کرزی، نظام انتخاباتی رای واحد غیرقابل انتقال و نبود حمایتهای مالی کافی برای احزاب اشاره کرد.
به صورت کلی، کتاب «سیاستورزی قومی و بنای صلح در افغانستان» کتابیست خواندنی، مستدل، عمیق، مستند به اسناد علمی و آموزنده. به نظرم باید از این کتاب به عنوان کتاب درسی برای درک متفاوت از تاریخ افغانستان در دانشگاههای کشور استفاده شود. همچنان میشود با نقد علمی آن، گفتوگوهای روشن و علمی در مورد نقش قومیت در سیاست را آغاز کرد و راه را بر فاجعههای دیگر بست.