برای نخستین بار که عصا را زیر بغل گرفت، بدنش سست شد، چشمانش به سیاهی رفت و با عصا به زمین خورد. بار دوم یارای برخاستن از زمین را نداشت. هم نمیتوانست روی پایش بایستد و هم نمیخواست ناتوانی خود را باور کند. در برابر اصرار اطرافیانش برای دوباره برخاستن، مقاومت میکرد؛ مقاومت در ناامیدی مطلق.
جمشید رضایی، جوان ۲۶ سالهای که پای و دست راستش در جریان کار در کارخانهی سنگبری در ایران آسیب دیدهاند، مدتی را روی بستر میماند و سرانجام، با واقعیت معلولیت ناشی از این آسیب، کنار میآید؛ عصا را زیر بغل میکند و راهرفتن با آن را یاد میگیرد؛ بهگونهای که اکنون، «عصا [تبدیل به] عضوی از بدن» او شده است. سه سال و نیم است که فراز و نشیب زندگی را با اتکا به آن گذرانده است؛ آن هم در افغانستان که بدترین کشورها برای افراد دارای معلولیت است. براساس آمار سال ۲۰۲۰ بنیاد آسیا، ۱۳.۹ درصد جمعیت این کشور را افراد دارای معلولیت تشکیل میدهند که از بزرگترین جمعیت معلولان در جهان اند. جمشید رضایی بهتنهایی و بدون برخورداری از حمایت عمومی، با آسیبهای ناشی از معلولیت، مبارزه کرده است؛ با تغییردادن نقش اجتماعی و شغلی، خود را در جامعه تثبیت کرده و تاکنون چند بار زیر تیغ جراحان در ایران و پاکستان رفته است. هماکنون نیز در شهر کراچی پاکستان یک عمل جراحی سخت و پرهزینه را در پیش دارد. نوجوانی که از سر امتحان کانکور برخاست و در کارخانهی سنگبری ایران معلول شد. روایت زندگی او، قصهی صدها هزار مهاجر و پناهجویی افغانستان است که آرزوهایشان را در غربت دفن کردهاند.
از کانکور تا سنگبری
جمشید رضایی در سال ۱۳۹۵ مکتب را در «لیسه پسرانه خدیداد» در ولسوالی جاغوری تمام کرده است. در سال ۱۳۹۴ مصروف سپریکردن امتحان چهارونیم ماهه بود که موج حرکت پناهجویان به سمت اروپا، اوج گرفت. شمار زیادی از دوستان و همسنوسالانش آن زمان راهی اروپا شدند. او نیز تصمیم داشت تا به جمع هزاران پناهجویی بپیوندد که مسیر راه از افغانستان تا اروپا را قاچاقی میپیمودند. با پدر و مادرش در این مورد صحبت کرد. هر دو با سفر قاچاقی جمشید مخالفت کردند؛ بهخصوص پدرش که مثل اکثر مردان روستای «تبرغنگ» جاغوری، زادگاه او، تجربهی چند بار سفر قاچاقی به ایران را داشت. دشواری راه، سرگردانی و رنج و غم غربت، جرئت این را که پسر نوجوان خود را راهی کوه و صحرا و دریا کند، از او گرفته بود: «پدرم از مسیر راه میترسید. با بازگویی تجربههای تلخش از ایران و مسیر راه ایران، مانع [رفتن] من میشد. قصههای پدرم، مادرم را نیز میترساند. میگفت امکان ندارد که حتا به این سفر فکر کنم.»
جمشید اما برای اینکه رضایت پدر و مادر خود را بگیرد، وضعیت اقتصادی خانواده را مورد انتقاد قرار میدهد. آنان در وضعیت اقتصادی خوبی قرار نداشتند. جمشید دو خواهر و یک برادر دارد.مایحتاج زندگی این خانوادهی شش نفری از طریق روزمزدی پدر و دهقانی تأمین میشد:
«میگفتم؛ میبینید که همه روی زمین کار میکنیم و زحمت میکشیم، اما به سختی از پس زندگی بخورونمیر برمیآییم.»
گفتوگو میان آنان ادامه مییابد. سرانجام تصمیم بر این میشود تا جمشید به درسهای خود ادامه دهد و پدرش هم برای کارگری با دستمزد بهتر، به ایران برود: «مرا گفت که حالا زمان آن است تا به درسهایم تمرکز کنم. چیزی را برایم کم نمیگذارد. به فکر سفر و خرج و مخارج خانه نباشم.» پدر جمشید با همین تعهد و به امید آیندهی روشن فرزندانش، بار سفر میبندد؛ با آنکه درد و رنج آوارگی و غربت را بارها کشیده و تجربه کرده بود. از نظر او، این دردها صرفا با موفقیتهای درسی فرزندانش التیام مییافت. همزمان با تعطیلی تابستانی مکاتب، او به نیمروز در مرز با ایران و سپس از طریق پاکستان، قاچاقی به ایران میرود. هنگامی که با پناهجویان دیگر در کرمان میرسد، به چنگ آدمربایان میافتد. ربایندگان در مقابل رهایی هر یک از گروگانها، مبلغ ۳۰ میلیون تومان (معادل هشتونیم هزار دالر امریکایی) پول درخواست میکنند. خانوادهی جمشید این مبلغ را تأمین نمیتواند. در آن هنگام، یکی از گروگانها با پرداخت مبلغ مطالبهشده از چنگ گروگانگیران آزاد میشود. سپس، او محل نگهداری سایر گروگانها را به پولیس گزارش میدهد. پولیس هم دست به کار میشود و گروگانها از جمله پدر جمشید را آزاد میکند.
پدر جمشید در مدتزمانی که گروگان بوده، بهگونهی هولناکی شکنجه و لتوکوب میشود. از ناحیهی کمر آسیب میبیند و تا دو سال پس از آزادی، در ایران تحت درمان قرار میگیرد. همزمان او، در غربت با سختیهای زیادی دستوپنجه نرم میکند؛ برای گرداندن چرخ زندگی خانواده و تأمین هزینههای درمانی خود، گاهی به کار روی داربست وادار میشود و گاهی نیز کارگاههای سنگبری را در «محمودآباد» اصفهان نگهبانی میدهد. پس از حدود دو سال مقابله با بیماری، غربت و کارگری، کم میآورد. نمیتواند همزمان هزینههای درمانی و خرج خانواده و پسرش را که در کابل مصروف خواندن آمادگی برای امتحان کانکور بود، تأمین کند. با آن هم، او ناتوانی خود را بهروی کسی نمیآورد و شروع میکند به انجام کارهای شاقهتر با دستمزد بهتر. اما پس از مدتی بازهم کم میآورد. پسرش در کابل که دو زمستان را با تنگدستی شدید مالی سپری کرده بود، پول بیشتری میطلبد. محصولات زمین زراعتی که منبع اصلی درآمد و تأمین مایحتاج غذایی خانواده است، نیز کاهش مییابد. سالهای گذشته جمشید و پدر و مادرش همه روی زمین کار میکردند. از هنگامی که پدر جمشید به ایران و خود او به کابل رفتند، کار زمین به دوش مادرش میماند؛ مادری که هم باید مادری کند و هم پدری.

تداوم این وضعیت، از نظر جمشید چارهای برای او نمیگذارد جز اینکه او نیز به پدرش ملحق شود. در بهار سال ۱۳۹۶، پس از سپریکردن امتحان کانکور راهی ایران میشود:
«از خرج کورس و بودوباشم در کابل، رفتم پاسپورت گرفتم. [سپس] به قندهار رفتم. در کنسولگری ایران ویزای زمینی درخواست کردم. آن جا برایم ویزای هوایی داد. مصرف سفرم بالا رفت و حدود ۴۵هزار افغانی شد. بخشی زیادی از آن را پدرم از حوالهدار قرض کرده بود.»
جمشید ابتدا به مشهد و سپس به اصفهان میرود: «به ایران که رفتم دیدم که پدرم در سنگبری است. خیلی لباس کهنه به تن داشت. تازه جور و تندرست شده بود. در شفت شبانه، قلهبری میکرد.» از فردای همان روز جمشید، نیز در این سنگبری مصروف کار میشود. در خلوت کار، پدر و پسر باهم دردل میکنند؛ پدر از آنچه بر سرش در چنگ آدمربایان، دوران بیماری و دشواری کار رفته، میگوید و پسر هم از ناداری و تنگدستی که او و مادرش در دوری از پدر کشیده، قصه میکند. هر دو تصمیم میگیرند که سختتر کار کنند تا جمشید به سمت ترکیه و سپس اروپا برود. پس از چند ماه کار در سنگبری، نتایج امتحان کانکور اعلام شد. جمشید به رشتهی زبان و ادبیات اسپانیایی در دانشگاه کابل راه یافته بود. شنیدن این خبر، پدر را خوشحال میکند؛ انگار که «دردها و خستگیهای دو سال گذشته» از جانش رفته باشند: «پدرم اصرار میورزید که برگردم درسهایم را بخوانم. اما من نمیتوانستم. واقعیتش به این درک رسیده بودم که پدرم بهتنهایی از پس خرج و مخارج زندگی خانواده بر نمیآید. به این فکر میکردم که او باید به خانه برگردد. سختی بیش از حد کشیده بود.»
جمشید بهرغم پافشاری پدرش برای ادامهی تحصیل، از رفتن به دانشگاه خودداری میکند. در عوض، پدرش به اصرار او به تهران میرود تا به افغانستان برگردد. او اما در تهران دوباره به کارگری شروع میکند. پس از گذشت سه ماه، از منزل دوم ساختمان پایین میافتد. مهرههای کمرش آسیب میبینند و هر دو پایش هم بیحرکت میشوند. جمشید به محض اطلاع از این اتفاق به سمت تهران میرود. پدرش را در شفاخانهای در منطقهی «تجریش» تهران بستری میکند. پس از حدود یک ماه، پدرش از شفاخانه مرخص میشود و به افغانستان میرود. جمشید هم دوباره به کار سنگبری در اصفهان برمیگردد. او هم در اواخر سال ۱۳۹۸ توسط پولیس ایران ردمرز میشود.

پنجهدرپنجهی درد
جمشید پس از گذشت حدود شش ماه در افغانستان، دوباره مجبور میشود به ایران و سنگبریهای محمودآباد اصفهان برگردد. مسیر نیمروز تا اصفهان را در گرمای سوزان ماه اسد ۱۳۹۹ قاچاقی سفر میکند. دشواریهای راه، سختیهای کارگری در ایران، رنج و اندوه یک مهاجر افغانستانی در ایران و فقر و تنگدستی زندگی در افغانستان این بار جمشید را وادشته بود تا برای سفر به ترکیه و اروپا، عزم خود را جزم کند: «خیلی سخت کار میکردم. تصمیم داشتم تا در بهار آینده، حداقل خرج راهم به ترکیه را دربیاورم.» برای همین، جمشید کار با درآمد بالا، اما پرخطر و طاقتفرسا را انجام میداد.
در آخرین مورد، او سنگها را روی واگنها نصب و برای برش، آنها را زیر دستگاه قلهبر هدایت میکرد و یا هم سنگهای برششده را از زیر دستگاه قلهبر برای پروسس مراحل دیگر فرآوری سنگ، روی واگنها میچید. در تاریخ ۱۱ دلو ۱۳۹۹، قلهسنگهایی که جمشید زیر قلهبر با دیلم (جبل) نصب میکرد، میلغزند و دست و پای راستش را زیر میگیرند. جمشید از هوش میرود. پس از دو هفته که به هوش میآید، خود را روی بستر شفاخانه میبیند: «اولین نفری را که دیدم، کاکایم بود. از او پرسیدم که کجا هستم و چه اتفاقی افتاده. گفت [که] در سر کار دست و پایم شکستهاند.» کاکای جمشید هم در اصفهان، در کار ساختوساز بوده است. هنگامی که سنگ بر جمشید میلغزد، هیچ کسی از آشناهای نزدیک او در کنارش نبوده است. همکاران جمشید از طریق دفترچهی یادداشت تلفن او، شمارههای تماس کاکا و عمهاش را که هم در اصفهان زندگی میکردند، پیدا میکنند: «به آنان گفته بودند که به بیمارستان کاشانی [اصفهان] بیایند. آنان مرا در بیمارستان یافته بودند.» استخوانهای زانو و آرنج او در طرف راست خردوخمیر و عضلههای آنها پاره شده بودند. داکتران بهخاطر شکستگی و سیاهی استخوانها و پارگی گوشت و عفونت، تشخیص میدهند تا دست و پای جمشید قطع شود. اما در آن هنگام، کاکا و عمهی جمشید اجازهی قطع دست و پای او را به داکتران نمیدهند. در عوض میگویند که تا آمدن پدر جمشید از افغانستان منتظر بمانند.

پدر جمشید، پس از یک ماه سرگردانی در ادارات افغانستان و سفارت ایران در کابل موفق میشود تا پاسپورت و ویزا بگیرد و به اصفهان برود. هم او و هم خود جمشید، اجازهی قطع دست و پا را نمیدهند: «استخوان دستم سیاه شده و پایم هم عفونت شدید کرده بود. حقیقتش من نتوانستم بپذیرم که دست و پایم را قطع کنند. پدرم هم نمیتوانست آن را قبول کند.» با رد این تجویز، داکتران اقدام به جراحی و پلاتینگذاری میکنند. سه میلهی پلاتین در دست و سه میلهی دیگر در پای او طوری جاگذاری میشود که بتواند مفاصل زانو و آرنج را نگهدارد. از هر سه میله، داکتران یک میله را در درون بدن او جابهجا میکند. جمشید حدود یکونیم ماه را در بیمارستان کاشانی اصفهان روی بستر میماند. پس از آنکه بخشی از پوست پا و دست او، بهدلیل بازبودن زخم جراحی، از بین میرود، او به یک شفاخانهی خصوصی جراحی پلاستیک و زبیایی منتقل میشود. در آن جا داکتران جراحی گرافت (پیوند پوستی) را انجام میدهند. از ران سالم او، گوشت برمیدارند و آن را در ناحیههای آسیبدیدهی دست و پای جمشید پیوند میزنند. او بیش از دو هفته را در این شفاخانه در بستر میماند. سپس به خانهی عمه و در آخر هم به اتاق کارگری پدرش در یک کارخانه سنگبری منتقل میشود. با گذشت نزدیک به چهارونیم سال از وقوع این حادثه و علیرغم سه بار جراحی، هنوز دست و پای جمشید به حرکت نیامدهاند.

در بیمارستان کاشانی اصفهان، داکتران به جمشید امید میدهند که با یک جراحی دیگر، دست و پایش به حرکت میآیند. به همین خاطر تحت مراقبت داکتران قرار داشته است: «هر چند مدت، داکتر را میدیدم. از بهبودی وضعیت من راضی بود. میگفت زمان میبرد تا برای [انجام] عملیات دوم آماده شوم. باید صبور باشم.» قبل از رسیدن مهلت جراحی، جمشید در اوایل سال ۱۴۰۲، در چنگ پولیس ایران میافتد و به افغانستان اخراج میشود. در هنگامی که در چنگ پولیس ایران و اردوگاه «بختیاردشت» اصفهان بوده، تلاش نزدیکانش برای جلوگیری از برگشتدادن جمشید، نتیجه نمیدهد: «همهی مدارک بیماریام را در کلانتری بردند. برای پولیس گفتند که من تحت مراقبت داکتر قرار دارم [و] با اندک بهبودی، باید دوباره جراحی شوم. [همچنان] خودم را هم میدید که بدون عصا راه رفته نمیتوانم. با آن هم قبول نکردند و مرا اخراج کردند.» جمشید پس از سپریکردن حدود شش ماه در افغانستان، دوباره به ایران میرود. هنگامی که به بیمارستان مراجعه میکند و معاینه میشود، داکتران میگویند بهدلیل تأخیر در روند درمان، انتظار بهبودی پایین وجود دارد. او را از بهحرکتآمدن انگشتانش ناامید میکنند. صرفا به او میگویند که پای راستش را بهدلیل کوتاهی نسبت به پای چپش، جراحی میکنند.
پس از عمل، جمشید در اواسط زمستان (ماه دلو) ۱۴۰۲ دوباره به افغانستان برمیگردد. در افغانستان، زخمهای ناشی از عمل، عفونت میکنند و درد شدیدی در پایش پیدا میشود؛ طوری که بهگفتهی خود او، هیچ دارویی آن را نمیتوانست تسکین دهد. از شدت درد شبها را بیدار صبح میکرد و روزها را نیز با گشتن در شفاخانه، دواخانه و زیارتگاهها. اما هیچ کدام تسکین دردهایش نمیشد. سرانجام این درد، پای او را به شفاخانههای کابل و سپس به کراچی پاکستان میکشاند. هماکنون او و همسرش در شهر کراچی بهسر میبرند. بهتازگی، یک عمل جراحی را در انستیتوت «Institute of Orthopedics & Surgery Hospital» (IOS) پشت سر گذاشته که بخشی از سیاهی استخوان درشتنی پا برداشته شده است. عمل دوم قرار است برای جاگذاری مفصل مصنوعی زانو انجام شود. این عمل بیش از دومیلیون کلدار پاکستانی هزینه میبرد که او هنوز نتوانسته آن را تأمین کند. عمل نخست را که حدود یکمیلیون کلدار هزینه برداشت، به کمک مخاطبان کانال یوتیوب خود، تکمیل کرد: «در مورد عمل دوم، هنوز یک کلدار را جمع نتوانستهایم. برخی دوستان و آشنایان وعده شده، اما هنوز کمکی نکردهاند.» جمشید و همسرش که هماکنون در مسجدی در منطقهی «حسینپور» کراچی اقامت دارند، میگویند که شدیدا به کمک خیرین برای این عمل نیاز دارند.

از هنگامی که جمشید در کارخانهی سنگبری دچار حادثه شد، تاکنون با درد و سختی و رنج و هزینههای مالی سنگین دستوپنچه نرم کرده است. هزینهی نخستین عمل جراحی که حدود ۲۰۰میلیون تومان شد، توسط صاحب کارخانه پرداخت شده است. پس از آن، کارخانه اعلام میکند که بیمهی معلولیت او، حدود ۵۰۰میلیون تومان میشود. این کارخانه از مجموع این مبلغ، ۴۶۰میلیون تومان آن را به جمشید میدهد.
رنج معلولیت
جمشید قبل از آنکه بار دوم به سمت ایران برود، در زیر درختان، کنار رودخانه و میان سبزه با مادرش عکس یادگاری میگیرد. در غربت ایران، هرازگاهی که دلش میگرفت، به آن عکس روی صفحهی نمایش موبایل خیره میشد. بارها آن را تکرار کرده بود؛ به حدی که تعداد چینخوردگی نازک صورت مادرش را در ذهن داشت. اما پس از عمل جراحی و برگشت به افغانستان، هنگامی که مادرش را در بازار «غجور» جاغوری میبیند، فکر میکند مادرش «ده تا ۱۵ سال» پیرتر شده است؛ موهایش سپید گشته، چینخوردگیهای صورتش عمق بیشتر یافته و شانههایش خمیدهاند: نشانههای عینی اندوه و رنج مادران در غربت فرزندان. مادر همین که جمشید را در آغوش میکشد، به گریه میافتد. دست بر گونهها، دستها و پاهای او میکشد و میگوید: «مردم میگفتند [که] دست و پایت نیست. تو خوبی؟ میتوانی راه بگردی؟… خدارا شکر که جوری!» آه میکشد و میگوید که گوسفندی را برای سلامتی او، قربانی کرده است.
هنگامی که در خانه میرسند، مادر دست و پای فرزند را از نو وارسی میکند. آثار زخمها و بخیهها و شکستگیهای استخوان را که میبیند، دوباره به گریه میافتد. میگوید: «های بچیم! دیدی رفتی و خود را زیر سنگ کردی…!». این اندوه مادر، جمشید را بیش از هرچیز دیگری رنج میدهد؛ گرچند که حس میکند، نگاه جامعه و مردم به او ترحمآلوده است و او از آن نفرت دارد: «همه با من به دید منفی نگاه میکنند. فکر میکنند که من ناتوان و باردوش شدهام.» جمشید معتقد است که آدمیان تواناییهای خارقالعاده دارند و میتوانند خود را با شرایط عیار و محدودیتها و موانع را از سر راهشان برطرف کنند. از زمانی که او از ایران برگشت داده شد، اقدام به ایجاد یک کانال در پلتفرم یوتیوب کرده است. دوباره، وقتی به ایران رفت، در مورد آن بیشتر جستوجو کرد. بهتنهایی موفق شده تا آن را به مرحلهی درآمدزایی برساند. هماکنون همسرش هم با او در این کانال کار میکند. آنان ولاگ از روزمرگیهای خود تهیه و آن را در کانال یوتیوبشان بارگذاری میکنند. در یک مورد، کار آنان با ممانعت طالبان هم مواجه شده است. ماه جوزای سال گذشته، طالبان جمشید و سایر یوتیوبران در جاغوری را به مرکز این ولسوالی جلب کردند و به آنان گفتند که پس از این هیچ زنی در ولاگ آنان دیده نشود: «مشخصا خودم را بهخاطر نشر ویدیوی عروسی ما و حضور همسرم در ویدیوها، جلب کرده بود. تا وقتی که از افغانستان بیرون نشدیم، ویدیو هم نشر نکردیم.»
مرهم دردها و رنجها
بزرگترین حامی و تکیهگاه جمشید، نجیبه، همسرش است. آنان حدود ده ماه پیش باهم عروسی کردهاند. آشناییشان به زمستان سال ۱۴۰۲ برمیگردد: یک عصر سرد چلهی زمستان در زادگاه جمشید در کنار رودخانه ارغنداب. جرقهی عشق آنان در همان نگاه اول نجیبه به جمشید زده میشود؛ نگاه عاطفی آمیخته با عشق و خودگذری به جوان «مؤدب»، «خوشچهره» و «باوقار» که مجبور بود با عصا راه برود.
پیش از آن، نجیبه در مورد آسیبها و ناتوانی جسمی جمشید شنیده بود، اما نخستین نگاه، جرقهای در دل او زد. نجیبه در گفتوگو با اطلاعات روز توضیح داد: «دلم به حدی به وضعیت دست و پایش میسوخت که دست و پای خودم درد گرفته بودند. مرا عقده گرفته بود. نمیدانم چرا. [اما] آرزو میکردم که بتوانم از او مراقبت کنم.» حس گنگی از این وضعیت به نجیبه دست داده بود. هر قدر که به جمشید، بیشتر میدید، بیشتر درگیر وضعیت او میشد. این درگیری کمکم به شیفتگی تبدیل شد؛ در اوایل صرفا آرزو داشت که دست و پای او را ببیند. سپس میخواست بداند که در دل جمشید چه میگذرد و در آخر و در مرحلهی شیفتگی، آرزو میکرد که از او مراقبت کند. دلدادگیاش را با یک آشنای مشترک خود و جمشید مطرح میکند و میگوید که حاضر است تا با او عروسی کند. آشنای مشترک آنان، این پیام را به مادر و پدر جمشید میرساند. آنان هم نجیبه را میپسندند و مقدمات عروسی را میچینند.

در ابتدا، پدر و مادر نجیبه به تصمیم او احترام میگذارد، اما هنگامی که آوازهی معلولیت جمشید در سطح قریه میپیچد و دهانبهدهان میشود، آنان از حرفهای خود عقبنشینی میکنند: «من [به پدر و مادرم] گفتم که به جز جمشید، با هیچ کس دیگر عروسی نمیکنم.» سرانجام با اصرار نجیبه آنان راضی میشوند و جمشید و نجیبه حدود ده ماه پیش مراسم عروسی خود را برگزار کردند.
آن دو اکنون برای ساختن آیندهی خوب، در کنارهم کار میکنند و زحمت میکشند. نجیبه زندگی با جمشید را برای خود افتخار میداند: «از نگاه مالی و بهخصوص که فعلا در حال سپریکردن جراحیهای جمشید هستیم، در وضعیت خوبی قرار نداریم. اما از اینکه همدیگر را داریم، خوشحالیم و احساس خوشبختی میکنیم.» جمشید نیز میگوید که همسرش «مرهم تمام دردها و رنجها»ی او است.