فرزانه فراسو
ما در «سرزمین نابرابریها» زیستیم و سهم ما در زندگی ستم بود و فقر و جنگ و جدال و محرومیت. همیشه بردهی بیگانگان بودیم و قربانی حماقت حاکمان شدیم. شاهان ما به فکر خدمت به خلق نبودند. از نام پادشاه لذت میبردند و با امتیاز شاهی عیش و عشرت میکردند. به فکر ثروت خویش بودند، نه به فکر رنجها و مشکلات مردم.
به گفتهی علی بزرگ، «هیچسرمایهای اندوخته نشده است، مگر در کنار آن حقی پایمال شده است». اگر به تاریخ این کشور نگاه کنیم، میبینید که یک طرف ثروت و عیش و عشرت انباشته شده بود، در سوی دیگر فقر و بیچارگی. زر داران، زور نیز داشتند و با تمام توان بر بیچارگان ظلم و ستم کردند. نظام اداری و سیاسی به اساس تخصص، تعهد و تقوا نبود. فرزندان غریب، اما متخصص، سهمی در قدرت نداشتند؛ به همین خاطر از ثروت نیز بینصیب بودند.
فرهیختگان و خوبان کشور را که منتقد و معترض بودند و به عدالت و آزادی عشق میورزیدند، همراه با خانوادههایشان از بین میبردند. به گفتهی مرحوم عبدالحی حبیبی، «آل یحیا قصابانی بودند که شریفترین فرزندان سرزمین ما را به خاک و خون کشیدند». چون حکومت میراثی بود، ثروت نیز فقط به یک خانواده به میراث گذاشته میشد.
در سرزمینی زندگی کردیم که سالها صدای عدالت را نشیندیم و هیچصدای عدالتخواهانهای از سکان قدرت سر داده نشد. بلکه منادیان عدالت و آزادی را از نطفه چون ریشهی درخت ریشهکن کردند. زندان نه جای مجرمان، بل جای خوبان، نخبگان و فهمیدگان کشور بود. بر چوبهی دار رهزنان بالا نشد، بل رهبران فکری و فرهنگی را بالا کردند.
من دختریام که وارث یک تاریخ خونینام. ستم جنسیتی همنوعان و ستم طبقاتی «همسودان» و ستم تباری همسرزمینانم بر من و ما تحمیل شد و بر تاریخ ما تکرار. کودکیام را در دهکدهیمان سپری کردم. از سال 1388 به بعد، دورانی که در مکتب دانشآموز بودم، با چهرههایی چون «چه گوارا»، «علی شریعتی»، «ماکسیم گورکی»، «مهاتما گاندی»، «عایشه بنتالشاطی»، «خالق هزاره» و… آشنا شدم. تاریخمان را ورق زدم و اوراقی را با اشکهایم بدرقه کردم. خالق را در تاریخ یافتم و دردهای مردمم را با او درک کردم. خالق به دلم چنگ زد. من برای او اشک ریختم؛ اما او برای من غرور آفرید.
در تاریخ خواندم، خاندان خالق از ولایت ارزگان بود و مدتی در غزنی زیسته بودند. خالق از کودکی در خاندان چرخی بزرگ شد. مادرش در همین خاندان خدمتکار و پدرش خداداد و کاکایش مولاداد از جوانی خادم خاص نبی خان بودند. نوکری خاندان خالق چانسی شد برای رسیدن خالق به لیسهی نجات. اما با خون فرزندان لیسهی نجات، خلق نجات یافت و خالق به خدا پیوست. از خون خالق اقیانوسی تشکیل شد که تاهنوز مزرعهی آزادی را در افغانستان آبیاری میکند.
خالق رفت؛ اما خالقها در سرزمین ما تکرار نشد، وگرنه دیگر خاینان نمیتوانستند در کشور همچنان خیانت کنند. اگر خالقها تکرار میشدند، این کشور از وجود نادر شاهها پاک میشد و ملک ما آباد میگردید؛ اما افسوس این نهال آزادی بهزودی قطع شد و در تاریخ تکرار نشد.
خالق با دوستان خود روزهایی به پغمان میرفت. او با آنان از زندگی شکوه و شکایت میکرد؛ اما بعد از مدتی دوستانش میگویند خالق سرگردان بود و کمتر سخن میگفت، تا این که مدتی بعد تفنگچه را به دست گرفت و دهن نادر را هدف قرار داد. نادر با دهن پُرخون به زمین میافتد. همه فرار کردند و قطرههای خون نادر به زمین میریخت و قطرههای اشک ظاهر چون باران میبارید. خالق در کنار هردو ایستاده شده و مغرورانه به هردو نگاه میکرد. خالق نادر را کشت؛ اما راه فرار در پیش نگرفت و از کردهی خود اظهار پشیمانی نکرد.
وقتی نادر کشته شد، همه پراکنده به هرطرف میدویدند. گروه کوچکی آمدند و خالق را دستبند زدند. در داستانی که چندروز قبل در لیسهی نجات، قلم بود، غل و زنجیر افکنده شد. به جای چوکی مکتب، زمین سخت زندان نصیبش شد. پاهایی که در روز گذشته در صحن مکتب قدم میزد، امروز زولانه شده بودند. چشمانی که روزهای قبل کتاب میخواند و شب قبل به خاطر خلق نخفته بود و به خواب نرفته بود، امروز کبود و خونآلود شد و با آن بدن سوختهاش را میدید که با سیخهای داغ سوزانده شده بود.
خالق نوجوانی بود که طبیعت این ملک باید به او نعمت ارزانی میکرد و دولت رفاه و خانواده عشق؛ اما برعکس، خاینان او را به خاک و خون آغشته کردند و بدنش را قطعه قطعه؛ جامعه نظارت کرد، محافظهکاران ملامت و خیراندیشان سکوت.
برای خاینان نادری، رفتن یک جلاد مصیبت بود و با رفتن نادر بیصبری میکردند. شهرها را سیهپوش کردند و درباریان متملق به ظاهر شال عزا بر سر انداختند. باید نیز چنین میکردند؛ چون در تاریخ نامشان سیاه ثبت شد و کارنامهیشان شرمبار. اما برای خالق، مرگ شیرینتر از عسل بود؛ زیرا با خانواده و رفیقانش به خاطر آزادی و عدالت به دار آویخته شد. خالق مرگ را در کنار خواهرش حفیظه و شیرینترین کسانش چشید و لذت برد؛ مرگ نبود، حیات جاویدانه بود.
خالق خدای عصیان بود و نقطهی سفیدی در این تاریخ سیاه. درخت تنومندی بود که در حال رشد کردن و میوه دادن بود؛ اما «خدایان ستم» و «خاینان ملک» او را همراه خانودهاش تار و مار کردند تا دیگر کسی مثل او حق نخواهد. چون صدای عدالت و حقیقت به گوش مستبدان بیگانه بود و شنیدنش تلخ.
قلبم خواست و قلمم نوشت تا این اسطورهی ناگفته، نانوشته و ناخواندهی سرزمینم را روایت کنم. خالق رفت، اما خاطراتش جاویدانه شد؛ زیرا او «خورشید بیغروب» بود و «هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق».