میرحسین مهدوی
این سوال از همان روزهای اول یخن ما را گرفته است. انشای صنف پنجم یا ششم همهی انسانهای ماقبل تاریخ و مابعد آن همین مسئله بوده است. شاید اصلا تاریخ را بشود نوعی نبرد تن به تن این دو به حساب آورد. نبرد بین دانش و ثروت. انشای صنف پنجم اما، نبرد بین این دو نبود، انشای ما نشان دادن برتری یکی بر دیگری بود. ضریب هوشی من از همان اول کم بود. آنقدر کم بود که کم کم همهی کمبودهای زندگیام را به حساب خدا نوشتم و خیال خودم را به کلی راحت کردم. جایی که خدا باشد، همهچیز را میشود به نام او نوشت. اگر بشود همهی کمبودها را به نام خدا ختم کرد، یکی از آن کمبودها، زندگی من بود. اصلا یکی از آن کمبودها خودِ خودِ من بودم. زندگی آدمهای سربههوایی چون من پر از دستاندازهاست، پر از کوچههای تنگ، سرگهای خاکه، سرگهای بنبست. اصلا زندگی ما شاید از همان اول هم نقشه نداشته، شاید خدا خواسته که چشمبسته چیزی درست کند و بعد دیده که کسی مثل من سر راهش سبز شدهام. باورتان نمیشود؟ اگر باورتان نمیشود نقشهی زندگی مرا با زندگی نقشهی خودتان مقاسیه کنید و بعد ببنید که اصلا چیزی به نام نقشه در زندگی من وجود خارجی دارد یا خیر.
هیچکس عزیز!
صنف پنجم بودم، یا ششم که معلم سرم را محکم به انشای «علم بهتر است یا ثروت» کوبید. البته که معلم هیچوقت سر کسی را به چیزی نمیکوبد، منظورم این است که این سوال در سادگی همان سنین بر من نازل شد. من که تازه از سرخآباد آمده بودم، نه از دانش چیزی میدانستم و نه معنای ثروت را میفهمدیم. از همهی دانش جهان تنها میدانستم که خدا یکی است. این همهی دانش من از همهی کائنات بود. هیچوقت هم نخواستم بر سر این عدد، این عدد مقدس یک شک کنم و بگویم که خدا میتواند چندتا باشد. تا زمانی که خدا این چنین مقدرانه یکی است، هرکاری که دلش خواست انجام میدهد. اصلا کاش برای یک مدتی فرض را بر این بگذاریم که خدا مثلا دوتاست. شاید این طوری حضور انحصاری خدا در نمازهای یومیه کمرنگتر شود، شاید اجناس مربوطه به پختوپز کمی ارزانتر شود. شاید حتا بازار بورس، بر اثر رقابت پیش آمده بین خدایی که قبلا یکی بوده و حالا تصمیم گرفته که دوتا باشد، کمی ارزانتر شود. چه میدانم، اصلا خودم هم چیز زیادی نمیدانم و به همین دلیل است که مثل آدمهای راه گم کرده، به هرطرف میروم و به هیچجا نمیرسم.
در آن سالهای سادگی و کودکی، چیزی از ثروت هم نمیدانستم. یک پول سیاه هم نداشتم تا به دکان سرکوچه بروم و کمی نخود و کشمش بخرم. تازه اگر کسی نخود و کشمشی به من میداد تا دهانم بیکار نباشد و به جای این که به یگانگی خدا غوطهور باشم، کمی دندانهایم را در ملایمت کشمشها سرگرم کنم، بین نخود و کشمش، کشمکش و نبرد تن به تن رخ میداد و جیبم عرصهی درگیریهای عجیبی میشد. درک من از ثروت در حد همان نخود و کشمش بود. بعدها فهمیدم که ثروت قدرت میآورد و اصلا خدا به این دلیل خداست که ثروتمندترین مرد جهان است. البته که خدا مرد نیست و این جملهام را باید اصلاح کنم. خدا خداست و پیش از زن و مرد بوده است و بعد از آنان نیز خواهد بود. به هرحال، ثروت قدرت میآورد و هرچه ثروت بیشتر باشد، آدم به خدا نزدیکتر میشود. درست همینجا بود که دلیل رفاقت دکاندار سر کوچه با ملا امام مسجد را فهمیدم. ملا امام یگانه رقیبی که دارد، دکاندار است. معنای این گپ این است که خدا یا در مسجد است یا در دکان. مردم هم باید در فاصلهی دکان و مسجد دنبال خدا بگردند.
هیچکس عزیز!
من فکر میکردم که داستان آن انشا تمام شده است. هرچه بوده، وقتش گذشته وآن حکایت کهنه دست از سر ما برداشته است. اما واقعیت این است که ما همیشه در حال نوشتن همان انشای قدیمی هستیم. هرچند میدانیم سالهاست که دیگر صنف پنج نیستیم، سالهاست که دیگر صنف شش نیستیم. ما سالهاست که حتا حساب سالها را نیز از دست دادیم و سرگرم زندگی هستیم. زندگی البته که سرگمی قشنگی است، آنچنان به زندگی کردن معتاد میشویم که دیگر یادمان میرود که روزی، روزگاری زنده بودهایم. یادمان میرود که خدا یکی است و شریکی ندارد، یادمان میرود ثابت کنیم که علم بهتر است یا ثروت. البته طبیعی است که ما هم به علم نیاز داریم و هم به ثروت، اما اگر قرار باشد فقط یکی از این دو را انتخاب کنیم، آن وقت چارهای جز انتخاب هردو را نداریم؛ چون خدا تنها چیزی است که یکی است. هرچیز دیگر، از جمله انتخابهای ما برای دوست داشتن و دوست نداشتن، بیش از یکی هستند. به نظر من، علم بهتر از ثروت است و این مسئله را سالها پیش در انشای صنف پنجمم شرح دادهام. اما یکسال بعد، درست وقتی که صنف شش شدم، فهمیدم که ثروت صد البته از علم بهتر است و هیچعلمی به پای ثروت نمیرسد. بعدترها دوباره به این نتیجه رسیدم که آدمها هیچوقت نمیتوانند با خودشان به نتیجه برسند. هر نتیجهگیریای زادهی علم است و چون علم از ثروت بهتر نیست، پس نتیجهگیریهای ما وقتی معتبر میشوند که بهتر از ثروت باشند. کسی که نتواند درست نتیجهگیری کند، قطعا مقدمات استدلالش دچار اشکال شده است. ثروت البته که هیچوقت جزو مقدمات نبوده است. ثروت نتیجهی صنف پنجم شدن است، ثروت نتیجهی صنف ششم شدن است.