اول می؛ روزی که کارگر ندارد

مارکس و انگلس زمانی که در سال 1847 از جانب کنگره‌ی «اتحادیه‌ی کمونیست‌ها» مأموریت یافتند تا برنامه‌ی عمل و چشم‌انداز تئوریک فعالیت کنگره را بنویسند، یک‌سال بعد متن کوتاهی را نوشتند که به‌زودی نام «مانیفست کمونیست» را به خود گرفت و به‌سرعت مشهور شد. در نخستین قسمت مانیفست تحت عنوان «بورژواها و پرولترها» می‌خوانیم: «تاریخ کلیه‌ی جامعه‌هایی که تاکنون وجود داشته، تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی است.» ( بعدها انگلس جامعه‌ی اشتراکی یا «کمون» اولیه را از این قضاوت مبرا دانست.) از آن زمان بود که در جوامع صنعتی آن سال‌ها نظیر انگلستان که در صدر قرار داشت، المان، فرانسه و… اندک‌اندک طبقه‌یی به‌نام «پرولتر» شکل گرفت و به‌عنوان قطب مخالف طبقه‌ی سرمایه‌دار (بورژوا) در مناسبات اقتصادی-اجتماعی برای خود جای پا باز کرد. جهانی که مارکس و انگلس نخستین‌بار در مانیفست تصویر کرده و بعدها در آثارشان مفصل به آن پرداخته‌بودند، جهانی بود ناآرام و هماره درگیر مبارزه و ستیز؛ مبارزه‌ بر سر نان و سرپناه و کلیت زندگی. این مبارزه به‌زعم مانیفست‌نویسان بعد از این‌که دوران کمون اولیه به‌سر می‌رسد و فرماسیون اجتماعی بعدی، یعنی برده‌داری آغاز به شکل‌گیری می‌کند، میان دو طبقه‌ی متخاصم برده و برده‌دار آغاز شده و تا افول برده‌داری و استقرار نظام فئودالیسم ادامه پیدا می‌کند. سپس در این دوره است که با استحاله‌ی نظام اجتماعی از یک گونه به گونه‌ی دیگر، مبارزه نیز تغییر شکل می‌یابد؛ برده جایش را به سرف می‌دهد و برده‌دار به فئودال. اما در نیمه‌ی دوم قرن هجدهم در انگلستان انقلاب صنعتی رخ می‌دهد و سبب می‌گردد که فرماسیون اقتصادی-اجتماعی کشور از بنیاد دچار تحول و دیگرگونی شود. این زمانی است که ماشین بخار، انواع ماشین‌های ریسندگی و کارگاه‌های بافندگی در آن کشور اختراع گردیده است. مجموع این تحولات باعث آن می‌شود که انقلاب در یک کشور خلاصه نگردد و به‌سرعت به دیگر کشورها سرایت نماید. در نتیجه‌ی این تحول عظیم در دنیای اقتصاد و صنعت است که اجتماع و مناسبات اجتماعی چهره‌ی دیگری به‌خود می‌گیرد و بازیگران روی صحنه‌ی فئودالیسم جای‌شان را به بازی‌گرانی جدید می‌دهند؛ سرف‌ می‌رود و پرولتر می‌آید، فئودال دچار استیصال شده، از از بین می‌رود و نقشش را بورژوا ادا می‌کند. نظامی‌که با این استحاله‌ی اقتصادی در کشورها پدید می‌آید، نظام کاپیتالیسم یا سرمایه‌داری است. از مشخص‌ترین خصیصه‌های این نظام صنعتی شدن جامعه، رقابت اقتصادی، بازار آزاد، تسخیر بازارهای جهانی و دیگر مواردی است که بعدها لنین در کتاب «امپریالیسم به‌مثابه‌ی بالاترین طبقه‌ی سرمایه‌داری» ترسیم می‌کند از جمله هجوم و غارت کشورهای از لحاظ منابع طبیعی غنی اما عقب‌مانده به‌دلیل صنعت و تکنولوژی، ایجاد تنش‌های بزرگ میان دول سرمایه‌داری دیگر به هدف حاکمیت و اثبات سلطه‌ی خود بر آن‌ها و…
اما از این میان به پرولتر یا کارگری که طبق گفته‌ی مارکس و انگلس «چیزی جز زنجیر گردن خود برای از دست دادن ندارد»، چه می‌رسد؟ ظاهراً چیزی نه. کارکرد انقلاب‌های سیوسیالیستی را در کشورهایی چون شوروی و چین و البانی و ویتنام و دیگر کشورها و میراثی را که این انقلاب‌ها از خود بر جا گذاشت نیز همه‌ی دنیا مشاهده کرد. برتراند راسل که در سال 1920 سفری به شوروی کرده بوده و حاصل این سفرش را در قالب کتابی به‌نام «تئوری و عمل بلشویسم» گرد آورده است، می‌گوید با این خشونت و ناملایمت‌های حاکم بر جامعه‌ی شوروی، سرنوشت محتوم این نظام فرو رفتن در کام خصم خود، یعنی سرمایه‌داری است: «من همانقدر می‌توانم در امید‌های بلشویک‌ها شریک باشم که در امید‌های زاهدان مصر؛ و هردو را فریبی فاجعه‌بار می‌دانم که حاصل آن قرن‌ها تاریکی و خشونت بیهوده بر زمین است» (ترجمه‌ی احمد صبا: 17).
زبگنیو برژینسکی مشاور ارشد امنیت ملی دوران ریاست‌جمهوری کارتر و از نظریه‌پردازان پیش‌کسوت لیبرال‌دموکراسی در کتاب «شکست بزرگ» که ترازنامه‌ی کشورهای سوسیالیستی را بررسی کرده است، کتابش را با این تعابیر به‌پایان می‌برد: «در سال 2017، صد سال پس از انقلاب بلشویکی، بر فراز مقبره‌ی لنین در میدان سرخ سابق که اکنون میدان آزادی نام گرفته، داربستی برپا شده است. این داربست برای آن است که مقبره‌ی مذکور به‌صورتی بازسازی شود که در مدخل یک پارکنیگ زیرزمینی قرار بگیرد. پارکینگ مذکور ویژه‌ی سیاحانی است که از نمایشگاه دایمی اخیراً افتتاح‌شده‌ی کرملین به‌نام «صد سال وقت تلف‌شده- پنجاه میلیون قربانی بیهوده» بازدید به‌عمل می‌آورند» (برژینسکی، شکست بزرگ، ترجمه‌ی سیروس سعیدی: 321).
و اما، سرنوشت آن پرولتر در این میان هنوز هم مشخص نیست. در ماه می سال 1886 کارگران یک کارخانه در شیکاگو اعتصاب نموده و بعد با همیاری کارگران کارخانه‌های دیگر دست به شورش می‌زنند. نتیجه‌یی که این شورش از خود بر جا می‌گذارد، این است که روز اول این ماه، «روز جهای کارگر» نام‌گذاری می‌شود و بعد از آن همه‌ساله کشورهای مختلف این روز را جشن می‌گیرند. اما این‌که به‌واقع این تجلیل‌ها چقدر می‌تواند کمکی به حال یک کارگر باشد و اصلاً به چه اندازه از آرمان و آمال کارگر در این روز تعریف شده و بازتاب پیدا می‌کند، مسأله‌یی است نه‌چندان روشن. برای این‌که پرولتر یا کارگر به‌عنوان یک طبقه‌ی اجتماعی آن‌طور که مارکسیسم ارتدوکس از آن اراده می‌کرد، امروزه کم‌تر به‌چشم می‌خورد تا آن‌جا که در مناسبات اجتماعی بر همان سبک و تعریف مارکسیسم، منحیث «طبقه‌یی برای خود» در نظر گرفته شود. انگلس در جزوه‌ی «اصول کمونیسم» پرولتاریا را طبقه‌یی تعریف می‌کند که هیچ چیزی از خود نداشته، در ازای فروش نیروی کار خود به بورژوا زندگی بخور و نمیر دارد، زندگی‌اش تأمین نیست و بااین‌حال، دخیل در چرخه‌ی صنعت است و تولیدات صنعتی جوامع بورژوایی را به‌عهده دارد: «پرولتاریا طبقه‌یی است از جامعه که هزینه‌ی زندگانی خود را منحصراً از فروش نیروی کار خود به‌دست می‌آورد نه از منافع یک سرمایه، یعنی آن طبقه‌یی که خوشی و درد، زندگی و مرگ و تمامی حیات افراد آن مربوط می‌باشد به وجود کار، تغییرات فصول خوب و بد معاملات، و نوسانات افسارگسیخته‌ی سرمایه‌داران» (ص 3).
مارکس و انگلس پیش‌بینی کرده بودند که بر اساس تضادهای فزاینده‌ی جامعه‌ی سرمایه‌داری، پرولترها فقیرتر شده می‌روند و بورژواها فربه‌تر و استمرار این وضعیت ناگزیر به انقلاب سوسیالیستی می‌انجامد. اما دیدیم که چنین نشد و نه‌فقط چنین نشد که وضعیت پرولتاریای مورد نظر مارکسیسم خیلی بهتر از قبل هم شد؛ در جوامع سرمایه‌داری صنعتی زندگی آن‌ها به‌مراتب قابل‌اعتمادتر و تأمین‌شده‌تر است نسبت به جوامعی که عنوان سوسیالیسم را با خود دارند. بورژواها نه از راه خصومت و خشونت، بل با رویکرد مدارا و شرکت دادن پرولتاریا در زیربناهای اقتصادی پیش آمدند. خلاصه فرجام کار چنان نشد که دو فیلسوفِ با اطمینان و متقن المانی خوابش را دیده بودند.
کشورهای جهان سوم اما، شاید در وضعیت متفاوت‌تری به‌سر ببرند؛ کشورهایی که هنوز اقتصاد آن‌ها به مرحله‌ی صنعتی شدن نرسیده و مناسبات اجتماعی-اقتصادی کماکان چهره‌ی یک نظام اجتماعی فئودالیته را در خود دارد. با حرکت از این منظر، آیا در این کشورها می‌توان از پرولتر یا کارگر سخن گفت؟ شکی نیست که در این جوامع بیشتر از جوامع صنعتی (صنعت ماشینی) انسان‌های فقیر و بی‌همه‌چیز وجود دارند، حرف اما این است که آیا می‌توان بر طبق تعریف مشخص مارکسیسم از طبقه، آن‌ها را در ذیل یک طبقه‌ی مشخص اجتماعی و دارای سرنوشت متفاوت از دیگر طیف‌های اجتماعی عنوان کرد؟ فراموش نکنیم که کارگر به معنای عام و پرولتر به‌صورت خاص و همین‌طور «روز جهانی کارگر» مفاهیمی هستند که مارکسیسم ارتدوکس و اولیه به آن‌ها می‌پرداخت. بر این مبنا، آیا می‌توان از طبقه‌یی به‌نام «پرولتر» در این کشورها حرف زد و روزی از روزها را به آن اختصاص داد؟ این مسأله‌یی است که قبل از همه وابسته به فرماسیون اقتصادی-اجتماعی این کشورها است و تحقیق همه‌جانبه‌ در زمینه‌ی چگونگی مناسبات اقتصادی را می‌طلبد، اما قدر مسلم این است که کشورهایی چون افغانستان و نظیر آن حتا دارای یک طبقه‌ی کارگر تعریف‌شده و متمایز از دیگر طیف‌های فرودست جامعه نیست. چه این‌که مقومات یک فرماسیون اقتصادی مبتنی بر صنعت ماشینی فراگیر در این کشورها هنوز پا نگرفته است. پس و بدین‌لحاظ، آیا پرولتر در این کشورها هنوز آن مفهومی نیست که روز واقعی خود را نداشته و آیا روز جهانی کارگر روزی نیست مبهم و غلط‌انداز؟
افغانستان یکی از کشورهایی است که بیشترین مردم آن بی‌کار و دارای وضعیت اقتصادی بس ضعیف‌اند. جوانان نیازمند شغل و درآمد از سر ناگزیری گاهی به صف طالب می‌پیوندند و در نابودی خود و کشور خود سهیم می‌شوند و گاهی هم دست به اعمال ناشایستی چون دزدی و قاچاق‌بری و انواع بزهکاری می‌زنند. بر سر این مسأله اگر نتوان پافشاری کرد، مهاجرت سیل‌آسای نسل جوان این کشور به کشورهای ارپایی و مهاجرت دیرینه‌سال‌شان به کشورهای همسایه را به امید زندگی بهتر یا دست‌کم نجات از انواع مخاطراتی که پیوسته آن‌ها را در این کشور تهدید می‌کند، نمی‌توان دلیلی جز بی‌کاری، فقر روزافزون و نبود هیچ‌گونه امنیت در کشور داد. لذا نبود یک طبقه‌ی تشکیل‌شده به‌نام کارگر را در این کشور اگر از یک‌سو ناشی از فقدان زیربناهای اقتصادی کارآ و کارخانه‌های صنعتی دانست، از سوی دیگر بدون شک ناکارآمدی و ضعف دولت در آن دخیل بوده و حتا نقش اول را دارد. این‌که چرا افغانستان نمی‌تواند به آسانی دارای یک اقتصاد بهتر شده و به‌سوی صنعتی شدن گام بگذارد نیز خود معلول وضعیت نابه‌سامان سیاسی است که بر اثر بلاهت مزمن سیاست‌مداران آن بر کشور حاکم گردیده است. این داستانی است آشنا؛ ورنه بی‌شمار انسان‌های این سرزمین در حسرت یک لقمه نان جان می‌دهند.