نمیدانم به چه شک کنم. به خودم که در زمان نهچندان مناسب پا به عرصهی حیات نهادهام، وجود و حیاتم نیامده معدوماند، محیط اطرافم سیر قهقرایی را زودتر میپیماید و من هم به تناسب وجودم سراشیبی و عدمم را تماشا میکنم. وطنم، جایی که روزها را در آن گذراندم، هرآن ممکن است ناخواسته در آن دفن شوم یا به پودر تبدیل شوم که همذات، همنوع، همسرنوشتم با تنفس از آن سرفهای چند کند و بگوید هوای کابل چه قدر کثیف شده است. من هم مانند ذرات معلق شدهای، منتظر استشمام بگویم، آری عزیز، هوای کابل کثیفتر از آن است که تصور کنی و من این را در پودر شدن استخوان همنوعم یافته بودم و استشمام کردم. بلی! دقایق و لحظات زنده بودن در اینجا از دالان تنگ و تاریک مرگ هرلحظه ممکن است عبور کند. عبور وحشتناک و غمانگیز. میگویم وحشتناک و غمانگیز، شاید به ایمانم هم شک دارم. شرط خوشحالی هنگام مرگ، یقین است، نه شک. من هم شک دارم؛ به معرفتم، به باورهایم، به تو، به خودم، به تاریخم، به دامنی که در آن پرورش یافتم، به هوایی که از آن تنفس کردم، به تلقینی که در گوش راستم یا شاید چپم زمزمه کردند. چَپ! شک کردم، چَپ! شاید جای زن، من از دندهی چَپ به دنیا آمدم، شاید جوهر ایمانم چَپ است، هستیام چَپ است، تاریخم، مرگم، شناختم از وقایع، روزمرگیام… آخ همه را از نو باید خواند. شاید آری! بدین لحاظ مرگ برایم وحشتناک است. حس غریبی دارم، زیرا غرش مرگ را در کابل با تمام وجودم حس میکنم. احساسی که برای چندمین بار با تمام وجودم لمس شده است. شاید برای چندمین بار به مرگ نه گفتم و فقط مرگ همنوعانم را نظاره کردم. این دور باطل میچرخد تا یکی بر من بخندد و بگوید خونت نتوانست سرک خاکآلود کابل را رنگین سازد. شاید بگوید فقط پوکی مغز و استخوانت هوای کابل را آلوده ساخت. این جا کابل است، جایی که تنها سکوت شب و هیاهوی روزش با غرش مرگ شکسته میشود. شب به ذات خودش ساکت است، ولی هیاهوی روز را صرفا میتوان با احساس صیانت نفس، غریزه یا راز بقا تفسیر کرد، نه پیروزی زندگی بر مرگ. از سکوت شب گلهمند نیستم، زیرا سکوت و روزمرگی دایم، میراث گذشتهی من میباشد و شب با گستراندن چتر سکوتش آن را بهتر و بیشتر، بدون طمع تفسیر میکند. سیاهی شب تنها تاریکی دالان مرگ را چند برابر میکند. اما در روز غریزهی زنده بودن و هیاهوی توأم با مرگ نیز خوشآیند نیست. باید مرگت دایمی و قطعی باشد. با دایمی شدن مرگ، زوال حتمی است. برگشت غیرممکن است. تفسیر خاطرهها ممنوع است. حتا حس توهم در مرگ، دایم میسر نیست. آری، اینجا کابل است. کابل باید به سان عروس دلمرده و ناکام که در شب زفاف منتظر دزدیده شدن یادگار جهالتش میباشد، باید با مرگ و نه عصیان، دریده شود. شاید خون شب زفاف به خاطر غلظت و رنج تحمیل شدهاش به خاطره ماندگار تبدیل شود، ولی خونهای ریخته شدهی کابل هیچگاهی به خاطره تبدیل نمیشود. خاطره مصداق عینی رنج کشیده شده است که هر آن ممکن است برای محو رنجش محکوم به فراموش شدن باشد. یا رنج خاطره چنان میتواند سهمگین و طاقتفرسا باشد که باید آن را به اسطوره مبدل گردانی، تا شاید در ستایش غلظت خونهای ریخته شده، سکوت شب و هیاهوی روز را با جهالت خویش بشکند. اما تاریخ خاطره بر حول مرگ، پندار بازگشت به خویشتن را روایت نمیکند. مرگ و خاطرهی مرگ روایتگر رنج و خشونت ناشی از آن نیست. اینجا کابل است، افسون شدهی جهل، مدیون جهل. این جا تنها جهالت متاع گرانبهاست، جهالت برای لذت و ماندگاری مرگ، دوام سکوت با پیام فراموش شدهی مرگ. چنانچه روزمرگی و شکستن سکوت با مرگ برایم و برای همنوعم معنا و مفهومی ندارد. مرگ با تربیت انسان از شناخت و محیط همگانی میشود. مفهوم مرگ با مفهوم عدالت روزمره میشود. مرگ با توجیه جهاد و شهادت به فرضیهی قبول شده مبدل میشود، زیرا مردن و فریاد بازماندگان مرگ نمیتواند مرگ را به خوانش بگیرد. خوانش ماندگار خاطرهی مرگ در اینجا جهش ندارد، زیرا غلظت و سهمگینی مرگ سنگین نیست. خاطره و جهش از خاطره برای رهایی از مرگ دایم نیست. گویا خوانش خاطرهی مرگ و رنج دایم در حوزهی قدسی میگنجد که سکوت به دلیل سکوتش یارای خوانش از حوزهی قدسی را ندارد. شاید نمیشود با به نظاره نشستن مرگ دایم برای تغییر خود فرار را دایمی ساخت. فراری که انسان به خاطر انسان بودن نه به بهشت برود و نه جهنم، صرفا برای خوانش خاطره و رنج با مرگ همآغوش دایم باشد. در اینجا متولد شدن انسان دلیل خاموشی مرگ نیست، زیرا بینش و آگاهی همگانی شده توان سنجش را ندارد که چه را سوزانده است و چه را گرما بخشیده است. بلی، «مرگ انسانیت زمانی است که در برابر آنچه مهم است، سکوت کنی».
خاطرهی مرگ در کابل!
·