هادی دریابی
از تو حرکت، از خدا برکت!
شنیدهام که سالها قبل، زمانیکه ملا نصرالدین به ریاست قریهی فولفایده نصب شد، در اولین روز حضورش در میان جمع، با اعتماد بهنفس اعلام کرد که هیچچیزی به اندازهی خدمت به خلق خدا، برای خدا ارزش ندارد. ملا برای اینکه بتواند به اهالی قریه خدمت کند، از مردم خواست که بالای او اعتماد کند. به نظر ملا، اعتماد پایهی اساسی روابط ملا و اهالی قریه است که بدون آن خدمت معنایی ندارد. ملا با صدای خشک و خارشدار اعلام کرد که خدمت به خلق، خدمت به خداست و خیانت به خلق، خیانت به خدا! امیدوارم هیچوقت شاهد خیانت به خدا نباشم. ملا گفت: ای مردم شریف فولفایده! میدانید که من تمام عمرم در راستای خدمت به خلق خاک شده و اکنون که در ریاست قریه قرار دارم، باور کنید که جز این جامهای که بر تن دارم و زنی که در خانه نشسته و بچه نمیزاید، هیچچیزی دیگری از دار دنیا ندارم، حتا یک نخود لاغر و کشمش گرفتار سو تغذی! برای اینکه من بتوانم به شما خدمت کنم و از طریق شما به خدا خدمت کنم، نیاز است که اسباب خدمت فراهم شود. این اسباب فراهم نمیشود، مگر اینکه شما مردم شریف به من خدمت کنید…
پیرهمردی از میان جمع خود را با هزار زحمت نزدیک ملا رساند و گفت: ای فدایت منِ پیر فرسوده… این سخن را اولش که فرموده؟! ملا با ملایمت فریبندهای در حضور جمع ابراز داشت که پدر گرامیام چنین باور داشت و من باور او را تبدیل به سخن کردهام. پیرهمرد بار دیگر لب گشود و گفت: نامت را هم پدرت انتخاب کرده، پدرت انتخاب کرده که نصرالدین باشی؟ ملا دور و برش را نگاه کرد و گفت این چه ربطی به حرفهای امروزی ما دارد؟ البته که نامم را پدرم انتخاب کرده، نکند نام من مشکل سیاسی-اجتماعی یا فرهنگی و اخلاقی دارد؟ پیرهمرد گفت: نه، نه! هرگز! من فقط دوست داشتم جای پدرت بودم و نامت را نصرالناس میماندم. جماعت از پیرهمرد به صورت متوالی خواست که مزاحمت نکند، مخصوصاً جوان نورسیدهای که درس طب خوانده بود، از پیرهمرد خواست که برو کاکا به نسوارت برس! چه کاری به ملا داری؟
پیرهمرد حرفی نزد و سری تکان نداد، فقط به خواست مردم، رفع مزاحمت کرد. ملا صاحب رییس شد و صاحب صلاحیت! سالها از ریاست ملا گذشت. در این مدت چند اتفاق پیشپاافتاده رخ داده که خدمتتان حواله میشود.
در سال 2001، ملا در اثر حملات قلبی رییس قبلی، به ریاست رسید.
در اواخر سال 2001، ملا با معاشهای پیشنهادی از کیسهی خلیفه مواجه شد و بدون هیچترس و هراسی، معاشات را از چند جانب پذیرفت.
در سال 2002، نمیدانم چه اتفاقی افتاد که ملا صاحب یک پسر زرد کاکل شد. ملا طی یک محاسبهی نیمکله، واقف شد که نازدانهی خویش را به بلاد علم بفرستد تا عالم شود و عنان کار ملا از خانهاش بیرون نشود. خلیفهها معمولاً به آدمهایی باور دارند که در بلاد علم، به علم رسیده باشند و به این ترتیب تا سالهای زیادی، ریاست از آن ملا خواهد بود.
در سال 2003، هنوز بهار از راه نرسیده بود که چانس برادرزادههای ملا گل کرد. آنها بدون زحمت لازم، معتمد خلیفه واقع شدند و هرچه پروژه مروژه بود، در انحصار آنها قرار گرفت. هنوز سال 2003 به پایهی اکمال نرسیده بود که قیمت گاز و فرنیچر، چند متر بالا رفت.
در سال 2004، سازمان هواشناسی اعلام کرد که زمستانهای سالهای بعدی، سرد و سردتر خواهد بود. دلیل سردی هوا را غیرمعیاری بودن زاد و ولد اعلام کرد و از مردم خواست که علیه زمستانهای آینده تظاهرات کنند.
در سال 2005 و 2006 به صورت مشترک، اتفاقها تکراری بود. فقط مردم بیشتر تحت فشار قرار میگرفتند. در سالهای 2007 تا 2012، ملا به کمال مطلوب رسید. هیچچیز نمانده بود که ملا قسمت عمدهی آن را نخورده باشد. در اواخر سال 2012، من دعا کردم که خدا این ملا را بشرماند.
حالا که سال 2013 است، ملا، صاحب دار و دسته است. اعضای دار و دستهی ملا، اقتصاد را قبض کرده و سیاست را شکمدرد… برای اینکه اقتصاد را نجات بدهیم و سیاست سالم شود، نیاز است که هزینهی گزافی بپردازیم تا در خارج دنبال معالجه بگردیم. اگر غیر از این است، شما بفرمایید…!