یک خاطرهی کوچک از دوران تحصیلم در دانشگاه کابل
نازیلا نجوا
سمسترِ اولِ سال دوم بود. فصل آلبالو تازه شروع شده بود. آنروز، بدون اطلاع قبلی، ساعت درسی «زبانشناسی» از قبل از ظهر، به بعد از ظهر تبدیل شد. چون دانشجو بودیم، پول زیادی نداشتیم تا از کانتین، حداقل، برگر بخریم. مجبور بودیم با شکم گرسنه برای صنف بعد از ظهر منتظر بمانیم. یکی از همصنفیهای ما که پسر یک فرمانده بود، پول داشت. موتر هم داشت. بههمه گفت نمیتواند گرسنگی را تحمل کند. رفت. قبل از آمدن استاد، دوباره به صنف آمد. در دستش یک خریطهی پلاستکی پر از آلبالو بود. همه با حرص به آن خریطه نگاه میکردیم. پسر فرمانده دلش سوخت. گره خریطه را که خیلی سفت بود با دندانهایش باز و از آلبالوهای ناشسته بههمه تعارف کرد.
هرکدام، مشتی آلبالو برداشتیم. دستهای بزرگ بیشتر برمیداشتند و دستهای کوچک، چون دستهای من، کمتر. استاد، طبق معمول با پیشانی ترش، داخل شد. همه، بامشتهایی پر ازآلبالو و باعجله به سمت چوکیهای نیمهشکسته و نیمهسالم، دویدیم.
استاد با بیحوصلهگی دوسیهی آبیرنگ پلاستیکی را از کیف کهنهی چرمی قهوهیی اش بیرون کرد. انگشت درشتش را به زبانش مالید و دوسیه را ورق زد. صدا زد:
– عبدالله!
عبدالله جواب داد:
– صایب!
استاد صدا زد:
– فوزیه!
فوزیه جواب داد:
– حاضر صایب!
استاد صدا زد:
– عبدالباقی!
باقی جواب داد:
-حاضر.
و…
حاضری گرفت. حاضران، حاضر گفتند و از غایبان صدایی برنخاست. همینکه چشم استاد اخمو خم میشد، یک دانه آلبالو به دهن میانداختم. گرسنه بودم. هر تکهیی از آلبالو که بهمعدهام میرسید، معده از خوشحالی غرغر میکرد.
استاد اخمو دوسیهی آبی را دوباره در کیف قهوهییاش گذاشت. در عوض از میان کیف، کتاب قطور و آشنای هرروزه را بیرون کشید. عنوان درشت «آواشناسی» که با خط زیبای نستعلیق در پشت کتاب خطاطی شده بود، چشمک زد. جملهی تکراری استاد بهگوش رسید: نوت بگیرین!
در مشت دست راستم دانههای فشردهشدهی آلبالو بود. با دست چپ، کتابچهام را ورق زدم. کنج صفحه سرخرنگ شد. بهمشکل، آلبالوها را به دست چپم منتقل کردم. کف دستم با رنگ زیبای آلبالویی رنگین شده بود. بوی خوشی از آن بهمشامم میرسید.
استاد گفت: «عنوان بغل. واکهها!» با عجله قلم را از کیفم بیرون کردم. دستم از آب آلبالو تر بود. بیتوجه بهآن، کنار صفحه نوشتم «واکهها»!
یکدانه آلبالو به دهنم انداختم. منتظر صدای استاد بودم. صدایی نیامد. از پشت کلهی عبدالباقی، به چشمهای استاد نگاه کردم. خیرهخیره بهمن نگاه میکرد. از ترس نگاهم را دزدیدم.
«کُلتان مثل گَو، آلبالو نشخار میکنین. مالومدار که ده طبیله کته شدین. وختی شکمتان سیر شد، مره صدا کنین».
آواشناسی، زیر بغل استاد جاخوش کرد و استاد باخشم از صنفِ بدونِ در خارج شد.
اتهام شورشگری؛ زمانی برای ترک دانشگاه
بشیر عاصی
من در سالهای ۲۰۱۲-۲۰۱۳ دانشجوی دانشگاه کابل در دانشکدهی زراعت بودم. هر چیزی را که اینجا نوشتهام بی هیچ اضافهگویی و با چشمدید خودم گفتهام.
کارت دانشگاهام را گرفته و خوشحال بودم که در دانشگاه کابل دانشجو شدهام. وارد کلاس شدم. همهجا تاریک اما پر از سروصدا بود. همهگی دنبال قوم خودش در آنجا میگشت. هزاره دنبال بچهی هزاره، پشتون دنبال پشتون و همینطور تاجیک و ازبیک و… دنبال قوم خودشان. در کلاس پشتونها با همدیگر پشتو میگفتند و هزارهها هم فارسی با لهجهی هزارهگی. در کلاسمان نزدیک به هفتصد دانشجو با اکثریت پشتون بود. سروصدای کلاس یک دفعهیی آرام شد و دانشجویان که در صف اول و دوم نشسته بودند به احترام استاد از جایشان بلند شدند. استاد بهمحض نصب مایکاش و تبریکگویی به دانشجویان خندهکنان گفت: «امتحانا برسه شما ره توت وری میتکانم». دانشجویان به این حرف استاد پوزخند زدند و آن روز گذشت.
نام استاد مضمون «آناتومی» استاد «سپین» بود. ندیده بودماش، اما زمزمههایی که توسط دانشجویان کلاس سوم و چهارم دهانبهدهان میشد، ترس عجیبی در ما دانشجویان تزریق کرده بود. آخر صنف نشسته بودم که یک مرد پیر با سه دستیار وارد کلاس شد. تمام صنف در سکوت غرق شد. حرفهای استاد سپین بهخاطر دندان دستساختهیی که داشت درست فهمیده نمیشد. دستیار استاد بعد از نامگیری ۷۰۰ دانشجو در حاضری ساعت درسی را تمام کرد.
روز امتحان ۲۰% بود. دانشجویان به ترتیب نیممتر فاصله از همدیگر نشسته بودند. با تدابیر جدییی که بر صحنهی امتحان حکمفرما بود بهسختی میشد حتا نفس کشید چه میرسید به حل پرسشهای بسیار سخت و چندبخشی. برگههای امتحان توزیع و برای دانشجویان ۴۵ دقیقه زمان بریده شد. در فاصلهی نیممتری من پسری بهنام پادشاهگل از قوم پشتون نشسته بود که به طرفم اشارهکنان جواب سوال چهارم را خواست. استاد ممیز علیرغم شنود صدای پادشاهگل اما از صحنهی امتحان مرا اخراج کرد و به روی برگهی امتحانم «تقلب» نوشت.
چهار سال پیش دانشجویان دانشکدهی علوماجتماعی بهخاطر برخوردهای دوگانهی استادان دست به اعتصاب غذایی زده بودند که هشت روز طول کشید. در روز هشتم آن اعتراض من و هشت دانشجوی دانشکدهی زراعت هم شرکت کردیم. بعد از تمام شدن اعتصاب و تقریباً یکماه تعطیلی من و دانشجویان که در آن اعتراض شرکت کرده بودیم متهم به ایجاد شورش در دانشگاه شدیم و ادامهی درسهایمان برای یکسال بهتعویق افتاد. در میان ما هشت دانشجو فقط دو تن ما یکی بهنام روحالله و دیگری بهنام حفیظ به درسهایشان در آن دانشکده ادامه دادند و مابقی یا در دانشگاههای خصوصی مصروف تحصیل هستند و یا به بیرون از افغانستان مسکن گزیدهاند.