از رؤیای «حقوق» تا ترک اجباری دانشگاه
کاظم احسان
هشت سال در اوج فقر، گرسنگی و بدبختی آرزو کرده بودم که روزی در دانشگاه کابل حقوق بخوانم. در اوایل این آرزو رؤیای خامی بیش نبود، اما کمکم وقتی با نمرات عالی از مکتب فارغ میشدم، به اینکه شاید این رؤیا تحقق یابد، اطمینان پیدا کرده بودم. اولین روزهای بهار 1388 بود، از دایکندی به طرف کابل میآمدیم. در کوتل اونی بودم که برادرم زنگ زد و به من گفت، نتایج کانکور اعلان شده و تو در دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی کابل کامیاب شدهای. باورم نمیشد؛ نمیدانستم داد بزنم یا گریه کنم. با وجود سرمای سوزان، گرسنگی و انتظار برای باز شدن راه که بر اثر برفکوچ و لغزش زمین بند شده بود، شنیدن این خبر مرا چنان به وجد آورده بود که تا کابل هیچ چیزی را نفهمیدم.
فرادی آن روز با پول ناچیزی که داشتم رفتم مقداری لباس و کتاب خریدم و خودم را کمکم آمادهی دانشگاه رفتن کردم. دو روز بعد، با دو نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم برویم دانشگاه کابل تا کارهای خود را طیمراحل کنیم و کارت ورودی دانشگاه را بگیریم. بد روزگاری بود؛ آن روز هیچیک از ما پول نداشتیم. از ایستگاه سرپل برچی پیاده راه افتادیم. از پل سوخته گذشتیم و در امتداد رودخانهی پغمان به کارته سه رسیدیم و از چهارراه پل سرخ دست چپ چرخیدیم و به طرف دروازهی جنوبی دانشگاه قدم زدیم. آن شور و شوق بهسختی از یادم میرود. با وجود راه نسبتا طولانی، اصلا احساس خستگی نمیکردیم. در طول راه مدام از برنامههای درسی و مطالعه حرف میزدیم و اینکه چطور باید با تراکم درسها کنار بیاییم.
در ورودی جنوبی دانشگاه کابل، آدمهای زیادی میرفتند و میآمدند. بعضیها وقتی داخل میرفتند کارت ورودی خود را به چند سرباز مسلح پولیس که دم دروازه ایستاد بودند، نشان میدادند، پولیس هم بدون توجه به متن و محتوای کارت با اشارهی سر میفهماند که مشکلی نیست، می توانند داخل شوند. دو گروه سه-چهار نفری که ظاهر شهریتری داشتند، پیشتر از ما دم دروازه رسیدند و بدون نشان دادن کارت و یا حتا توجه به سربازان پولیس داخل دانشگاه شدند تا اینکه نوبت ما رسید. همینکه رسیدیم یکی از سربازان با صدای خش و نگاه غصب آلودی داد زد: «کارت خوده نشان بتین! کجا میرین؟» ایستادیم و توضیح دادیم که تازه کامیاب شدهایم. میرویم کارت بگیریم. اوراقی که وزارت تحصیلات عالی داده بود تا برای طیمراحل کارهای خود به ریاست «فاکولته» بدهیم، را نشانشان دادیم. بیهیچ توجهی گفت: «ای گپا سر ما نمیشه، اگر کارت دارید نشان بتین، اگه نه باز خپوچپ برین خانهتان». اول سعی کردیم توضیح بدهیم، سر ما داد زد. بعد رفتیم پیش فرماندهشان، دوباره اصرار کردیم. با هر اصرار و استدلال ما صدای آنها اما بلند و بلندتر میشد و هر لحظه حالت تهاجمیتری بهخود میگرفتند. من ناامید شدم، تصمیم گرفتم برگردیم. یکی از دوستانم اما دوباره سعی کرد آنها را قانع کند. همینکه گفت «دفعهی بعد از ما کارت بخواهید اما خواهش میکنیم این دفعه را به ما اجازه بدهید»، یکی از سربازان چنان سیلی محکمی به صورتش زد که در جا از بینیاش خون جاری شد. طرف راست صورتش کاملا سرخ شد و تا شب چنان پندیده بود که اصلا قابل شناسایی نبود. سپس با لگد محکمی به پشتش زد و به طرف سرک تیله کرد: «لوده، قیافهته ببی، تا چند سال پیش کسی بابهته د نوکری نمیگرفت، باز تو میایی کت مه گپ میزنی! برو دست تو و او ماقق (محقق) و خلیلی و کلگیتان خلاص! اینجه دانشگاه است، خانه بیبیتان که نیس، زده مردار کدین همهجاره.»… تعداد زیادی از مردمان رهگذر جمع شده بودند. همه نگاه میکردند، هیچکس چیزی نگفت. از بازوی رفیقمان گرفتم و او در حالیکه گریه میکرد، ناامید و شکستخورده برگشتیم. در مسیر راه هیچکس چیزی نمیگفت، تو گویی آن آرزو، پشتکار، تلاش و مشقت، همه بر باد رفته و تحصیلات عالی خیال خامی بیش نبوده است.
به هزار جنجال و با استفاده از کارتها و همکاری و وساطت دانشجویان دیگر کارت دانشگاه را گرفتیم. چند روز اول صنف تشکیل نمیشد. اولین روزی که صنف تشکیل شد، یکی از استادان خیلی مشهور و سابقهدار دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی که مبادی حقوق درس میداد قدم به صنف 90 نفری ما (که بعدا دو صنف شد) گذاشت. اول با احوالپرسی و تعریف از خود شروع کرد. گفت مثل او هیچ استادی در این «فاکولته» نیامده و شاید سالهایسال طول بکشد تا کسی در قدوقامت او به فاکولتهی حقوق و علوم سیاسی بیاید. استاد تمرکز خاصی روی دختران داشت. از تک-تک دختران و از تعدادی معدود بچهها پرسید خانه و زندگیشان کجا است. سپس با اشاره به یکی از دختران گفت شما باید به درسهای استاد با دقت گوش کنید، و به تمام حرفها و توصیههایش عمل کنید، در غیر آن اگر حالا 90 نفر اینجا هستید، اما در سمیستر بعدی حتا نصف شما هم شاید اینجا نباشد.
در جریان سه هفتهی حضور من در دانشگاه هشت نفر بهدلیل ترس، برخورد ناسالم و تهدید استادان، برای همیشه دانشگاه کابل را رها کردند و رفتند. بهجز یکی-دو نفر، هر استادی بدون هیچ مقدمه و لزومی، تا میتوانست از سلاح سرکوب و تهدید استفاده میکرد. وقتی استاد مبانی حقوق درس میداد بچهها احساس میکردند که اصلا در صنف نیستند، چون مخاطب استاد اکثرا دختران بود. برخی از همصنفیهای دختر حتا در بیرون از صنف درسی هم مورد لطف و عنایت استاد قرار میگرفتند. دختر بالابلند و نسبتا زیبارویی از ولایت پروان بود که در همان روز اول به دفتر استاد خواسته شد تا اگر مشکلاتی داشته باشد استاد با او همکاری کند. یک روز همان استاد مبادی حقوق، بعد از پایان درسش گفت: «کسی اگر سوال و نظری داشته باشد، آزاد است». در پاسخ به سوال دانشجوی اول گفت: «بچیم، تا حال دانت شیر بوی میته، ای سوالا کار کلانا اس. بعد ازی متوجه گپ زدنت دَ صنف مه باش». دانشجوی دوم با استناد به یک کتاب سوالی را مطرح کرد و استاد در جواب گفت: «بچیم برو د همو کتاب جوابشه ببین». استاد به هیچیک سوالات جواب نداد و با تهدید و تمسخر از پاسخ دادن طفره رفت.
دیگر نهتنها از آن شور و اشتیاق اولی خبری نبود، که همه به این فکر میکردند چگونه چهار سال را به پایان برسانند و از آن مخمصه رهایی یابند. گمان میبرم دختران صنف بیش از ما در رنج بودند، زیرا مهربانی ظاهری استاد نشان از خشونت ترسناکی در درون او داشت که حتا قادر نبود نگاه انسانییی به زنان داشته باشد.
چند روز بعد که دوباره نوبت همان استاد بود، بعد از پایان درس استاد دوباره طالب سوالات و نظرات شاگردان شد. یکی از شاگردان بلند شد و گفت استاد ما از شیوهی جواب دادن شما به سوالات محصلین راضی نیستیم، حتا اگر سوالی بیجا است، پیشنهاد میکنیم کمی محترمانه پاسخ بدهید و یا پدرانه نصیحت کنید. استاد عصبانی شد و گفت: «بچیم تو مره پند میتی؟» چهار نفر، از جمله خودم، بلند شدیم و گفتیم ما هم از این پیشنهاد حمایت میکنیم. باقی صنف در سکوت بود. رنگ استاد سرخ و سیاه شد. گفت بیایید پیش صنف ایستاد شوید. رفتیم پیش صنف، استاد از اول پرسید از کدام ولایات هستید، وقتی جواب دادیم، استاد با عصبانیت داد زد: «مه بیشتر از ده سال اینجه درس دادیم. مه با ایتو محصلین سروکله زدیم که شما کتشان گپ زده هم نمیتانستید. اینجه دانشگاه کابلاس، خانه پدرتان نیس که جواب شما رَ ناز کده بته… تازه از بیابان پایین شدین باز مره نصحیت میکنین. مه کتتان باز گپ میزنم». سروصدا بالا رفت و تعدادی از دانشجویان از ما حمایت کردند و تعدادی هم از استاد و برخی هم سکوت کردند. استاد از صنف بیرون شد. هرجومرج صنف را فرا گرفت و بیرون از صنف ما انگشتنشان شده بودیم که استاد مبانی حقوق ما را تهدید کرده است. لحظاتی بعد به دفتر رییس فاکولته فراخوانده شدیم. بعد از تهدید و نصیحت، رییس فاکولته گفت استاد مبانی حقوق شما، مشاور حقوقی رییسجمهور است. در دانشگاه کابل کسی توان مقابله با او را ندارد، من هم نمیتوانم هیچ کاری برای شما انجام بدهم. شما فقط دو راه دارید: یا دانشگاه را ترک میکنید و یا رسما از آن استاد معذرت میخواهید.
به هر دری که زدیم، بینتیجه ماند. من ناگزیر تعجیل گرفتم، راهی هند شدم و برای همیشه با حقوق و آرزوی حقوقدان شدن خداحافظی کردم. دو نفر از استاد معذرت خواستند و به خانههایشان رفتند. چهارمی هم همزمان با من دانشگاه کابل را ترک کرد.