پیرمرد باقلی‌فروش؛ قصه‌یی از بلندی‌های کوه قوریغ

خلیل پژواک
بلندی‌های کوه قوریغ در جنوب شهر کابل با انبار زباله‌های ساختمانی، تانک دونیم‌شده‌ی روسی، جوانان کابلی و یک پیرمرد 75 ساله‌یی که ده سال مهمان ثابت این تپه‌ها بوده شناخته می‌شود.
محمد جمعه ده سال پیش وقتی به کابل رسید، هیچ برنامه‌یی برای کار و برآوردن نیازهای مالی‌اش نداشت. تنها کاری که از عهده‌اش بر می‌آمد، پختن باقلی بود. او صبح‌ها دیگ باقلی‌اش را بر می‌داشت و در چوک شهرک امید سبز می‌رفت، جایی که تازه ساخته شده بود و محل خلوتی به نظر می‌آمد. در آن روزها او روزانه 20 تا 30 افغانی کار می‌کرد، پولی که حتا برای خرید هفت نان خشک برای یک وعده‌ی غذایی خانواده‌ی محمد جمعه کفایت نمی‌کرد. در آن‌جا او با محل دیگری آشنا شد که به نظر می‌رسید مشتریان بیشتری برای باقلی دارد: تپه‌های کوه قوریغ.
محمدجمعه پیش از آن‌که به کابل بکوچد و زندگی پرمشقت تازه‌اش را شروع کند، زندگی نسبتاً آرام و بی‌جنجالی داشت. مایحتاج خانواده‌ی هفت‌نفری‌اش از زمینی که در آن گندم تیرماهی و للمی می‌کاشت تأمین می‌شد. او تا 30 سالگی پایش را از ولسوالی ناهور در ولایت غزنی فراتر نگذاشته بود. هنگامی‌که 30 ساله بود، کار در مزرعه‌اش را ترک کرد و راهی ایران شد: «10 سال در ایران ماندم، کارگری و غریب‌کاری می‌کدم، باز پس خانه آمدم».
ازدواج اول محمدجمعه پایان غم‌انگیزی داشت، همسرش پیش از آن‌که محمد ازش همسرش صاحب فرزندی شود، مرد. دومین ازدواج برای محمدجمعه سه پسر و دو دختر آورد. مکاتب پس از سقوط طالبان باز شده بودند و فرزندانش می‌توانستند مکتب بروند. در آن هنگام دو برابر محمدجمعه در فاصله‌ی کوتاهی در ایران مردند. محمدجمعه پس از مرگ دو برادرش خانواده‌ی آن‌ها را نیز باید سرپرستی می‌کرد. او زمین‌اش را گرو داد و از پول آن برای پسر برادرش زن گرفت و دختر برادر دومی را هم شوهر داد. آن‌ها پس از آن با کمک خویشاوندان جدیدی که یافته بودند، می‌توانستند به‌قول محمدجمعه «زندگی‌شان را بچرخانند». زندگی در دهکده برای کسی که چند تکه زمین‌اش را از دست داده و بیکار بود، سخت شده بود. با آن وضعیت، او یک روز مانند بسیاری از کسانی‌که کاری در دهات نمی‌یابند، کوچ‌اش را بست و راهی کابل شد.
آفتاب غروب کرده بود، تاریکی کم‌کم دامن‌اش را تا بالاترین قله‌های کوه می‌گستراند. در پایین تپه شلوغ بود، بسیاری که ساعت‌ها در طول روز در آن‌جا به تفریح وقت گذرانده بودند، پایین می‌آمدند. من راهم را به سمت بلندی‌های کوه قوریغ ادامه دادم. درست در تپه‌ی مشرف بر قبرستانی که با افزایش مرگ‌ومیر در این سال‌ها سر به آخرین تپه گذاشته، رسیدم. چهار موتر هنوز در آن بلندی بودند. یک‌عده در تاریکی شام دهل می‌زدند و شادی می‌کردند. چند نفر آن‌سوتر سعی می‌کردند از شهر کابل که حالا با نور برق روشن شده بود و از دور تماشایی به نظر می‌آمد، عکس بگیرند. پیرمرد خسته از آن‌سوی تپه آرام آرام به سمت من آمد. کت قهوه‌یی‌رنگی به تن داشت، صورت‌اش آفتاب‌سوخته و تیره بود و علی‌رغم پیری بسیار ریش‌اش هنوز به تمامی سفید نشده بود. اضطراب ناشی از آن که مبادا آرامش مرا برهم بزند، در گام‌های کوچک و تردیدآمیزی که بر می‌داشت نمایان بود. وقتی دیگ باقلی‌اش را بر زمین گذاشت، پرسید: «باقلی نموخری؟ خوبش استه». دستان درشت‌اش را به سمت ترازوی کوچک و نازکی برد تا برای من 20 افغانی را باقلی بدهد. انگشتانش می‌لرزیدند، اما خودش در تمام لحظاتی که از زندگی‌اش قصه می‌کرد، روی دو پا آرام و استوار نشسته بود؛ نشانه‌یی از توانایی که بیش از نیم قرن کار سخت در مهاجرت و مزرعه به او بخشیده است.
برادر بزرگ‌تر محمدجمعه وقتی ازدواج می‌کند، همسرش می‌میرد. ازدواج دوم او در ایران مرگ خودش را رقم می‌زند. اندکی پس از آن برادر دومی که او نیز در ایران بوده و کار می‌کرده، سکته‌ی قلبی می‌کند. مرگ دو برادر پای محمدجمعه را به تپه‌های کوه قوریغ کشانده است، جایی که او بیش از هرکسی آن را می‌شناسد.
چند سال پیش کار محمدجمعه رونق بیشتری داشت و باقلی زیادتری می‌فروخت. در آن زمان به‌قول محمدجمعه، روزانه بیش از دوصد نفر برای تفریح و وقت‌گذرانی می‌آمدند و «60 تا 70 تای‌شان زن بودن». اما به مرور زمان تعداد کسانی‌که در بلندی‌های جنوب شهر کابل می‌روند کمتر شده است: «زیادتر زن‌ها کم شدن، حالی تقریباً بسیار روزها زن‌ها را هیچ نمی‌بینم». از پیرمرد وقتی می‌پرسم مردم در این‌جا شادترند یا در داخل شهر، پاسخ صریحی می‌دهد: «این‌جا کلگی خوشحاله، از خاطری که امنیت استه، اگر کل جای امنیت باشه، کل مردم باز خوشحالن».
در کابل جای زیادی برای تفریح نیست. بند قرغه افزون بر آن‌که محل نسبتاً ناامنی است، کم‌کم رو به خشکی می‌رود. دره‌ی پغمان دور و برای کسانی‌که حال و حوصله‌ی جنگ و دعوا را ندارند، استرس‌زا است. پارک‌ها به تصرف معتادان مواد مخدر درآمده‌اند. تپه‌های کوه قوریغ از این نظر از معدود جای‌هایی است که مردم بی‌ترس خاصی به آن‌جا می‌روند. دختران ووشوکار، پسران و دختران دوچرخه‌سوار و اغلب جوانان حتا از مناطق نسبتاً دوردستی چون خیرخانه به آن‌جا می‌روند. زباله‌های پلاستیک رنگ تپه‌ها را تغییر داده است و گوشه و کنار تپه‌ها به انبار زباله‌های ساختمانی تبدیل شده است. محمدجمعه سال‌هایی را به یاد می‌آورد که تپه‌ها سبزتر از امروز بودند، گاهی برف تا اواسط حمل در بلندی‌های دامنه‌ی کوه قوریغ باقی می‌ماند.
وقتی از او پرسیدم که چرا جوانان این‌جا می‌آیند، گفت که بسیاری‌شان بیکارند: «قد بسیاری کسا گپ می زنم. زیادتر بیکارن و چون کار ندارن وقت گذرانی می‌کنن». اما افزایش بیکاری تا این‌جا به نفع محمدجمعه تمام شده است. وقتی در تاریکی شب از تپه‌ها پایین می‌شود تا به خانه‌اش برسد، لااقل 250 افغانی سود کرده است. او می‌گوید که نیم‌سیر باقلی می‌خرد و می‌پزد، کل هزینه‌ی این کار 250 افغانی می‌شود و آن را در طول روز به 500 افغانی می‌فروشد.
فرزندان محمدجمعه درس می‌خوانند. پسر بزرگ‌ترش پارسال در دانشگاه قندهار و در رشته‌ی انجنیری کامیاب شده بود، اما علاقه‌اش به طب سبب شده که امسال شانس‌اش را باری دیگر در امتحان کانکور بیازماید. محمدجمعه به نشستن در خانه و دست‌کشیدن از کار فکر نمی‌کند. او امیدوار است که فرزندان‌اش درس بخوانند. وقتی به دیگ باقلی‌اش نگاه کردم، خندید و گفت، خرج هفت نفر در همین دیگ است.
محمدجمعه در بلندی‌های کوه قوریغ وقتی تنهاست و مشتری‌یی ندارد، رادیوی بی‌بی‌سی را می‌شنود. در خانه تلویزیون ندارد، اما به‌قول خودش از وضعیت «مملکت» باخبر است. او می‌گوید، رادیوی بی‌بی‌سی را همیشه می‌شنوم و از کل وضعیت کشور باخبرم. به همین دلیل وقتی پای بحث‌های سیاسی آمد، پس از قصه‌ی طولانی چوپان و رمه‌اش، به رییس‌جمهور غنی و امریکا-متحد و حامی دولت-دو مشوره داد: یک رییس‌جمهور باید از وضعیت مملکت خبر باشه، وضعیت غنی و فقیر ره بفامه… وقتی روس دَ مملکت بود، خبر کد که هیچ‌کس طرف دروازه‌ی ای مملکت سیل نمی‌تنه، حالی امی امریکا که امضای (منظورش «پیمان» است) امنیتی را امضا کده خو همیقس گفته نمی‌تنه که کس طرف افغانستان چپ سیل نکنه؟