جلیل رونق
«اسماعیل اربان به دل رفت ای خدا! اجل مرا نگرفت، بشردوست را گرفت…» این نوحهسرایی رمضانعلی، پدرکلان «محمداسماعیل بشردوست» در سوگ نواسهاش است. پیر مرد ۹۰ ساله با چشمان اشکآلود و گلوی پر از بغض، فریاد میزند: «اجل مرا نگرفت، بشردوست را گرفت…» بشردوست یکی از جوانانی بود که در انفجار انتحاری روز دوشنبه (۲۱ عقرب)، در چهار راه ملک اصغر کشته شد.
این انفجار زمانی رخ داد که هزاران تن از باشندگان شهر کابل در اعتراض به آنچه «کمکاری دولت در جلوگیری از حملهی گروه طالبان بر ولسوالیهای مالستان و جاغوری در ولایت غزنی و ولسوالی خاص ارزگان در ولایت ارزگان» گفته میشود، شبهنگام دست به راهپیمایی زده بودند و در نزدیکی ارگ ریاست جمهوری تجمع کرده بودند. تجمع تا چاشت روز دوشنبه، تا زمانی که رییسجمهور غنی از طریق تماس تلفنی، برخی از خواستهای معترضان را پذیرفت، ادامه داشت. پس از آن مردم در حال ترک محل تجمع بودند که حملهی انتحاری به وقوع پیوست.
مسوولیت این حمله را گروه داعش بر عهده گرفت. بر اساس آماری وزارت داخله، در این انفجار شش نفر، به شمول سه خانم، دو مرد و یک فرد نظامی کشته و ۲۰ تن دیگر زخمی شدند.
محمد اسماعیل بشردوست، فرشته اکبری و فاطمه بتول سلطانی سه جوانی بودند که در این رویداد جان باختند. رمضانعلی، پدر کلان بشردوست میگوید که او از زمان شنیدن خبر کشتهشدن محمداسماعیل بشردوست، هر وعدهی غذایی را نان نه، بلکه زهر خورده است.
حمیدالله هجرت مالستانی، برادر فاطمه بتول سلطانی و مامای فرشته اکبری میگوید که فاطمه و فرشته در جنبشها و حرکتهای مدنی بسیار فعال بودند. از جمله در جنبشهای تبسم و روشنایی از اول تا آخر حضور داشتند. به گفتهی او، این دو دختر، با وجود ممانعتهای اجتماعی برای دختران، همواره برای حقوق شهروندی مردم افغانستان، دادخواهی میکردند که بالاخره در همین راه در تظاهراتی در نزدیکی ارگ ریاست جمهوری جانشان را از دست دادند.
محمداسماعیل بشردوست
محمداسماعیل بشردوست زادهی ولسوالی مالستان ولایت غزنی بود. او در دههی هفتاد خورشیدی که «زمانهی تاریک تاریخ کشور» نامیده میشود، درسهایش را در زادگاهش، در «لیسه عالی میرادینه» آغاز و در سالهای ۱۳۸۴ خورشیدی، در این مکتب ختم کرد. پس از آزمون کانکور، شامل دانشکدهی ساینس دانشگاه کابل شد و بعد از فراغت از این دانشگاه با راهاندازی یک دوکان «انترنت کلب» در پلخشک شهر کابل، امرار حیات میکرد. او از دو سال پیش به این طرف، مسوول صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل (یونیسف) در بخش I.C.N در دشتبرچی شهر کابل بود.
علیحسن اکبری، پدر محمداسماعیل بشردوست میگوید: «اسماعیل با دوستانش برای دادخواهی از بیپروایی حکومت در برابر حملهی طالبان در غزنی و ارزگان، اول پیش پارلمان رفتند، سپس یک تجمع اعتراضی در «میدان شهدای روشنایی» برپا کردند و در اخیر، شبهنگام در یک مظاهرهی کلان به پیش ارگ ریاست جمهوری رفتند تا پیام مردم را به گوش دولت برساند.»
به گفتهی پدرش، اسماعیل در حال به تظاهرات رفته بود که چند خانوادهی آواره از نزدیکانشان در خانهی آنها بهسر میبردند و این آوارگان فقط توانسته بودند اطفالشان با هزاران کیلومتر سفر از مالستان تا کابل و پرداخت هزینهی سنگین، بدون آب و نانی به کابل برسانند. پدرش میگوید که اسماعیل این اتفاق را یک اتفاق عمومی برای کل جمعیت این سه ولسوالی درگیر جنگ میدانست و این موضوع برایش غیرقابل پذیرش بود: «بشردوست تصمیم گرفته بود مالستان برود. ما نماندیم. او اصرار میکرد که خون من از خون مردمان دیگر رنگینتر نیست. مردم در مالستان وحشیانه به قتل میرسند، زنان و کودکان بیهیچ توشهیی آواره میشوند و ما در کابل فقط نظاره میکنیم.»
در حالی که اشک در چشمان آقای اکبری حلقه زده بود و کلمات را به سختی بر زبان میآورد، ادامه داد: «او به همین دلیل رفت تا این تبعیض، بیعدالتی و بیمسوولیتی را فریاد بکشد، ولی بیآنکه فریادش به جایی برسد، خودش محو شد. اکنون ما ماندهایم و بار اندوهی که با نبود او در دل و جان خانوادهاش رخنه کرده است.»
به گفتهی پدرش، اسماعیل، بسیار سادهزیست و جوانمرد بود: «معاشی که میگرفت به مادر خود میداد، چیزی برای خود نمیگرفت. برای مادرش میگفت که این پول برای رفع نیازمندی و احتیاجات شما است. چند وقت پیش برایش یک کوت ـ شلوار تحفه گرفته بودم که زندگی فرصت بیش از دو بار پوشیدن این لباس را برایش نداد.»
در حالی که صدای آه و ناله از اتاق بغلی که زنان و کودکان در آن نشستهاند، بلند است، پدرش میگوید که او یک روز پیش، زمانی که اسماعیل در میدان شهدای روشنایی اعتراض داشت، از طریق «فیسبوک» به او گفته بود که به دلیل ناامنیها، از اعتراض دست بکشد، اما او در جواب گفته بود که به خاطر آرمانهای «عدالتطلبانهاش» حاضر است جان دهد.
علیحسن اکبری، ادامه میدهد: «پس از چاشت، زمانی که از کار فارغ شدم، در دفتر، پشت کمپیوترم نشستم و تظاهرات را از طریق فیسبوک دنبال میکردم. در همین زمان، چشمانم به ویدیویی برخورد که در آن یک نفر داد میزد، اجازه دهید تا ما شهیدان خود را برداریم، ولی پولیس ممانعت میکرد. عکاس هم عکاس میگرفت. پس از آن تلفن را گرفتم و به اسماعیل زنگ زدم که گوشی او را یک ناشناس جواب داد. ناشناس از پشت تلفن برایم گفت که تو چه نسبتی با صاحب تلفن داری؟ من با فهمیدن اینکه اتفاقی برای او افتاده است، گفتم دوستش هستم. او در جوابم گفت که دوستت شهید شده است. این جا بود که آسمان و زمین بر سرم خراب شد و از خدا طلب صبر کردم.» به گفتهی آقای اکبری، جسد بیجان اسماعیل را پدر، بستگان و رفیقان او از طب عدلی در دارلامان کابل گرفته و در تپهی روشنایی دفن خاک کردند. از اسماعیل ۳۰ ساله، سه فرزند؛ دو دختر هشت و شش ساله و یک پسر یک و نیم ساله به یادگار ماندهاند.
فرشته اکبری
فرشته اکبری نیز در مالستان متولد شده است. او اولین فرزند خانوادهاش بود و مکتب را تا صنف هفتم در مالستان خواند و پس از آن مکتب را در شهر غزنی ادامه داد. در عمر ۱۶ سالگی از صنف دوازدهم فارغ شد. فرشته در دوران مکتب به سرایش شعر رو آورد و در کنار آن به آوازخوانی و نواختن شماری از آلات موسیقی از جمله دمبوره نیز پرداخت. چند ترانه و آهنگ از او به یادگار مانده است. او به دلیل اشتیاقی که به خبرنگاری داشت، دو و نیم ماه پیش شامل دانشکدهی خبرنگاری یکی از دانشگاههای خصوصی شد تا بتواند با روایت از وضعیت نابهسامان اجتماعی، جامعهاش را سامان دهد.
مهدی آهنگ، عموی فرشته اکبری میگوید که فرشته دختر جسور، لایق، مغرور و سرشار از مهر و عاطفه بود و به همین خاطر، او در جنبشهای اجتماعی و مدنی، از جمله جنبشهای تبسم و روشنایی بسیار فعال بود.
طاهره بتول، همصنفی و دوست فرشته میگوید: «بیشتر از سه سال بود که من و فرشته با هم آشنا و رفیق بودیم و دو و نیم ماه میشد که همصنفی بودیم. انسایت او بالاتر از سنش بود. هم شعر میگفت و هم ترانه میخواند و هم فعالیتهای اجتماعی و مدنی میکرد. او میخواست با فراگیری دانش خبرنگاری، از آنجایی که درد مردم را درک میکرد، صدای مردم شود.»
اما آقای آهنگ که گلویش را بغض بند کرده است، میگوید: «حیف! فرشته چنان زود رفت که نه آرزویش برآورده شد و نه فرصت بیشتری برایش پیش آمد، ولی رفتنش درد جانکاهی است که تا ابد از یاد ما نمیرود.» او شهادت فرشتهی ۱۸ ساله را پس از آن خبر میشود که برای پدر فرشته تماسی با محتوای زخمیشدن فرشته از «شفاخانهی امنیت ملی» میرسد. پدر فرشته موضوع را با آهنگ در میان میگذارد. زمانی که آهنگ در شفاخانه میرود، میبیند که نام فرشته در میان نامکشتهشدگان این رویداد است.
فاطمه بتول سلطانی
فاطمه بتول سلطانی متولد روستای «غیغانتو»ی ولسوالی مالستان ولایت غزنی بود. او دوران ابتدائیهی مکتب را در «مکتب شهید بلخی غیغانتو» خوانده بود و دانشآموز صنف دوازدهم در «لیسه عالی زینب کبرا» بود. فاطمه بتول یکی از هواداران جنبش روشنایی بود. به گفتهی برادرش او با شور و شوق همیشه در حال کار و کوشش و درس خواندن بود.
حمیدالله هجرت مالستانی میگوید: «فاطمه دختر باوقار، آرام، سنگین و محکم بود. او با وجود محدودیتهای اجتماعی برای دختران، همیشه درگیر فعالیتهای اجتماعی و مدنی بود و برای مردمش میسوخت؛ مردمی که به باور فاطمه، بیهیچ گناهی سلاخی، آواره و دربهدر میشود. این وضعیت او را وادار میکرد تا دادخواهی کند و بالآخره در همین راه هم به شهادت رسید.»
آقای مالستانی میافزاید که او خبر «شهادت» فاطمه را در خارج از کشور شنید. به باور او رفتن زودهنگام این دختر، «ضایعهیی به حجم نبود یک انسان روشنگر برای نسلهای آینده» است. به گفتهی او، فاطمه درست زمانی قد برافراشت که در آن، آرامش با انفجار پاسخ داده میشود و صلح با کشتار. فاطمه دوست داشت رشتهی حقوق بخواند. او با همین اندوه رخت سفر بر بست و با آرمانهای تحققنیافته دفن خاک شد.»