تایم – جفری کلوجر
شما زبان سگ را بهتر از آنچه که فکر میکنید میفهمید. شاید مهارت زبانی شما برای برقراری ارتباط با سگها روان و سلیس نباشد ـ در واقع برای این کار باید سگ شد ـ اما اگر شما در جهانی زندگی میکردید که [فقط و فقط] ازآن سگها میبود، احتمالا میتوانستید خیلی خوب درک کنید که آنها چه میگویند. شما میتوانید زوزهی یک سگ از سر عصبانیت را از غرغر همان سگ از سر وحشت و ترس را تشخیص دهید و «عوعو»ی که سلام میگوید را از عوعوی که میگوید برو گم شو تفکیک کنید. شما میتوانید زبان بدن سگ خود را که میگوید خوشحال است، غمگین است، خسته است و یا میگوید لطفا، لطفا، لطفا همینحالا با من بازی کن، بخوانید.
پس جواب بدهید: یک پرندهی خوشحال چگونه به نظر میرسد؟ یک شیر غمگین چه؟ معلوم است پاسخ این پرسشها را نمیدانید، اما وقتی سگ لب به سخن میگشاید، از آن سر در میآورید و همانند زبان مادریتان، اصلا مجبور نیستید که سعی کنید زبان سگ را یاد بگیرید. شما در جهانی بزرگ میشوید که سگها در همهجا هستند و به سادگی آنها را درک میکنید.
این امر به خودی خود از پیوندی میگوید که انسانها و سگها در آن شریک اند. ما با پشکها زندگی میکنیم، با اسبها کار میکنیم، گاو را برای شیر و مرغ را برای تخماش نگهداری میکنیم و برای آنها غذا میخریم، مگر اینکه آنها را بکشیم و بخوریم. زندگی انسانها با جانداران دیگر ترکیب شده است، اما اگر میخواستیم، میتوانستیم از آنها جدا شویم.
ولی در رابطه به سگها، اوضاع و معادله فرق میکند. جهان ما و جهان آنها دیرزمانیست که مانند سایههای دو رنگ مختلف، با هم ترکیب شدهاند. حالا که انسانها پرتقال مخلوط به دست آوردهاند، دیگر هرگز پرتقال زرد و سرخی در کار نیست.
اما چرا اینطور است؟ اینکه بگوییم رابطه بین انسانها و سگها وابسته به «همزیگری» است و اینکه سگها برای ما شکار میکنند، از گلهیمان نگهداری میکنند و ما در عوض آنها را گرم نگه میداریم و تغذیه میکنیم، کافی نمیباشد. کوسهماهی و ماهی رمورا نیز همزیستی و معاملهی مشابهی دارند: رمورا پارازیتها را از روی پوست کوسهها پاک میکنند و در بدل آن از تکهپارهها و پسماندهی شکار کوسهها تغذیه میکنند. اما این معاملهی زیرآبی، کاملا تراکنشی است؛ عشق در آن هیچ نقشی ندارد. در مقابل، انسانها و سگها به همدیگر عشق و احترام میورزند.
شروع این رابطه بر میگردد به … خوب، راستش کسی دقیقا نمیداند رابطهی سگ و انسان از چه زمانی شروع شد. قدیمیترین بقایای انسانها و سگها که با هم یکجا زیر خاک شدهاند، به 14 هزار سال پیش بر میگردد، اما برخی یافتههای تاییدنشده وجود دارد که نشان میدهد، عمر رابطهی سگ و انسان به بیش از دو برابر این 14 هزار سال میرسد. نکتهی درخور توجه، معنی این اکتشافات است: اینکه ما انسانها با سگها زندگی میکردیم و بعد تصمیم گرفتیم با آنها دفن شویم.
اتحاد ما با گونههای مقابلمان، با کوچکترین احتمال ژنتیکی برقرار شد. سگها و گرگها در 99.9 درصد دیانای میتوکندری خود ـ دیانای که تنها از جانب مادر منتقل میشود ـ با هم شریک اند؛ امری که باعث میشود این دوگونه تقریبا غیرقابل تشخیص از هم باشند. ما در جاهای دیگری در ژنوم، چند رشتهی ژنتیکی وجود دارد که تفاوت قدرتمندی را میان سگها و گرگها به میان میآورد. به عنوان مثال، دانشمندان در کروموزوم شش، سه ژن را شناسایی کردهاند که مشخصهی معاشرت بالا است. نکتهی مهم این است که این سه ژن، درست در نقطهیی قرار دارد که دیانای بشر، ژن مرتبط با شیرینی و معاشرت انسان در آن قرار دارد.
اجداد ما در هزاران سال پیش، نمیدانستند که ژن چیست، اما میدانستند لاشخورانی که با پوزهای درازشان برای بوکشیدن نزد آنها میآیند، با اشتیاق و نگاه خاصی به آنها خیره میشوند. آنها میدانستند که مقاومت در برابر این نگاه به شدت دشوار است. بنابراین اجداد ما این لاشخوران را از سرمای بیرون نجات دادند و در نهایت آنها را سگ خواندند. این در حالی بود که خویشاوندان نزدیک این حیوان که ژن خوب را به خود نگرفته بودند ـ خویشاوندانی که بعدا ما آنها را گرگ و شغال خواندیم ـ به حال خود و به دست طبیعت رها شدند.
با تکامل انسان و جدایی از طبیعت، ممکن است اتحاد ما با سگها نیز کاملا منحل شده باشد. با اینحال، انسانها به پرداختن دستمزد، ارائه غذا و سرپناه به سگها ادامه دادند. در بدل سگها چیز ملموسی نداشتند که به انسانها بدهند، ولی این اهمیتی ندارد، ما از قبل تحت تاثیر قرار گرفته بودیم.
زبان ما بازتابدهندهی سرمستی انسانها از عشق سگها است: گفته میشود که کلمه «puppy/توله سگ» از کلمه فرانسوی poupée یا عروسک ـ شی که از عاطفهی نامعقول و بیبهای ما برخوردار میباشد ـ اقتباس شده است. داستانهای گونهی بشر سراسر مملو از سگ شده بود: آفریقاییها از Rukuba صحبت کردند، سگی که آتش را به ما آورد و ولزیها افسانهی Gelert را نقل کردند، سگ شکاری با وفایی که کودک شاهزاده را از یک گرگ نجات داد. اشرافها تا جایی پیش رفتند که سگ خانواده را وارد پرترههای خانوادگی کردند و عجیبوغریبها، حتا سگ را در تمایلاتشان گنجاندند.
امروزه، حداقل در مناطقی که انسانها در آن زندگی میکنند، سگها فراوانترین گوشتخوران این سیاره هستند. حدود 900 میلیون سگ در سراسر جهان وجود دارد که 80 میلیون آنها تنها در ایالات متحده زندگی میکنند. یگانه گونهی سگ داخلی ـ به فارسی سگ، به عربی کلب ـ حالا به صدها نژاد فرعی، با اندازه، خلقوخو و رنگهای متفاوت تقسیم شدهاند.
در امریکا به طور متوسط یک نفر سالانه بیش از 2 هزار دالر را برای غذا، اسباببازیها و مراقبتهای پزشکی سگ مصرف میکند و هستند افرادی که آمادهاند مبلغ بسیار بالاتر از این را برای سگشان هزینه کنند.
در سال 2005، وقتی طوفان کاترینا نیواورلئان را در نوردید، بسیاری از مردم حاضر نشدند بدون سگ شان خانهها خود را ترک کنند. امری که باعث شد کنگره قانونی را به تصویب برساند که از مردم میخواهد در صورت وقوع طوفان یا فاجعهی دیگری، آماده باشند و برنامههایی برای محافظت از حیوانات خانگی خود روی دست داشته باشند.
آنچه که به عنوان قرارداد خدمات متقابل میان دو گونهی بسیار متفاوت از جانداران آغاز شد، حالا تبدیل به چیزی بسیار شبیه به عشق شده است. در این تحول، هیچیک از این مواردی که ذکر شد ذرهی بار منطقی را حمل نمیکند، اما از سوی دیگر، لازم هم نیست بار منطقی داشته باشد. عشق به ندرت با دستگاه استدلالی مغز ارتباط برقرار میکند. عشق دستگاه رویایی مغز و بخشهای اختصاص دادهشده به عشق را لمس میکند؛ قسمتهایی را لمس میکند که گاهی اوقات آن را قلب میخوانیم. برای صدها و هزاران سال، این قلب انسانها بوده است که سگها در آن زندگی کردهاند.