رویا سادات، نویسنده و فلمساز
من رویا هستم. به قول مادرم در انقلاب به دنیا آمدهام؛ زمانی که ارتش سرخ وعدههای سبز نان و کاشانه را میدادند؛ سالهایی که روزهای سیاهاش قصههای تلخی را بر شفق سرخ مشرقیترین کشور تاریخی جهان رقم میزد و زمانی که کشتن و بستن به روزمرهترین امر ممکن بدل شده بود. میگویند در همین روزها جوان ساده دل و زحمتکشی به نام عبدالودود روزانه علفها را با ریسمانی برکتف میبست و برای گوسفندانش در مکان دیگری انتقال میداد. با تکرار این کار، جای بند ریسمان روی کتف شانهاش باقی مانده بود. روزی که بدون پشتهی سبز راهی کاشانه بود، با عساکر قشون سرخ مواجه میشود. نشانی سبز تناب (ریسمان) پشتهی علف را نشانهی بند سرخ تفنگ میپندارند و بدون هیج گواه و پرسانی تیربارانش میکنند و جسد خونآلودش را به خانه میآورند.
یادآوری این خاطرهی مادرم از مرگ برادرش، گواه بر سادگی و بیارزشی مرگ و زندگی آدمها در آن تاریخ است. در آن زمان هرکسی نامی داشت و در پیاش مرگی بر آن حک شده بود. علیه تجاوز قیامها شد. زندانیان، متهمان و اشرار ناشناخته تیرباران میشدند و آموزگاران و ماموران ملحد و کافر گفته سر به نیست.
بیشمار مردان و زنانی بر دل گورهای دستهجمعی غلتیدند و نامهای گمشدهیشان در ذهن و ضمیر همسران، مادران، فرزندان و … باقی ماند و بیشمار دیگر حزبی و کذبی گفته بر گورهای نمناک دفن شدند. روس رفت، احزاب ماندند و گروههای مجاهدین رشد سریعیشان را میپیمودند.
در این برههی تاریخ منِ «زن» این سرزمین، مبارز گمنامی بودم که تا هنوز ابزار انتقامجویی جنگ محسوب میشدم، شلیک تفنگ روی قلب جگرگوشهام بود و بار زندگی روی دوش خودم. برای حضور و پوشش بین سنتهای نسلی و واقعیتهای تمدنی دستاویز سیاستهای عصر خویش، معنا میشدم و هنوز لبخند گمشدهی تاریخیام حسرت فراموش شدهی روزگارم بود. با آنکه تپیدم و رزمیدم اما نامم در سیاهچالهای سیاست و سنت ناخوانده و ناشنیده باقی ماند.
این دوران برای شنوندههای اخبار ما در گوشهگوشهی جهان، در گذر یک تراژیدی گذشت. تاریخ با هیجانش نوشته شد. همسایهها، منطقه و جهان تعبیر و تفسیر شدند عدهیی بازنده و عدهیی در مسیر برد و برای ملت من میلیونها انسان کشته، مهاجر، بیخانه، بیپا، بیدست بیسرنوشت و …. به جا گذاشت. ریسمانها تفنگ پنداشته شدند و تفنگها ریسمان …
و اما آرزوی دیرینهی ما صلح، در چند قدمی ختم این دوران گفتوگوهایش با اجندای دیگر سر زبانها افتاد و ملت داغدار و خوشقلب من به امید صبح زیبا و روشن، دلش همچنان تپید و به انتظار نشست. روزها گذشت اما صلح نرسید، صلح نشد و صلح معنای گمشدی آشتی قدرتهای متخاصم در بستر گفتوگوهای نامیمون باقی ماند.
در سال 1996 میلادی برابر با 1375 شمسی تاریخ صفحهی دیگری باز کرد: ورود مجاهدین
آمدیم بر روزگار نو. فاختهها دود زمستان را نفس میکشیدند و گنجشگها زیر برف به دنبال دانههای که هرگز از دسترخوانی اضافه نماند و من هنوز کودکی بیش نبودم. نه تحلیلی داشتم و نه اخباری را دنبال میکردم. نخستین روز ورود مجاهدین، با دختر همسایه بازی میکردم. مادرش از بکس نقل و نخود و کشمش گرفت. چوتی بلند موی دخترش را به سمتش کشید وحرکت کرد. در حالیکه اشک شوق از چشمانش جاری بود به سمت کوچه دوید. در سرک موترهای مجاهدین به صف ایستاده بودند. مردم شیرینی و گل روی موترها میپاشیدند و به همدیگر شادباش میگفتند.
این روزهای نورسیده برای عدهیی با خوشی و برای عدهیی با نگرانی گذشت. دیری نگذشت که صدای مهیب راکت بلند شد. صدای وحشتباری در حد چند ثانیه داشت و بعد پرتاب میشد. با شنیدن صدا همه مضطرب به گوشهیی دویدیم. بعد از چند دقیقهی محدود خاکستر و دود به آسمان بلند شد. بافت چوتی موی دخترک همسایه به خانهی ما افتید و چادرش در امواج آتش فرو رفت. مادر تکههای دخترش را از روی بام همسایهها جستوجو میکرد. ادامهی نقل و گلهای خانه را روی جنازهی دختر معصومش پهن کرد. نامش حبیبه بود و به قول مادرش به حبیب پیوست.
مردم همچنان به امید فردای بهتر به زندگی سلام میگفتند. با آنکه راکتهای کور و بمباران حاصل جنگهای به اصطلاح داخلی، نور چشمان خانوادههای زیادی را گرفته بود. کابل را بیشتر از هر ولایتی در مرگ فرو برد. خانهبهخانه بامبهبام به روی هم آتش گشودند. پشت هر گروه آشفته، کشوری معنا میشد و سیاستی گسترش مییافت.
اخبار ما را مردم دنیا میشنید و جهانی که جنگهای متعددی را سپری کرده بود برای شنیدن این تراژیدی هنوز هم شنونده بود و تکان نمیخورد؛ جز کسانی که در این برد و باخت منافع سیاسیشان دخیل بود. هنوز جهان ما را برای خود ما کمتر بهیاد داشت و هنوز هم جنگهای ما دامن کشورهای دیگر را فرا نمیگرفت. اخبار ما هنوز بار حقوق بشری داشت، هنوز رنج ما تهدیدی بر جهان نبود.
در نهایت این دوره نیز کشتهشدگان و قربانیان ما صرف آمار بود و دوسیههای دفاتر حقوق بشری را پر میکرد و برای مردم جهان در نهایت تاسف و تاثر میآفرید. اما برای ما میلیونها کشته، زخمی، بیخانه، بیپا، بیدست و بیسرنوشت به جا میگذاشت. فقر اقتصادی دامن گسترد و فقر فرهنگی آرامآرام زمین گیرمان کرد.
و در این دوره منِ «زن» این سرزمین همچنان در پرتو سیاستگذاریها، پوشش دیگری را تجربه میکردم و نامم در فهرست مبارزین فراموش شدهی تاریخ، مادر و خواهر شهید مرور میشد. خون خودم رنگ دیگری داشت در جاهای من شهید سنگر نبودم، مرگ من پرتاب از منزلهای چندم خانهها برای فرار از بیعفتی، تجاوز و تجربهی تلخ ذلت زن بودن در این تاریخ بود.
اینبار نیز گفتوگوهای صلح امیدی بر زندگی بیرمق مردم گشت و صلحی که ارادهی مردمی بود نه سیاسی اما هرگز اتفاق نیفتاد و با تداوم جنگ داخلی، سیاستهای بیرونی، فرصت خوبی را برای رشد بنیادگرایی و تندروی دینی و فکری برای استفادهی ابزار سیاسی خویش یافت و حالا افغانستان خسته از جنگ بستر مناسب برای پذیرش این جریان شده بود و در نهایت ناامنی و جنگ خودی، آغازگر حضور پرچم سفید در مناطق جنوبی شد.
درمیزان سال ۱۳۷۵ خورشیدی، طالبان پرچم سفید شان را بر بام ارگ کابل نیز بلند کردند. هنوز غرب کشور در امان بود. در همین هیاهوی جنگهای داخلی، مکتب میرفتم. عاشق درس بودم، عاشق درختهای کنار جویبار مکتب و قطار دختران همصنفیام در لیسهی گوهرشاد و عاشق بادهای سرد سالونهای مکتب در دل گرمای داغ تابستانهای هرات.
تازه رخصتیهای وسط سال رسیده بود. پرچم سفید طالبان در غرب کشور نیز بلند شد و مکتبها برای همیشه بسته شد.
و در این تاریخ؛ من «زن» این سرزمین در پرتو سیاست، نه تنها در پوشش و لباس دیگری تعریف میشدم بلکه حضور و وجودم جرمی نابخشودنی بود. زن بدون محرم شرعی نباید بیرون میرفت. دیدن پشت پایش مجازات داشت. مردان به بهانهی جاسوسی حلقآویز میشدند و به فرق زنان به اتهام جرایم اخلاقی با مرمی کوبیده میشد. صدای زن حرام بود و صدای رسانه ناشنیدنی. شهرها سیاه بودند، شهرها بیروح و بیتحرک، شهرها زندانی، کوچهها وجادهها تهی از زندگی، همهجا غبار نیستی و اما سوزناکترین رویداد، تیرباران زرمینه در استدیوم غازی بود.
من و همجنسهایم شلاق زجر آن دوران را نه تنها به عنوان یک انسان، بلکه به عنوان زن با نگاهی فرومایه و بیارزش نسبت به خود دیدیم. در خانههای خود مینوشتیم، میخواندیم و به آینده میاندیشیدیم. آیندهی نامشخص و نامیمون در اوج امیدواریها ناامید و خسته و باز هم هنوز برای جهان قصههای دردناکی داشتیم.
کشوری با دود و خاکستر و خشونت. راه ابریشم و طلای ما فراموش شده بود و یاد خیز مارکوپولو را در درههای پامیر نداشتیم. بودا فرو ریخته بود و زادگاه مولانای بلخ دست به دست میشد.
یازدهم سپتامبر فرا رسید؛ حادثهیی تاریخساز. اینبار جهان تکان خورد. برای اینکه امکان رسیدن درد ما بر گوشهگوشهی جهان بود. ممکن بود این خشم و جنگ به کشورهای زیادی آسیب برساند. اینبار اخبار ما تنها بار تراژیدی نداشت، توجه به وضعیت ما تبدیل به برنامهی جهانی شد.
با رسیدن هواپیماهای نظامی، گلیم بیرق سفید از بسیاری شهرها جمع شد و در سال دو هزار میلادی، گروههای سیاسی بقایای هر سه دهه با پا در میانی جامعهی جهانی دورهم جمع شدند و حکومت موقت اعلان شد.
مدلهای دموکراسی به تعریف گرفته شد. مردم خسته از جنگ دوباره به زندگی لبخند زدند، امید بستند، حرکت کردند و غافل از اینکه در این تاریخ، هزاران کشته رهگذران خواهند بود.
و من «زن» این سرزمین در این دوره بعد از اینهمه جنگ و ذلت با فرایندهای فراگیر نابرابری، ناشی از فقر فرهنگی به مبارزاتی از صفر و حقوق اولیه متوسل شدم. دوباره رزمیدم برای نامم، برای کتابم، برای حرفم و… شاید درشهرها، خودم را زودتر یافتم، ولی آنطرف دیگر هنوز هم در معادلات سیاست و قدرت در فیصدیها تعریف میشوم و حضورم بیشتر دستاورد دولتمردان برای جامعهی جهانی است تا باور بر نیاز حضورم. برای همین گاهی در معاملات سیاست و قدرت نشانم است و گاهی در اساسیترین تصامیم نفی میشوم و هنوز در واقعیت اکثریت نسبت به من، خشونت به اوجش باقیست، هنوز گوش و بینیام بریده میشود. (در دل شهر منار یاد بود فرخنده گواه دردناکترین خاطرهی این شهروند زن است.) در جادهها خون رهگذارن ریختانده میشود. انتحار، مرگ و زندگی در چند قدمی هر روز ما است و فقر هنوز بیداد میکند.
و در همین روزها خسته از ناامنی و جنگ بر افق پرفروغ صلح چشم میدوزم و اینبار گفتوگوهایش پررنگتر از هر زمانی شکل میگیرد، اما من نیستم من «زن» این سرزمین! نه تنها من نیستم که مفهوم صلح نیز نیست. «زن نیست، مفهوم صلح نیست.»
میخواهم برای سیاستمداران کشورم بگویم!
من، زن این سرزمین با تمام وجودم هشدار میدهم؛ بار اشتبهات تاریخی تان را سالها بردوش کشیدیم، حالا فرصت دیگری است تا عمیقتر بیندیشید. این سرزمین خسته از جنگ را بهتر درک نمایید و خود را بر مقام و منصبهای موقت قدرت و ثروت فریب ندهید. برای یک ملت بیندیشد، برای یک سرزمین، برای آیندهی فرزندانتان، برای ملتی که در تاریخ جهان سرگردان است، برای افغانستان و حضورم را امتیاز و دستآورد تلقی نکنید. بلکه نبود من را نبود نیمی از جامعهیی بدانید که متضمن صلح، ترقی و تمدن است. جامعه نیازمند من ـ زن ـ است. این را نه امتیاز بدانید نه لطف و نه شعارهای مد روز. سالها جست و خیز زدید اما با یک بال پرواز نشد.
هژده سال اخیر با تمام رنجها و دردهایش آغاز روزگار نوینی بر تاریخ سرنوشت زن در این کشور شد و دستاوردهای را به ارمغان آورد که در این حمایت و زحمات زنان و مردان نیکاندیش را نباید نادیده گرفت. نادیده گرفتن من «زن» این سرزمین نفی همه دستاوردها و نفی هر گونه تمدن و تفکر است.
دهقان جوان، حبیبه، زرمینه، فرخنده و میلیونهای دیگر، همهی ما مثل دیگر فرزندان جهان از مادر و پدری متولد شدهایم. مثل همهی شهروندان جهان، رنگ خون ما سرخ است و آرزوهای ما رنگارنگ. مثل همه دوست داریم در آرامش و امنیت آسمان آبی را از لای ابرها به تماشا بنشینیم و زیر نور خورشید رنگین کمان را. همه کتاب و کلبهیی میخواهیم، نان و حرفی از آن خود.
هیچ ملتی خونبهای ملت دیگری نیست. ما سالهاست به انتظار صلح ماندهایم. صلح برای خود با مفهوم واقعی خودش؛ صلح این سرزمین تکت انتخاباتی حکومتها نیست، صلح گزارشی برای جلب کمکها نیست، صلح برای جلب توجه شهروندانی که برای حمایت ما از سهم خویش میپردازند، نیست، صلح اعلان دستاورد برای ختم دورهی حکومتی نیست، صلح ختم یک گروه متخاصم و آغاز نبرد نابرابر دیگر نیست، صلح لبخند گم شدهی کودکان افغانستان است و صلح یاد و آرزوهای جوانان غرقه در خون این سرزمین است. باید ویژگیهای صلح را باور داشت. امکان تغییر را در خود دید و صلح را با مفاهیماش شناخت. صلح برای تمدن است نه تحجر، صلح آغاز پیشرفت است نه عقبگردهای ممتد و صلح تنها ختم جنگ نیست.
به صدای وجدان تان گوش دهید؛ صلح فریاد زنان و مردان خسته از جنگ است.