نسل نو افغانستان تسلیم نمی‌شود

نسل نو افغانستان تسلیم نمی‌شود

  • وال‌استریت جورنال – سلیمان امان‌زاد

من یک افغان و متعلق به نسل اول افغانستانِ پسا یازدهم سپتامبر هستم. چهار ساله بودم که طالبان در 1998 زادگاهم بامیان را تصرف کردند. بامیان با کوه‌های بلند و زمین و کشت‌زارهای سرسبز و شاداب، یکی از زیباترین ولایات افغانستان است. بامیان همچنین سرزمین بزرگ‌ترین مجسمه‌های ایستاده‌ی بودا در جهان است. یا بهتر است بگوییم بود تا این‌که طالبان آن‌ها را نابود کردند.

سال 1998 بود و والدینم در خانه‌ی گلی کوچکی در دامن کوهی در روستای «دوکانی» که در دره‌ی تنگی میان کوه‌ها موقعیت دارد، زندگی می‌کردند. آوازه‌ی ظلم و بی‌رحمی طالبان، این‌که چطور مردم را شکنجه می‌کنند، به زندان می‌افگنند و شیعه‌ها را از دم تیغ می‌گذرانند، در میان روستایی‌ها دهان به دهان می‌شد. به زنان روستا توصیه شده بود که لباس‌ها ژنده و رنگ و رو رفته بر تن کنند تا مورد تجاوز قرار نگیرند. زنان خانواده‌ی ما روسری‌هایی از پتوهای کهنه برای خود درست کرده بودند.

در سال 1999 وقتی که طالبان روستاییان را در بامیان به قتل رساندند، مردم از ترس جان‌شان فراری شدند و خانه و مال و منال‌شان را به حال خود رها کردند. خانواده‌ی من به کوه‌ها گریختند و همراه با دو خانواده‌ی دیگر، در غار کوچکی پنهان شدند. تنها نوری که به داخل غار می‌تابید، از سوراخ کوچکی روی سقف غار بود که مجبور شدیم آن را هم به خاطر پنهان ماندن از چشم طالبان ببندیم.

طالبان از طرف روز به قتل و غارت مردم می‌پرداختند و از طرف شب وقتی دمای هوا زیر صفر درجه می‌رسید، عقب‌نشینی می‌کردند. پس از تاریکی هوا، پدر و کاکایم دزدکی و پنهانی به روستا می‌رفتند تا هر قدر غذا که می‌توانند پیدا کنند و با خود به غار بیاورند. ما هفته‌ها را در گرسنگی، ترس و انتظار برای مرگ، در آن غار سپری کردیم. پس از چند هفته، وقتی شبه‌نظامیان محلی شروع به دفاع در برابر طالبان کردند، خانواده‌ی ما از غار بیرون آمدند و پنهانی به کابل فرار کردند.

در آن‌چا نزدیک به سه سال از کودکی‌ام تحت سلطه‌ی طالبان سپری شد. پایتخت چون شهر ارواح به نظر می‌رسید. مردان را به گذاشتن ریش دراز و پوشیدن دستار و یا کلاه مجبور کرده بودند و زنان را به پوشیدن برقع. کابل مانند زندان عظیمی به نظر می‌رسید که در آن مردم مجبور بودند زیر نظر زندان‌بانان، به شیوه‌ی مشخصی لباس بپوشند و رفتار کنند. زنان اجازه نداشتند بدون همراهی عضو مرد خانواده، از خانه بیرون شوند. ماموران امر به معروف و نهی از منکر طالبان در اطراف شهر پرسه می‌زدند و مردان را به خاطر دست‌زدن به ریش‌شان و زنان را به خاطر پوشیدن کفش پاشنه بلند و بسیاری چیزهای مسخره‌ی دیگر، شلاق می‌زدند. پدر و سایر اعضای خانواده‌ام که مرد بودند، اکثرا در خانه می‌ماندند و برای به دست آوردن نان بخور و نمیری قالین می‌بافتند.

پدرم مانند اکثر مردم شهر یک بایسکل چینایی کهنه داشت. او با بایسکلش مرا به استادیوم غازی در مرکز شهر می‌برد تا بازی تیم میوند، تیم مورد علاقه‌ام را، تماشا کنم، اما حتا تماشای بازی تیم مورد علاقه‌ام خوش نمی‌گذشت. پیش از شروع مسابقه، طالبان مردان و زنان را در زمین بازی اعدام می‌کردند و بعد تماشاچیان را شلاق می‌زدند و از آن‌ها می‌خواستند که نماز بخوانند. من برای نماز خیلی کوچک بودم. اما چندین بار پدرم را در شلوغی در‌حالی‌که به طرف صف نماز کشیده می‌شد، گم کردم.

پس از سقوط رژیم طالبان، مکتب را تمام کردم و به اندازه‌ی کافی خوش‌بخت بودم که وارد دانشگاه امریکایی‌ افغانستان شوم و در رشته‌ی مدیریت تجارت تحصیل کنم. در حال حاضر من به عنوان مامور عملیاتی ارشد یکی از شرکت‌های مخابراتی و رسانه‌ای پیشرو افغانستان کار می‌کنم.

من در دوره‌ی حاکمیت طالبان نوجوانی بیش نبودم اما ترسی را که در آن زمان احساس می‌کردم، هنوز به خاطر دارم. اکنون به این فکر می‌کنم که چه راه طولانیِ را پیموده‌ایم و از بازگشت به گذشته می‌ترسیم. مذاکراتی که میان دولت ایالات متحده و طالبان جریان دارد، وجودم را پر از ترس و نگرانی می‌کند. زندگیِ که من و بسیاری افغان‌های دیگر در دو دهه‌ی گذشته ساخته‌ایم، احتمال دارد که دوباره نابود شود.

من معتقدم که نسل من باید فرمان هرگونه گفت‌وگوی صلح با طالبان را به دست داشته باشند. افغانستان برای همیشه تغییر کرده است. نسل جوان افغانستان صدها سال از اندیشه‌ها و طرز زندگی طالبان پیش هستند.

ما به عنوان یک ملت از این جنگ خونین خسته شده‌ایم. ما آرزوی صلح داریم و آماده‌ایم برای آن قیمت بالایی را بپردازیم. به باور من، برای صلح در افغانستان قیمتی بالاتر از فراموش‌کردن قتل عام مردم من به دست طالبان و پذیرفتن این گروه نیست. ما آماده‌ایم گذشته‌ی طالبان را فراموش کنیم. ما آماده‌ایم تا بگذاریم ارواح گذشتگان مان یک‌بار و برای همیشه در آرامش قرار بگیرند.

من هنوز شیعه و مسلمان هستم. زندگی ساده اما آزادی را در کابل پیشه کرده‌ام. حقیقتا گاهی اوقات در «تیپ» قدیمی‌ و یا والگای روسی مدل 1988 ام به موسیقی با صدای بلند ـ که در دوران طالبان ممنوع بود ـ گوش می‌دهم. در خانه‌ام تلویزیون دارم و در آن مستند «نظریه بیگ بنگ»، شوی کمدی «کاپیل شرما» که از هند پخش می‌شود و «ستاره‌ افغان» را تماشا می‌کنم. به کافه‌های کابل می‌روم، تا دیروقت شب را با دوستانم سپری می‌کنم و قلیون می‌کشم. من زنان خانواده‌ام را که براساس خواست‌شان درس می‌خوانند و یا مصروف کار اند، حمایت می‌کنم. من مسابقات فوتبال را به تماشا می‌نشینم و ستاره‌های پاپ را که زن افغان اند و در استادیومی که در آن طالبان 20 سال پیش مردم را اعدام می‌کردند، اکنون آواز می‌خوانند، تشویق می‌کنم. من، آن‌طور که می‌بینید برای ابراز نظرات و دیدگاه‌هایم آزادم و از آزادی برخوردارم.

من تسلیم نمی‌شوم.

من طالبان را در صورتی که برای صلح بیایند، با آغوش باز می‌پذیرم. تلاش خواهم کرد ظلمی را که آن‌ها در حق خانواده‌ام مرتکب شدند، فراموش کنم، اما من طالبان را در صورتی که تلاش کنند ما را به بازگشت به عقب و به پذیرفتن نسخه‌ی اسلام خود‌شان، مجبور کنند، نخواهم پذیرفت. این تنها نظر من نیست. این نظر میلیون‌ها مرد و زن جوان افغان و هم‌نسلانم است که در افغانستان جدید بزرگ شده‌اند.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *