خطاب به هیچ‌کس

شطحیات میرحسین مهدوی
سقف صدای من
هیچ‌کس عزیز، سلام!
می‌خواهم کمی از خودم فاصله بگیرم. دیری است که صدای من از همین نزدیکی‌ها به گوشم می‌رسد. خیال می‌کنم کسی شانه به شانه‌ی من با من قدم می‌زند و در شأن شعرهایم سکوت می‌کند. خیال می‌کنم که خطوط چهره‌ی کسی در خط اول شعر من‌، پای پیاده به سمت من غزل می‌خواند. دلم می‌خواهد که دیگر از خودم دست بشویم. دستانم را با خودم یک‌جا باید در جایی جا بگذارم و خیالم را برای همیشه از خودم راحت کنم. کسی که این‌همه نگران من است، کسی که همه‌چیز را برای من می‌خواهد، کسی که از روی همه‌ی دیوارها به خاطر من بالا می‌رود و همه‌ی پرده‌ها را به خاطر من پایین می‌کشد، حتما باید آدم خطرناکی باشد. کسی که حتا خدا را روی خطوط موازی قطار از قلم می‌اندازد و صبحش را به صورت نشسته آغاز می‌کند و تا هیچ‌وقت هم فرصت نمی‌کند که مغزش را با آبِ غزل شست‌وشو بدهد، باید آدم بدی باشد. به همین دلایل ساده، دیگر باید از خودم دست بشویم و سعی کنم که نامم را از روی همه‌ی نامه‌ها خط بزنم. سعی کنم که صدای مرا کسی نشود. صدای مرا مارها هم به رسمیت نمی‌شناسند، چه برسد به کبوتران. کبوتران تنها به تن‌شان اهمیت نمی‌دهند، روح‌شان را نیز خیلی دوست دارند. کبوتران روح‌شان را چون کوه بلندی در بلندی کوه‌ها می‌گذارند و هر صبح به صورت نشسته در برابر روح‌شان، ارواح خبیثه را قربانی می‌کنند ‌یا صداهای سرد را در پای سایه‌ای سر می‌برند تا آواز‌شان هم‌چنان آواز بماند.
هیچ‌کس گرامی!
به همین دلایل ساده، باید صد‌ها قدم از خودم فاصله بگیرم. تا چه وقت باید در برابر خودم سکوت کنم؟ پس تکلیف آزادی صدای من چه می‌شود؟ من سال‌هاست که در برابر خودم خم به ابرو نیاورده‌ام و همه‌ی کرده‌های غیر‌دموکراتیک خود را به خاطر حفظ صلح و آرامش در جزیره‌ی جانم تحمل کرده‌ام. دیگر نباید تردیدی وجود داشته باشد. همه‌ی ترانه‌ها در زیر باران، تر شده‌اند. آرزوی همه‌ی آواز‌ها بر‌باد رفته است. چه کسی باور می‌کند که آواز‌ها روی تخت شفاخانه دراز کشیده و رو به دیوانگی گذاشته‌اند؟ اگر هیچ‌آوازی به آرزوی خود نرسیده باشد، تا حالا کوک همه‌ی کبوتران باید خاموش شده باشد، و اگر چنین باشد، من می‌مانم و منطقه‌ای که با هیچ‌منطقی سخن حق را نمی‌پذیرد. من می‌مانم و کبوترانی که دیگر کبوتر نیستند. کبوتری که دست از کبوتر بودن خویش برداشته باشد، باید کبوتری باشد که دلش از دست خودش خون باشد. چنین کبوتری احتمالا هم بسیار کبود است و هم زیر هیچ‌بارانی، تر نمی‌شود.
هیچ‌کس عزیز!
بگذار سخنم را با یک قطعه یخ شروع کنم، از یک یخ قطعه قطعه شده. یخی که حتا خودش هم نمی‌داند که یخ شده است. اما برای یخ شدن، اول باید آب بود. آب در یک فرایند پر‌پیچ‌ و‌ تاب، درجه‌ی تبش به‌ناگاه از کوه بابا سقوط می‌کند. مثل این‌که باد‌ها علیه حکومت دریا کودتا کرده باشند، تب با سرعت سرسام‌آوری تا ته دره‌ی دلش سقوط می‌کند و به‌ناگاه هوا از هویت خویش آگاه می‌شود. گویا آب دست به اعتراض می‌زند و سعی می‌کند که با حرکت‌های مدنی، سقوط سرسام‌آور هوا را به حضور نیروهای امریکا در جنوب نسبت بدهد. مسئله اصلا سیاسی باشد یا نباشد، وقتی که درجه‌ی تب هوا به‌سرعت سقوط کند، تب بی‌هیچ مقاومتی تبدیل به شب می‌شود. می‌گویند که خداوند شب را از همان روز اول شب آفریده است. می‌گویند که شب را از تب ساخته است. به همین دلیل، شب‌ها شبیه خودشان نیستند. شب‌ها بیش از آن‌که به کشت‌زار نی‌شکر شبیه باشند، به قطعات سمفونی مردگان شبیه‌اند. گاه آن‌چنان آرام و ساکت اند، خیال می‌کنی که اسبِ شب رم کرده و به همین دلیل، شب جایی برای رفتن ندارد. شب به نظر می‌‌رسد که ساکت و خاموش است؛ خودش را شدیدا محکوم به ماندن کرده است. گاه فکر می‌کنی که شب از خدا کینه‌ی دیرینه‌ای به دل دارد و به خاطر همان کینه‌ی تلخ است که صورتش شبیه شیشه‌های شکسته است. شب مثل افتادن برگ روی رگ‌های سرک ناگهانی اتفاق افتاده است. سرک‌‌ها هم اگر زبان می‌داشتند و می‌توانستند دست به اعتراض بزنند، احتمالا دست به اعتراض می‌زدند و در برابر این همه نابرابری، صدای‌شان را بلند می‌کردند، اما افسوس که همه‌ی سرک‌ها بی‌سرنوشت اند. سرنوشت سرک‌ها را شاروال‌ها می‌نویسند. اما شاروال‌ها رابطه‌ی خوبی باخواندن و نوشتن ندارند. کار شاروال‌ها کندن و خراب کردن است.
هیچ‌کس عزیز!
امیدوارم که سرگردانی مرا ببخشی. کل مسئله این است که صدای من دیگر به خودم نمی‌رسد. باید صدای تازه‌ای برای خود بسازم، صدای قشنگی که بتواند در همه احوال صدا باشد و به هرکس که بخواهم، برسد، حتا به خودم.