«کوچه‌بازاری‌ها»؛ پرده می‌افکند و اسرار هویدا می‌سازد

«کوچه‌بازاری‌ها»؛ پرده می‌افکند و اسرار هویدا می‌سازد

  • عزیز رویش

(مروری بر کار خادم حسین کریمی در کتاب «کوچه‌بازاری‌ها»)

«کوچه‌بازاری‌ها»، کوچه‌بازاری‌ها را به صورت تمام قد در برابر تابوهایی قرار می‌دهد که با حصارهایی خودساخته، میان خود و کوچه‌بازاری‌ها دیواری می‌کشند و دنیای آدم‌ها را با این دیوار از هم جدا می‌کنند. «کوچه‌بازاری‌ها» این دیوار را بر می‌دارد. «کوچه‌بازاری‌ها» ادعایی ندارد که ساکنان آن‌سوی دیوار کمتر یا بیشتر از کوچه‌بازاری‌ها تیزهوش یا کته‌هوش اند؛ صادق یا خاین اند؛ مُخطی یا مُصیب اند؛… «کوچه‌بازاری‌ها» همه را وارد میدان هم‌سطحی می‌کند که در آن هر کسی کمابیش «همان کسی هست» که «هست»؛ نه کم، نه زیاد.

«کوچه‌بازاری‌ها» تمثیل انضمامی سخن نادر نادرپور است که می‌گوید: «پرده را پس می‌زنم، مرغابیان پر می‌زنند / گوشه‌ای از آسمان آبی‌ست در باران هنوز». «کوچه‌بازاری‌ها» پرده را پس می‌زند. همه چیز نیز با همین پس زدن پرده، یا پس رفتن پرده شروع می‌شود: «اسرار هواید می‌شود».

آن سوی پرده هیچ چیزی نیست. بزرگ‌ترین «سِرّ» نیز همین است. هر کسی که هست، مثل همه است. خشم و رحم و عصیان و ترس و شهوت و خوبی و بدی هر کسی در آن سوی پرده مثل کسی دیگر در این سوی پرده است. اسدالله سعادتی نیز پرده را پس زده است؛ اما تنها از یک گوشه و برای هدف و خواستی معین. او ناچار است جمعی را توجیه ‌کند تا جمعی دیگر از توجیه محروم شوند. جمعی را ملامت کند تا ضمانتی برای سلامتی عده‌ای دیگر ایجاد شود. او می‌خواهد جمعی را خوش کند تا جمعی جگرخون شوند و جمعی را جگرخون کند تا جمعی دیگر خوش شوند. این کار اقتضای «موقعیت» اوست و این «موقعیت» نحوه‌ی خاصی از یک مواجهه (Attitude) را میان او و واقعیت‌ها و حوادث و آدم‌ها خلق می‌کند.

«کوچه‌بازاری‌ها»، به نظر می‌رسد غیر از این است. ادعایی و هدفی جز این ندارد که بگوید این پرده باید از برابر دیدگان همه برداشته شود و همه هر چیزی را همان گونه که «هست»، تجربه کنند. «کوچه‌بازاری‌ها» به همین دلیل، آزاردهنده و غیرقابل پیش‌بینی است. من دوست داشتم «کوچه‌بازاری‌ها» خیلی از حرف‌ها را به گونه‌ای دیگر و با لحن و تصویری دیگر می‌گفت؛ خیلی از چهره‌ها را به ناحق وارد روایت نمی‌کرد و خیلی از چهره‌ها را به ناحق از روایت بیرون نمی‌برد. دوست داشتم برخی از نکته‌ها شرحی بیشتر می‌یافتند و برخی از نکته‌ها این همه بها نمی‌گرفتند؛ … اما «کوچه‌بازاری‌ها» به فتوای من یا کسی دیگر اعتنایی ندارد. مطابق نگاه و ذایقه‌ی خود سخن می‌گوید، پرده را پس می‌زند و اسرار هویدا می‌کند. «کوچه‌بازاری‌ها» راه را بر من یا کسی دیگر نمی‌بندد. انحصارِ رفتن در راه را برای همه، نه افراد یا گروه‌هایی معین، محفوظ می‌دارد. این کار «کوچه‌بازاری‌ها» است که اثرگذاری آن را متفاوت و متمایز می‌سازد.

داکتر سمیع حامد در یکی از ترانه‌هایی که برای گروه «سا» ساخته است، می‌گوید کتاب بخوانیم تا یاد بگیریم که «پشت ورق را بخوانیم». در سخنانش برای دانش‌آموزان نیز تأکید کرد که «یاد بگیرید سفیدی‌های کتاب را بخوانید». «کوچه‌بازاری‌ها» راهی به خواندن پشت ورق یا سفیدی‌های کتاب است. سخنان روی کتابِ «کوچه‌بازاری‌ها» نیز چیز کمی نیستند. صدها تکه اند از صدها حادثه و سخن و عملی که می‌توانستند گم شوند و از دیده‌ها پنهان بمانند. سیاهی‌های کتاب «کوچه‌بازاری‌ها» نیز کم نیستند. اما هنر این کتاب در هیچ کدام این‌ها خلاصه نمی‌شود. در سخنانی است که پشت ورق اند و در لای سفیدی‌ها پنهان اند. به همین دلیل، «کوچه‌بازاری‌ها»، درست مانند کوچه‌بازاری‌ها رند است و رندانه ظاهر می‌شود. حافظ‌گونه سخن می‌گوید و رندانه «اسرار هویدا می‌کند».

رندی و رندانه‌گی «کوچه‌بازاری‌ها» از بیستم عقرب شروع شد؛ غافل‌گیرکننده و مبهوت‌کننده و آزاردهنده. اولین بار این محمد محقق بود که اصطلاح «کوچه‌بازاری‌ها» را – البته با تعبیر و لحنی دیگر و به هدفی دیگر – به کار برد. اما او الهام گرفته بود از آن‌چه که با کمال ناباوری در ظرف دو روز در برابر چشمانش ظاهر می‌شدند؛ «کوچه‌بازاری‌ها». محقق خودش از میان کوچه‌بازاری‌ها تا ارگ رفته بود. به همین گونه بود اشرف غنی و اتمر و سرور دانش و سیما سمر و هر کسی دیگر که آن‌جا، رو به روی محقق نشسته و این صحنه‌ی باورنکردنی را در ذهن و ضمیر خود زیر و رو می‌کردند. تعبیر محقق و سخنان پیرامونی آن نیز برای مخاطبان او به اندازه‌ی «کوچه‌بازاری‌ها»یی که برای پس زدن پرده گرد آمده بودند، باورناکردنی بود؛ همان «یوم تبلی السرایر»، همان «قیامت»، همان «صحرای محشر»…. تازه، این آغاز ماجرایی است که «کوچه‌بازاری‌ها» در پی راه‌اندازی آن است: «پرده را پس می‌زنم»… «مرغابیان پر می‌زنند»… «اسرار هویدا می‌شود».

در یادداشتی دیگر گفتم که خادم حسین کریمی، یک عمر خاطره‌اش را در «کوچه‌بازاری‌ها» به تاریخ سپرد. این را هم گفتم که او خیلی جوان است؛ اما یاد کردم که او «تابو»ی سخن گفتن را شکسته و انحصار سخن را از «یابو»ی سن و مقام پایین کشیده است. این همان کاری است که «کوچه‌بازاری‌ها» می‌کند: کسانی که «در آسمان ستاره و در زمین بوریا ندارند»؛ کسانی که «شهید را مانند گوشت قصابی می‌آرند» و در برابر دیوار ارگ، این سوی جایی که پرده‌اش پس زده می‌شود، در برابر چشمان دنیا ردیف می‌کنند؛ کسانی که پروای هیچ چیز را ندارند و «ارگ و مرگ» و «مرگ و ارگ» را کنار هم جار می‌زنند تا پیوند این دو، برای همه، برای خلق خدا، روشن شود. این کار کارِ «کوچه‌بازاری‌ها» است.

من «کوچه‌بازاری‌ها» را پر از نشانه می‌بینم. خادم با تمام قامت و زبان و نگاه خود جار می‌زند که بی‌تجربه است و سرد و گرم دنیا را نچشیده و کف دستی را نخوانده است؛ اما از میان «کوچه‌بازاری‌ها» و در میان «کوچه‌بازاری‌ها» حرکت می‌کند و به سبک «کوچه‌بازاری‌ها» سخن می‌گوید. پس زدن پرده توسط او نیز از جنس کارهای «کوچه‌بازاری‌ها» است. من بر این باور نیستم که ادعای خادم در «کوچه‌بازاری‌ها» که گویا «داوری» و «قضاوت» نکرده است، درست باشد. او نه تنها داوری و قضاوت کرده است، بلکه خوب و بی‌رحمانه و رندانه داوری و قضاوت کرده است؛ اما از جنس «کوچه‌بازاری‌ها». خلیلی از سوی هر کسی چلنج دریافت کرده است؛ اما چلنج خادم در «کوچه‌بازاری‌ها» از نوعی دیگر است که او و سعادتی خیلی وقت دارند تا ته و توی آن را اعتراف کنند و بگویند که این کتاب چقدر کار را بر آن‌ها دشوار کرده است.

محقق، به‌ویژه پس از شامگاه بیستم عقرب کم نخورده و کم نشنیده است؛ اما داوری و قضاوت «کوچه‌بازاری‌ها» از جنسی دیگر است و او را به گونه‌ای دیگر وارد بازار می‌کند و در برابر دیدگان و داوری و قضاوت «کوچه‌بازاری‌ها» قرار می‌دهد. خادم برخی‌ها را به ناحق به میدان کش می‌کند و برخی‌ها را ناحق در میان «کوچه‌بازاری‌ها» چهره می‌کند؛ اما این از حُسن و هنر و رندی «کوچه‌بازاری‌ها»ی اوست و اگر این کار را نمی‌کرد، کارش از جنس کار «کوچه‌بازاری‌ها» نبود. او همه چیز را روی گود می‌کشد و همه چیز را قاطی پاطی می‌کند تا هر کسی از نو جای‌گاه و پای‌گاه خود را بیابد و برای خود از نو حساب و کتاب کند.

ذوالفقار امید در روز بیستم عقرب، با التیماتوم دادن ارگ و تهدید به این‌که مردم وارد ارگ می‌شوند، کاری کرد که وزنش را تنها کسانی می‌دانستند که آن‌جا در برابر چشمان هزاران انسان خشم‌گین قرار داشتند و با شنیدن التیماتوم ذوالفقار امید مو بر اندام‌شان راست شد. این تهدید در هیچ کجای طرح قیام تبسم پیش‌بینی نشده و گفته نشده بود. اصلاً ذوالفقار امید از کسانی نبود که مسئولیت داشتند آن حرکت خودجوش و مهارناپذیر را سمت و سو دهند و جهت نهایی آن را تعیین کنند. او با التیماتوم خود همه را غافل‌گیر کرد. او هم یکی از «کوچه‌بازاری‌ها» بود و پروای کسی را نداشت و به اجازه و فتوای کسی آن‌جا نیامده بود تا با اجازه و فتوای کسی سخن و عملش را اندازه‌گیری کند…. اما این التیماتوم او می‌توانست به بزرگ‌ترین فاجعه‌ی تاریخ جامعه و شهر ما نیز تبدیل شود. این تکه‌ی «قیام تبسم» را تا کنون هیچ کسی به رندی و مهارت «کوچه‌بازاری‌ها» رو نکرده است.

من اعتراف می‌کنم که در آن لحظه، در چند قدمی ارگ ریاست جمهوری، مو بر اندامم راست شد. وقتی دیدم که هزاران پا روی سنگ‌فرش اطراف چوک فواره‌ی آب به زمین خوردند و هزاران مشت به هوا رفتند و صداها در هم گره خورد و فضا را پر کرد، تمام تاریخ انقلاب‌ها و جنبش‌هایی که در کتاب‌ها و فیلم‌ها در ذهنم انبار بودند، از پیش چشمانم رژه رفتند. حالا آخر خط است؛ یا ارگ سقوط می‌کند و به خاک و خاکستر تبدیل می‌شود و ساکنانش باری دیگر تکه‌های گوشت و استخوان و چتکه‌های خون خود را به اطراف پخش می‌کنند یا هزاران انسان در انفجار گلوله و باروت و خشم و نفرت ساکنان ارگ، شاید هم در هراسی ناشی از جان و قدرت و انتقام، به زمین می‌افتند. من هم از شکسته شدن «باستیل» تصویری در ذهن داشتم و هم از در هم شکستن قصر تزار. هم از لحظه‌ی رفتن «شاه» در ایران یا اشغال سفارت امریکا در تهران و هم از لحظه‌ای که بردگان و گلادیاتورهای روم از نرده‌ها عبور کردند…. در این‌جا نمی‌دانستم چه دارد اتفاق می‌افتد.

خادم همین قصه را از گم شدن نجات داد. کسی نمی‌دانست که چرا آن جمعیت به سوی اداره‌ی امور رفتند و چرا دروازه را شکستند و چرا آن سیل جمعیت یک‌باره وارد محوطه‌ی اداره‌ی امور شد و در آن لحظات چه اتفاق افتاد و چه می‌توانست اتفاق بیفتد. خادم یاد می‌کند که در آن لحظات چه کسانی ماندند و چه کسانی دود شدند و گم شدند و به هوا رفتند. خادم از سخنان من یاد می‌کند و از این‌که لحنم شخصی شد و رنگ تصفیه‌حساب با اشرف غنی را به خود گرفت و خواست جمعیتی را که «ملی» بود، «قومی» و «محلی» ساختم و در حد ولایت جاغوری و قول اردو برای هزاره‌جات و تأمین راه هزاره‌ها و رسیدگی به قضیه‌ی تبسم و قربانیان و همراهان او خلاصه کردم. همه را راست و درست می‌گوید. من آن‌جا هیچ چیزی در ذهن نداشتم، جز این‌که تا لحظه‌ای دیگر چه اتفاق خواهد افتاد. تقلای من، تقلای دو سه نفری دیگر بود که در کنارم، مثل من نگران و مضطرب و دست‌پاچه شده بودند. ما آمده بودیم تا گرهی را باز کنیم، نه این‌که دیواری را بشکنیم. حالا درمانده بودیم و هزاران انسان، زن و مرد و پیر و جوان، به فتوای یک فرد به نام ذوالفقار امید، بازی خطرناک «مرگ و زندگی» را تمثیل می‌کردند…. بقیه‌ی ماجرا همه از جنس پس زدن پرده است و رو کردن آن چه در آن سوی پرده جریان داشت.

کار خادم در این‌جا ختم نمی‌شود. مطمئنم که کسان زیادی هستند که شعاری را در یک بنر در پیشانی موتری که حامل اولین شهید بود، دیدند و به یاد دارند. آن شعار و نصب آن بر روی موتر در آن روز، معمایی از کار رندانه‌ی «کوچه‌بازاری‌ها» برای من است که تا هنوز عاملش را نشناخته‌ام. آن شعار، دنیایی از معنا و سخن و خاطره را از آن‌سوی جهان با خود کش داده و رو به روی ارگ آورده بود. «کوچه‌بازاری‌ها»یی که این کار را کرده بودند، خود را چهره نساختند. درست مانند «کوچه‌بازاری‌ها»ی دیگری که آن روز کارت انتظامات را پشت هم چاپ می‌کردند و در بین جمعیت پخش می‌کردند و نظم امور را رو به راه می‌ساختند و شکوهی باورنکردنی از یک حرکت مدنی در همراهی با جنازه‌های قربانیان را به نمایش می‌گذاشتند. من یکی از پنج نفری بودم که شب قیام تبسم وظیفه گرفته بودند تا تظاهرات را مدیریت کنند؛ اما همان‌گونه که از سخن و فتوای ذوالفقار امید چیزی نمی‌دانستم، از آن همه کار دیگر نیز چیزی نمی‌دانستم. بلندگو را رضا آورد؛ کارت و پلاکارت و شعار و نظم و انضباط و شکستن دیوار و دروازه‌ی ارگ و رفتن تا میدان داخل اداره‌ی امور را «کوچه‌بازاری‌ها»ی دیگری به راه انداختند که کسی از آن‌ها چیزی نمی‌داند. حد اقل من نمی‌دانم و کسی دیگر نیز تا کنون ادعا نکرده است که می‌داند یا طراح و مبتکر و مدیر آن بوده است.

خادم در «کوچه‌بازاری‌ها» همه چیز را نگفته است. احیاناً همه چیز را آن‌گونه که «همه» می‌دانند، نیز نگفته است. اما قرار بر این نیست که او «همه چیز» را مطابق خواست «همه کس» بگوید. قرار بر این است که او مجال و فرصت سخن گفتن را برای همه باز کند. با همین قرار، او تقریباً همه را، بدون استثنا، مستقیم و غیرمستقیم، چلنج داده است که سخن بگویند. این کار از جنس کارِ «کوچه‌بازاری‌ها» است.

***

جواد سلطانی در مراسم رونمایی «کوچه‌بازاری‌ها» گفت که «این کتاب به روایت محور در مورد قیام تبسم و جنبش روشنایی تبدیل می‌شود». فکر می‌کنم برداشت نیکو و دقیقی است. حجم مطالب و فاکت‌ها و میزان نشانه‌ها و اشاره‌های این کتاب به حدی است که کمتر چیزی در مورد این دو رویداد محوری در کتاب را دست‌نخورده باقی گذاشته است. همه چیز را ناخنک زده و همه چیز را به گونه‌ی «چشک‌حلال» لمس کرده و مزه‌اش را چشیده است.

«کوچه‌بازاری‌ها» نه «وکیل نفس» دیگران اند و نه قرار است دلهره و تشویش حرف دیگران را داشته باشند. در فرهنگ و عُرف «کوچه‌بازاری‌ها» هر کسی «خودِ» مستقل و منفردِ خاصی است که باید حساب و کتاب خود را داشته باشد. داوود ناجی و احمد بهزاد، کمتر از محقق و خلیلی، چلنج نگرفته‌اند. اتفاقاً این دو، به‌ویژه در جنبش روشنایی، سخنان زیادی را برای «کوچه‌بازاری‌ها» بدهکار اند. این بدهکاری را خادم گام به گام شرح داده و به آفتاب کشیده است. در داستان «کوچه‌بازاری‌ها» حساب مهدوی و رحمانی و یکی دو تای دیگر را با ناجی و بهزاد یکی نمی‌گیرند. ناجی و بهزاد، از دو طیف محوری در جنبش روشنایی نمایندگی می‌کنند و سخن و عمل‌شان پای راهیان شریک در این دو طیف را در بر می‌گیرد. در چلنج «کوچه‌بازاری‌ها» داود ناجی و احمد بهزاد سخنان خود را به دهان کسی دیگر انداخته نمی‌توانند. «پاسخ‌های سعادتی» کار را بر ناجی و بهزاد دشوارتر می‌کند نه این‌که بار را از روی دوش‌شان بردارد. هر چه را خادم روایت کرده است، سعادتی از زاویه‌ای دیگر صحه گذاشته یا تأیید کرده است. کسی پاسخ‌های سعادتی را قناعت‌بخش بداند یا نداند، انتظار خود از دهان بهزاد و ناجی را کوتاه نمی‌کند. آیینه‌ی یک جنبش میلیونی با اشتراک وسیع و گسترده‌ی جهانی شدن چیزی خوب است، اما نقش آیینگی بازی کردن همان چیزی است که «کوچه‌بازاری‌ها» به آدرس این آیینه‌ها ارجاع می‌کنند و از آن‌ها توقع بازخورد دارند.

فشار سنگینی که در جنبش روشنایی گردش می‌کرد، در زمان خود، به گونه‌های مختلف و از زاویه‌های مختلف، به آدرس پیش‌گامان جنبش روشنایی در کابل، مخصوصاً بهزاد و ناجی به ثبت رسیدند. تا کنون واکنش بهزاد و ناجی بیشتر به تأسی از الگوهای شناخته شده‌ی رهبران حزب وحدت بوده است؛ وقتی امتیاز رهبری و سخن‌گویی و تصمیم‌گیری بوده، عده‌ی خاصی چهره شده اند، اما وقتی پای مسئولیت و بار و فشار و هزینه بوده است، لشکر عام و انبوه جمعیت به عنوان پناه‌گاه انتخاب شده‌اند. هزینه را «مردم» پرداخت می‌کنند که هیچ هویت و نشان مشخصی ندارند؛ اما سخن و تصمیم را فرد یا گروهی از افراد می‌گیرند که همه چیز را به ناف خود بسته می‌زنند و با ناخن و مشت خود نشانه می‌گیرند. «کوچه‌بازاری‌ها» این شگرد را نیز به آفتاب آورده و این چلوصاف را از آب کشیده است تا آن که «بامش بیشتر» است، «برفش نیز بیشتر» باشد و در روبیدن این «برف» نیز سهم گیرد. خاطره‌های شخصی و جزئی خادم در این موارد، خواننده را همراه او و گام به گام او تا کنج‌های خلوت دو و سه و چهار نفر کش می‌کند و تشویش‌ها و دلهره‌های تلخ او را بر کام خواننده نیز جاری می‌سازد.

***

آرایش و فصل‌بندی و ترتیب مطالب «کوچه‌بازاری‌ها» می‌توانست بهتر از این هم باشد؛ اما این چیزی نیست که جبران نشود یا از قدرت اثرگذاری «کوچه‌بازاری‌ها» بکاهد. شاید نمایه‌ی کتاب بیشتر از عکس‌هایی که در آن اضافه شده‌اند، مفید و ضروری بودند. شاید اسناد می‌توانستند به بخش ضمایم انتقال یابند و کتاب در حجم بلند خود با پاورقی‌های زیادی نیز بهتر می‌شد. اما این‌ها هیچ‌کدام محتوای این اثر ماندگار و سبک و لحن بیدارکننده‌ و تکان‌دهنده‌ و الهام‌بخش آن را کم‌رنگ نمی‌سازد.

در یادداشتی که قبلاً داشتم، سخنی از دای‌فولادی نقل کردم که در پیشانی صفحه‌ی اول «پس از صد سال سکوت» نوشته بود: «خدایا! هیچ زمان را بی‌سخن و هیچ سخن را بی‌زمان نساز». در آن یادداشت گفتم که سخن سهم شایسته‌ی آدمی از «بودن» است و اتفاقاً شایسته‌ترین سهم آدمی نیز «سخن» است. سخن تجلی خلاقیت آدمی است. هر شخص به استناد آدم بودن از این هنر برخوردار است. سخن با گفتن کم نمی‌شود. همان‌گونه که سخن یک شخص، سهم سخن شخصی دیگر را کم نمی‌کند. ارزش سخن بستگی به تصویرهایی دارد که در ذهن آدمی در قالب مفهوم شکل می‌گیرند. خادم همین حقیقت مهم را بازخوانی کرده و اعلام داشته است که هر کس حق دارد سخن بگوید.

آنانی که منتظر می‌مانند تا مجالی مناسب برای سخن بیابند، شاید هیچ‌گاه به این مجال نرسند. آنانی که هراس دارند تا سخن‌شان، مشت‌شان را باز نکند، شاید مشت‌شان را دیگری بدون رضایت و دل‌خوشی‌شان باز کند. خادم نه منتظر مانده است و نه هراسی به دل راه داده است.

کار خادم، در نوع خود، سنگ وزینی است که روی زمین خاطره‌های نسل ما از دو رویداد بزرگ جامعه قرار گرفته است: «قیام تبسم» و «جنبش روشنایی». تحقیق و کار و  تپیدن‌ها و بیدارخوابی‌ها و رنج‌های خادم، سرمایه‌ای است برای «کوچه‌بازاری‌ها»ی زمان ما….

من کتاب «کوچه‌بازاری‌ها» را تلنگری می‌بینم برای خیلی‌های دیگر که سخن بگویند. شاید آقای سعادتی کتابش را از قالب بازنویسی یک یادداشتِ قبلاً منتشرشده، به هیأت یک کاری جامع‌تر و بهتر تبدیل کند. شاید ناجی و بهزاد گره‌های زبان خود را باز کنند. شاید خلیلی و دانش و محقق گوشه‌ای از پرده‌ی ذهن خود را پس زنند…. و مهم‌تر از همه، شاید ده‌ها انبان ناب و خوب و پرباری دیگر روی صفحات کتاب بریزند. در قیام تبسم و جنبش روشنایی، روایت‌گران بی‌شماری حضور داشتند و سهم گرفتند که اکنون هر کدام یک «کوچه‌بازاری» اند. خادم راه را بر آنان باز کرده است تا سخن بگویند و روایت خود را روی صفحه بنویسند. یاد مان باشد که جنبش‌ها و انقلاب‌های بزرگ تاریخ با روایت‌های بی‌شماری که از آن‌ها صورت گرفته است، وارد تاریخ شده و به ما رسیده اند.

***

قیام تبسم و جنبش روشنایی در ترکیبی که در ذهن من خلق کرده است، «تبسم روشنایی» است. برق چشمان و لطافت لب‌های یک دختر ناز و نازنین به نام «شکریه»، منظره‌ی زیبای یک «تبسم» را در قالب یک جرقه‌ی «روشنایی» به تاریخ ما هدیه داده است. «کوچه‌بازاری‌ها» صفحه‌ی اول این تبسم را با شکوه و دقت و انصافی تحسین‌برانگیز گشوده است. شک نکنیم که این صفحه، صفحات زیادی را به دنبال خود باز می‌کند. روزنه باز شده است. غرب کابل متبسم و روشن و پرنور می‌شود.

برای خادم تبریک می‌گویم و خرید این کتاب را به مثابه‌ی سپاسی از این دوست فرزانه، به همه‌ی علاقمندان کتاب و خاطره‌ی هم‌نسلان خود پیشنهاد می‌کنم.

«پرده را پس می‌زنم، مرغابیان پر می‌زنند / گوشه‌ای از آسمان آبی‌ست در باران هنوز».