- هادی خوشنویس
دقیق یادم نیست، شاید سالهای 1374و یا 1375خورشیدی بود. در اواسط تابستان که هوا بهشدت گرم و آب چاههای مردم در روستایی در جاغوری خشکیده بود، به دشت و دمن که میدیدیم تُهی بود از گیاه و علفزار. مردم در تکاپوی لقمه نانی بودند.
در بعد از ظهر یکی از روزهای تفتیدهی تابستانی، ساعتهای سه و چهار بود که صدای بلندگوی مسجد به گوش اهالی محل پیچید. برنامهی تطبیق واکسن پولیو به منطقهی ما رسیده بود و صدایی از پُشت بلندگو مردم را تشویق میکرد که اطفالشان را بیاورند تا واکسن پولیو شوند. تعدادی کمی از مردم با کودکانشان آمدند. من هم در همراهی پدرم به مسجد آمدم. پنج-شش سال بیشتر نداشتم. در حالیکه با سیب گندیدهای که در دست داشتم، بازی میکردم، چشمانم به سوزن پیچکاری مقابل شد. از ترس داشتم ضعف میکردم، زبانم به لکنت افتاد و دستهایم را در پنجههای قدرتمند پدرم دیدم. سوزن شبیه نیش زنبور در بدنم فرو رفت. اشکهایم مثل باران بهاری داشت روی دامنم میچیکید که پدرم با مهربانی خاصی گفت، تمام شد.
آن شب تب شدیدی گرفتم. گریههایم تمامی نداشت. اهل خانه مبهوت و انگشت به دهان مانده بودند. ساعت سه شب در آغوش مادرم بیرون رفتم. وقتی خواستم بایستم، قدرتی در پاهایم وجود نداشت و با شدت تمام به زمین خوردم. با فریادی که از نهادم برآمد، پدرم سر رسید. به خانه که آمدیم، مادرم در گوشهی رو به دیوار خیلی آرام اشک میریخت و من فقط صدای نفسگرفتن عمیقش را میشنیدم. پدرم با متانت تمام و خندهی که روی لبانش بود، مرا نوازش میکرد. باری بیرون رفت و من در میان سیاهی شب، تنهای تنها ماندم. وقتی برگشت با دیدن چشمانِ پندیدهاش ترس ناشناختهای بر من مستولی شد.
روزها پشت سر هم میگذشت و کلبهی محقرانهی ما روزبهروز شلوغتر میشد تا اینکه مرا به اتاقی کوچک که در بالاخانهی ما قرار داشت، برد. فقط من بودم، مادرم بود و مادربزرگم. پدرم بعد هر از چند گاهی سر میزد و میرفت. رفتوآمد مردم به خانهی ما زیاد شده بود. فکر میکردم شاید کسی مرده باشد و یا فاتحهای باشد، اما وقتی اعضای خانواده را حساب میکردم، میدیدم همه هستند و دارند نفس میکشند. یکی از روزها که من تنها در اتاق بالاخانه بودم و مادرم به همرای مادربزرگم از مهمانان پذیرایی میکرد، به قصد رفع حاجت خواستم هرچه زودتر به تشناب بروم، در حین بلندشدن با شدت تمام به دیوار خوردم. ادرارم بیخود شد و لباسهایم تر. با گرمای که بر پیشانیام حس کردم، متوجه شدم که صورتم خونآلود است. اما هیچ کدام اینها برایم مهم نبود، دوباره و چندباره خواستم بلند شوم، ولی همچنان ناکام میماندم. فکر میکردم شاید پای راستم را خواب برده باشد، با ساعتها صبر، اما همچنان تلاشهایم بینتیجه ماند. خودم را در دل یک کویر بیآب و علف میدیدم، از ته گلونم فریادی کشیدم که مادرم سراسیمه آمد و گفتم: «آبَی این پای مرا چه شده؟ چرا نمیتوانم راه بروم؟» مادرم درحالیکه قطرهی اشک بر روی گونهاش لغزید، گفت «چیزی نیست، خوب میشوی.»
پدرم که معلم ساده بود، بعد از یکسال تلاش و مراجعه به پزشکان جاغوری و وضعیت خراب اقتصادی که داشتیم، راهی ایران شد. از آنجایی که تنها پسر مادربزرگم بود، رفتنش ما را با دنیایِ از تنهایی آشنا کرد. هرچه زمان میگذشت، من بیشتر از پاافتاده میشدم. در یکی از روزها که خانهی ما نسبتاَ شلوغ بود، نواسهی کاکای پدرم که همسن من است، دروازهی خانه را باز کرد و گفت «هادی بیا برویم بازی کنیم!» مادرش با اخم گفت «تو برو، هادی حالش خوب نیست. نمیبینی که یکسال است روی بستر خوابیده.» و بعد دستی بر سرم کشید و گفت «بیکی نادر تو، خوب میشوی و میتوانی با مهدی بازی کنی.» از این وعدهی مادر مهدی سالها گذشت اما وعده و نویدش هرگز محقق نشد.
رفتن پدرم به ایران و گریههای مادرم به اُمید شفایافتنِ من، مادربزرگم را بر آن داشت تا در همراهی با مامایم ناچار تصمیم سفر به پاکستان را بگیرند. سفر ما از دهکدهی کوچکی از جاغوری با مشقت تمام شروع شد و با پای پیاده منزل کردیم. گاهی روی دوش مادربزرگم و گاهی روی شانههای مامایم با تکهنانی سوختهی که از خانه گرفتیم، خودمان را تا جادهی پخته رساندیم. حکومت طالبان تازه به قدرت رسیده بود. سرانجام در بادی یک لاری غُراضه نشستیم. دشتهای لمیزرع قندهار و گرمای جانسوزش مادربزرگ پیرم را از حال انداخت. با پافشاری زیاد، مامایم موفق نشد راننده را راضی کند تا مادربزرگم در چوکی کنارش بنشیند. او میگفت که طالبان با دیدن یک زن در پهلویش، او را به دار خواهد آویخت. نزدیکیهای قندهار که رسیدیم، موتر در اولین ایست بازرسی متوقف شد و طالبی با ظاهر نامرتب و موهای ژولیده موتر را وارسی کرد و به محض دیدنِ مادربزرگم روی زانوی من با اشاره تفنگش گفت «این زن کیست؟ و چرا حجاب اسلامی را رعایت نکرده؟» گفتم «مادربزرگم است.» با خشمی که از صورتش هویدا بود، گفت «بار آخرش باشد که به حجاب اسلامی بیاعتنایی کرده، دفعه بعد عواقبی سختی در انتظارش است.» با دست لرزانم موی سپید مادربزرگم را لای چادرش کردم. به قندهار که رسیدیم، اولین منظرهی که مواجه شدم، دیدن جوانی با چشمانِ بادامی بود که توسط مأموران امر به معروف و نهی از منکر طالبان شلاق زده میشد. پیرمردی که ظاهرا تاجیک مینمود، بدون مقدمه و پرسیدن گفت «در جماعت دستباز نماز میخواند که طالبان سر رسیدند.» بعد از چند روزی اتراق در قندهار راهِ پاکستان را در پیش گرفتیم.
رسیدن به پاکستان و دیدنش برایم جالب بود. مردمان مختلف، داشتن امنیت و اینکه هر کس دوست داشت به شیوهی خودش زندگی کند، مرا که تازه این چیزها را میدیدم، متعجب کرد. وقتی از موتر پیاده شدیم، یکی از دوستان برای بردن ما آمد. از نگاه و نوازشهایشان رعشهای در وجودم پدید آمد. ترسی ناشناخته مرا در چنگالش داشت میفشرد. در یکی از روزهای بارانی لاهور، به بیمارستان صلیبسرخ رفتیم. اقامت ما در آنجا یک هفته طول کشید، تا اینکه در یک عصر طلایی که آفتاب رُخش را از پاکستان بر گرفته بود و دامن تاریکی کمکم بر لاهور پهن میشد، داکتری میانسالی وارد شد و بدون مقدمه گفت «دوستان، پای این بچه دیگر قابل تداوی نیست.» اینجا دیگر فهمیدم که آن نگاهها و نوازشهای همسایهها و دوستان بهخاطر چیست. شب به پختگی رسیده بود. من روی شانهی مامایم همرای مادربزرگم به خانهی دوستانمان رسیدیم، از دروازه که وارد شدیم، با نگاه پرسشبرانگیزِ بچه خالهی پدرم مواجه شدیم. مامایم با متانت تمام گفت «داکتر گفت هادی به زودی میتواند روی پاهایش بایستد.» پسر خالهی پدرم دستم را فشار داد و گفت «حالا که داکتر گفته، تو خوب میشوی، تشویش نکن.» برخوردش طوری بود که دوست داشتم دیگران منبعد همانطوری با من برخورد کنند. مامایم مرا در یک اتاق تنها گذاشت و خودش در اتاق دیگر قضیه را برای دیگران تشریح میکرد. در وقت صرف غذا باز هم همان برخورد که برایم به کابوسی تلخی تبدیل شده بود، با من صورت گرفت. پس فردای آن روزِ شُوم در حالیکه اُمیدهایم را نقش بر آب میدیدم، پاکستان را ترک کردیم.
به خانه که رسیدیم، با جمعی از دوستان و همسایهها مواجه شدیم. نگاهها من را میپاییدند. باز همان نوازشها و احترام مملو از ترحم گریبانم را گرفت. این ترحم و مهربانی آن زمان برایم ناشناخته بود. آغوش مادرم تنها پناهگاهی بود که در هر زمان قابل دسترس بود. انگار در نیمهی شب، تنهای تنها در کوهستان، از ترس یک گله گرگ پشت یک سنگی خزیده باشم.
در هشت سالگی عصای چوبی همدم و رفیقم شد و من تبدیل شدم به آدمی که تا آخر عمر باید شبیه پیرمردها راه برود و این موضوع برایم ناراحتکننده و نااُمیدکننده بود. برخورد ترحمآمیز اطرافیان و دوستانم آنچنان مرا تحت فشار گذاشته بود که دوست داشتم بمیرم تا اینکه این زندگی فلاکتبار را ادامه بدهم. در یکی از روزها، بچههای همسن و سالم جلوی خانهی ما با توپی کهنهی فوتبال بازی میکردند و من زیر سایهی درختی نشسته بودم و بازیشان را میدیدم، تا اینکه توپشان به سمتم آمد. پسری به دنبال توپ آمد و روبهروی من ایستاد و با لحنی نرم گفت «هادی از اینکه نمیتوانی با ما بازی کنی، واقعاَ شرمندهام، از اینکه خوب نشدی، خیلی دلگیرم.» پیش از شنیدن این جمله، خودم را فراموش کرده بودم و با آرامش خاطر داشتم فوتبالشان را میدیدم. اما وقتی ترحم آن بچه را دیدم، لنگلنگان صحنه را ترک کردم و تنها در اتاقی برای لحظهای اشک ریختم.
حتا با بزرگشدن و آمدنم به کابل نتوانستم با این ترس کنار بیایم. کابل برایم بیشتر به یک دهات بزرگ میماند تا یک شهر. اینجا نگاههای بیشتر مرا میکاوید، از نگاههای بهتزدهی اطفال کوچک گرفته تا کنایههای تند بزرگسالان که میگفتند این جوان چقدر خوب راه میرود. هر چه زمان میگذرد این ترس بیشتر در وجودم ریشه میدواند و به این باور رسیدهام که من در همهی آنچه که اتفاق میافتد، مقصرم و عرضهی هیچ کاری را ندارم. الان که دارم این بخشی از زندگیام را برایتان مینویسم، حس ناشناختهای به من میگوید، این آخرین خلاقیت و آخرین تلاشت است و فراتر از این فقط یک آدم معمولیِ بیش نیستی.
من از احترامی که بوی ترحم میدهد، میترسم و نااُمید میشوم. این محصول یک عمر زندگی کردن من در میان جامعهایست که سالها طعم جنگ و بدبختی را با گوشت و پوست خود چشیده و لمس کرده است. هر ماه یکبار به صلیب سرخ میروم. آنجا اطفال و جوانانی نازنینی با پاهای مفلوج و اندام بریده را میبینم که با دنیایِ از آرزو روی چوکیها نشسته و انتظار داکتر را میکشند تا اعضای مصنوعی برایشان بیاورند. از آنجا که بیرون میشوم نگاههای عابران را به دنبال خود و خروجیهای جدید صلیب سرخ میبینم که بهجای انگیزهدادن با صدای نسبتاً بلندی که برای همگان قابل شنیدن باشد، میگویند: «وای افسوس که دیگر نمیتواند با پاهایش بدود.» و یا با اشاره به معولان به اطفالشان میگویند «بچیم خدا را شکر کن که مثل آنها نیستی». اینگونه احترام و مهربانی برای یک معلول فزیکی واقعاً آزاردهنده است. برای شما که این نوشتهی چرکین را میخوانید هم آزاردهنده است یا که این رفتار و افسوسها را بخشی از تأثیر طبیعت بر آدمها میدانید؟