آسمانِ خاموش

آسمانِ خاموش

چند روز پیش با یکی از دوستان «چت» می‌کردم. در جایی از آن گفت‌و‌گو آن دوست از روی شوخی نوشت: «توکل به خدا؛ هرچند تو بی‌خدا هستی.»

در قرآن آمده: «با یاد خدا دل‌ها آرام می‌‌گیرند.» وقتی به این آرامش دل‌ها فکر می‌کردم چند تصویر از ذهنم گذشتند:

رشید

رشید برادرزاده‌ام بود. در بهار جوانی به ایران رفت. تقریبا پنهانی رفت. دو سه روز که رشید را ندیدیم، معلوم شد که او با چند تن از دوستان خود قریه‌ی ما را به قصد ایران ترک کرده. دو-سه سالی که گذشت، خبر آمد که رشید در ایران از دنیا رفته. تا پسران عمویم از ایران برنگشتند کسی از ما دقیقا نمی‌دانست که رشید در کجا و چه‌گونه جانش را از دست داده است. در غروبی پر از خوشدلی جوانی، موترسایکلش بر سر یک پیچ خطرناک با آمبولانس برخورد کرده بود. به شفاخانه نرسیده بود. جسدش را در همان شهر غریب به خاک سپردند. رشید هرگز به قریه‌ برنگشت. وقتی که روز «شنواندن» این خبر زهراندود به پدر و مادرش رسید، روشن بود که در انتهای صفی از جملاتِ بی‌اثر و حتا دردافزا فقط یک جمله مانده بود که هنوز اندکی قدرت تسلی داشت: خواست خداوند بوده.

مادر رشید، همسر برادرم، پس از آن خواستِ خداوند مثل درختی که توان آب کشیدن به شاخ و برگ خود را از دست بدهد، آهسته آهسته خاکستر شد. اما تا آخر عمر جانب ادب نگه داشت، دعا خواند و دست نیاز به‌سوی آسمان بالا برد. هرگز شکایتی نکرد؛ که می‌دانست در وجود سراسر داغِ خود دیگر جایی برای سیلی قهر خوردن ندارد. اگر آن داغ مصلحت الهی بود، از کجا معلوم که اعتراض در برابر چنان مصلحت روان‌سوزی سبب خشم بیش‌تر فرمانروای هستی نشود و تنبیهی سهمگین‌تر از پی نیاورد.

سرباز

زنی در ارگوی بدخشان بر صفه‌ی گلین خانه‌ی کوچک خود نشسته- بر شیب تپه‌ای که چند سال پیش در اثر باران‌های بی‌امان لغزیده بود. این زن از خوش‌بخت‌ها بود. در آن زمین لغزه‌ی خطرناک خانه‌اش زیر گِل نشد. اما حالا با مصیبت دیگری روبه‌رو شده که خانه زیر گِل‌شدن پیشش هیچ است. پسر جوانش، یکی از دو پسری که با خون دل پرورده بود، در پکتیا کشته شده است. جنازه‌اش را آوردند و به خاک سپردند. فاتحه تمام شد. آنان که دلداری باید می‌کردند، دلداری کردند. در دلداری‌های‌شان گفتند: خواست خداوند بوده. او نیز در پاسخ گفت: خداوند این پسر را به من داد و از من پس گرفت.

اکنون، این زن هرچه عناصر ماجرا را در ذهن خود ته و بالا می‌کند، به منطق این داغ سوزان دست نمی‌یابد. مگر ممکن است؟ مگر حق است که کوه از زیر پای من بلغزد و روزگار شوهر مرا پنج سال بعد از ازدواج از من بگیرد و در چهل سالگی پای راست من لنگ شود و پسر رعنای من در جوانی تیر ظالم بخورد؟ این زن با چشمان اشک‌بار به آسمان می‌نگرد و می‌گوید: خدایا، توبه. تو بهتر می‌دانی.

انتحاری

مرد انتحاری در تلویزیون و تلفون موبایل خود دیده که انتحاری‌های دیگر چه‌گونه قطعه-قطعه می‌شوند. پای بریده، پنجه‌ی پاش‌پاش‌شده‌ی دست، جمجمه‌ی خونین و شکسته و شکم دریده و لباس‌های سوخته. مرد انتحاری قرار است فردا خود را بر سر چهارراهی منفجر کند. به نبودن خود فکر می‌کند. به خشونتِ رد شدن آهن و آتش از درون گوشت و پوست و استخوان خود می‌اندیشد. به دردی که ممکن است با یک تشعشع پایان نیابد و شکنجه‌اش کند. دچار ترس و تردید می‌شود. با خود می‌گوید: خدایا، به من قوت قلب و آرامش بده. قلبش با یاد خدا اندکی آرامش می‌یابد. فردا، در لحظه‌ی انتحار، از خداوند می‌خواهد که پایش را استوار نگه دارد و اراده‌اش را محکم. در یک آن، به هفتاد قطعه‌ی خونین تبدیل می‌شود و ده‌ها انسان دیگر را با خود نابود می‌کند.

آسمان خاموش است. اما همین آسمان خاموش به انتحاری قوت قلب می‌دهد، به زنِ جوان-از-دست‌داده‌ی بدخشانی تحمل می‌بخشد و مادر رشید را در قریه‌ی کوچکی در غزنی وامی‌دارد که درد خود را ببلعد. آن کس که در آن بالاست خاموش و بی‌طرف است. برای او هیچ کس مادر نیست، رفیق نیست، شریک نیست، عزیز نیست…. او مثل بشر نیست که بگرید یا خوشحال شود، بنالد و شک کند و در چنگ آرزوها و موج حسرت‌ها فشرده شود. برای او نه کسی کشته می‌شود، نه کسی داغدار می‌شود، نه شهری نابود می‌شود، نه امیدی برباد می‌رود. در نزد او، هیچ حالتی از دایره‌ی تقدیر خودش بیرون نیست. درد و درمان، عزا و عروسی، خون بر کف خیابان و خون در رگ زندگان، لباس پاکیزه بر تن انسان و لباس دریده و خونین بر شاخه‌ی درختان، ترس مومنان و دودلی کافران، آه مادران و خرنعره‌ی آدمکشان… همه در نزد او جلوه‌های یک اراده و یک تقدیرند.

دوست من در «چت» گفت توکل به خدا. آن موانعی که توکل من و دوستم بر خدا را خنثی می‌کنند نیز در دایره‌ی اراده‌ی اویند. سنگ و درخت و ستاره و ابر و باد و مه و خورشید و… همه تسبیح می‌گویند. همه توکل به خدا می‌گویند. در میانه‌ی این ارکستر توکل‌ها، در تصادم امواج این همه توکل و تسبیح، من چه بی‌خدا باشم و چه باخدا، می‌بینم که آسمان خاموش و بی‌طرف است. با یاد خدا همه‌ی دل‌ها، حتا دل انتحاری‌ها، آرام می‌گیرند. من به چشم خود دیدم که مادر رشید در زیر نگاه خاموش و بی‌طرف همین آسمان رازآلود، مثل درختی که نتواند آب را به شاخ و برگ خود بکشد، خشکید و خاکستر شد.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *