- عارف یعقوبی
یکی از دوستان تلاش کرده در نوشتهای به این سوال جواب بدهد: «از کجا بفهمم که فهمیدهام؟» طرح چنین سوالها میتوانند بسیار مفید باشد. گفتوگو در این حوالی نیز سودمند و باارزش است. چرا؟ چون ما را به بازبینی پدیدههایی ناگزیر میکند که در تصور ما از جملهی «بدیهیات»اند. گاهی، ما مسألهای را چنان بدیهی میپنداریم که ذرهای شک و شبهه دربارهاش قایل نیستیم، اما پس از قدری تأمل و بازاندیشی، درمییابیم که آن مسأله چنان هم بدیهی نیست؛ پیچیدگیهای زیاد دارد.
به تکیهکلامِ «میدانم» توجه کنید. در گفتوگوها با دوستان همواره این تکیهکلام را میشنویم. در دیگر زبانها نیز معمول است. همسایهی من که یک مرد انگلیسی است، در جریان هر گفتوگو -از سیاست گرفته تا مسایل فرهنگی و خانوادگی- باربار میگوید «I know» یعنی «من میدانم». این «میدانم گفتنها»ی ما از یک اطمینان میآید؛ اطمینانی که از «دانستن» خود داریم. آیا واقعا چنین است، ما دانسته میگوییم «میدانم» یا این یک توهم بسیار جاافتاده در شناخت و دریافت ما از مفاهیم است؟ ما از کجا میدانیم که دانستهایم؟ برای روشنترشدن موضوع، من سوال نسبتا ساده و پیشپاافتادهای را از شما میپرسم (این سوال در مورد کارکرد زیپ قبلاً در آزمایشهای رسمی در امریکا نیز پرسیده شده است). تصور کنید این سوال یک آزمایش (experiment) شخصی است: آیا میدانید زیپ جاکتتان چگونه کار میکند؟ ممکن است بگویید، «برادر من! این چه سوالی بود که شما پرسیدید؟ اینکه دیگر از جملهی بدیهیات است؛ البته که میدانم زیپ جاکتام چگونه کار میکند!» خیلی خوب. حالا که جواب این سوال برای شما از جمله بدیهیات است، یک مرحله پیشتر گام برمیداریم: لطفا چشمهایتان را ببندید و برای یک دقیقه توضیح دهید که زیپ جاکتتان چگونه کار میکند. تصور کنید من اصلا چیزی در مورد زیپ جاکت نمیدانم، شما میخواهید برای اولینبار چنین چیزی را برایم شرح دهید. درست؟
سوال را باز هم یک مرحله پیشتر میبرم. لطفا یک قلم و کاغذ بگیرید و در سه سطر با جزئیات بنویسید که زیپ جاکتتان چطور کار میکند. تصور کنید برای کسی مینویسید که هرگز دربارهی کارکرد زیپ جاکت چیزی نمیداند.
چطور شد؟
نمیدانم جواب شما به این سوال چه بود، اما یک چیز احتمالا روشن است: وقتی میخواهیم جزئیات بدهیم که زیپ جاکت مان چگونه کار میکند و یا بخواهیم آن را در متنی توضیح دهیم، به مراتب دشوارتر از آن چیزی است که قبلا در ذهن خود تصور میکردیم. به بیان دیگر، ما خیال میکردیم که دانستن چگونگی کارکرد یک پدیدهی ساده مانند زیپ جاکت، از جمع بدیهیات است و میدانیم چطور کار میکند. اما وقتی میخواهیم آن را برای دیگران توضیح دهیم و آن فهم بدیهی خود را برای دیگری انتقال دهیم؛ مسأله اندکی پیچیده میشود. معنای این سخن این است: ما گاهی فقط فکر میکنیم که میدانیم. اما وقتی آن تصویر ذهنی خود را در محک آزمایش قرار میدهیم، میبینیم که «دانستن» ما نیاز به بازبینی و تجدید نظر دارد.
پس «دانستن» چه چیزی است؟
وقتی ما لغت دانستن را به کار میبریم، در مکالمات روزمره میگوییم «میدانم»، در واقع دو اتفاق مهم میافتد، یا همزمان دو حالت بیان میشود: اول، غیبت شک و دوم «حقیقتِ» آنچه باور داریم. وقتی آقای الف میگوید من «میدانم» فلان پدیده چگونه کار میکند یا چه جنسی دارد، به این معناست که دیگر هیچ شک و شبههای در ذهن او نسبت به آن پدیده وجود ندارد. همچنین وقتی آقای الف میگوید «میدانم»، ما حرف او را باور میکنیم. باور میکنیم چیزی را که او میگوید، حتما راست است و حقیقت دارد و الا آقای الف نمیگفت من میدانم. البته در برخی حوزهها باور بسیار محکم از دانستن وجود دارد. مثلا، از نظر دانشمندان کسی نمیگوید چیزی را میداند مگر اینکه یک سند و مدرک عینی و ملموس در آن مورد وجود داشته باشد تا دیگر دانشمندان را متقاعد کند آنچه را میگوید، درست است. برای دانشمندان و ساینسدانها، باور با دانستن فرق میکند. باور، نمیتواند حقیقت را ضمانت کند. اما این برای کسانی که واقعا باور دارند و باورمندان واقعی هستند، درست نیست. باورمندان واقعی فکر میکنند چیزی را که آنها باور دارند، درست هستند و حقیقت عینی دارند. آنها یک برداشت و فهم متفاوت از دانستن دارند. برای آنها حقیقت، همان باورهایشان است که دارند و فکر میکنند آنچه را باور دارند حقیقت است. حالا ما از کجا میدانیم که باور ما درست است و هیچ شبههای در دانستن ما وجود ندارد. یا از کجا میدانیم که دانستهایم؟
حقیقت این است که در غالب اوقات ما فقط فکر میکنیم که میدانیم. در خیال خود میدانیم معنی «دانستن» چیست. اما در عالم واقع میان آنچه ما میدانیم و آنچه واقعیت عینی است، فاصله وجود دارد. این توهم دانایی میتواند درک و دریافت ما از جهان اطراف و آنچه را میشنویم و میخوانیم و میبینیم عمیقا متاثر کند. چرا چنین است؟ چرا میدانمگوییهای ما آمیخته با توهم و کجفهمی و ناقصفهمی همراه است؟ این را توضیح میدهم.
بیشتر وقتها ذهن ما را «حس دانستن»، منحرف میکند. وقتی چیزی را میخوانیم و یا میبینیم، یک حس در ذهن ما شکل میگیرد که گویا آنچه را خواندهایم یا شنیدهایم، بهدرستی فهمیدهایم. این حس اما تابع عوامل و گزارههای زیاد است، گاهی وقتها با دریافتهای کاملا نادرست و وارونه از ماهیت مسأله، ذهن ما را برای نتیجهگیری از فهم یک پدیده، هدایت میکند. یکی از تاثیرگذارترین پدیدهها در شکلدهی این حس دانستن، قسمتی از حافظه است که روانشناسان و دانشمندان علومشناختی، آن را بهنام «حافظهی تداعیگر» (associative memory) یاد میکنند. حافظهی تداعیگر، در تعریف رابطه میان اقلام غیرمرتبط در ذهن آدمی نقش اساسی دارد. کمک میکند آدمها بعضی اسمهای خاص و قصههای متفاوت را بهخاطر داشته باشند. گاهی، بهصورت همزمان، حالتهای را به یاد آدم میآورد که از نظر محتوا خیلی باهم فرق دارند.
مثالی بدهم. تصور کنید شما در جمعی از دوستان نشستهاید و در مورد موجودیت تعصب در ادارهی «الف» صحبت میکنید. هرکسی با شواهد و اسناد و مدرک و دریافتهایش جزئیات میدهد که تعصب در ادارهی الف علیه گروپ مردمی «ب» زیاد است. بحث تمام میشود. یک هفته بعد در تلویزیون میبینید که یکی از افراد وابسته به گروپ مردمی «ب» از ادارهی «الف» برکنار شده است. خبرنگار دلیلی برکناری را ارایه نمیکند. مهمانی در خانه از شما میپرسد: «بهنظرتان چرا این آدم از وظیفهاش برکنار شده است؟» شما بدون هیچ تأملی میگویید: «من میدانم چرا برکنار شده: موجودیت تعصب از طرف ادارهی الف نسبت به گروپ مردمی ب».
چند روز بعد روشن میشود که آن فرد، با اسناد و شواهد، بهدلیل لتوکوب یک همکارش برکنار شده است.
اینجا نکتهی مهم این است: چه باعث شد شما با اطمینان بگویید «من میدانم» دلیل برکناری آن فرد چیست؟ جواب میتواند کارکرد حافظهی تداعیگر باشد. شما قبلا دربارهی موجودیت تعصب در ادارهی الف نسبت به گروپ مردمی ب صحبت کرده بودید، این در حافظهی شما بود. وقتی شنیدید که کسی از این اداره اخراج شده، حافظهی تداعیگر شما فورا دو مسألهای در ظاهر مرتبط، اما درحقیقت متفاوت را با هم پیوند زد و یک حس دانستن را برایتان میسر ساخت؛ حسی که نتیجهاش همان اظهار با اطمینان «من میدانم» بود. این امر می تواند در دیگر موارد نیز صادق باشد. در دانستن ما از رویدادهای تاریخی، در تحلیل و ارزیابیهای سیاسی و در رابطههای احساسی و عاطفی.
خوب است گاهی پدیدهها را بازبینی کنیم؛ درک و دانش و آگاهی خود از جهان اطراف خویش را در محک آزمایش قرار دهیم. شاید ما نمیدانیم جهان چگونه کار میکند، اما یک حس قدرتمند از دانستن داریم؛ شاید ما نمیدانیم دوست و رفیق و آشنای ما چرا دلگرفته و غمگین است، اما آن حس «من میدانم» نمیگذارد اندکی در دانستن خود شک کنیم؛ شاید ما نمیدانیم زیپ جاکت ما چگونه کار میکند، اما حس دانستن ما میگوید، برادر من! اون دیگر از بدیهیات است.