حسین احمدی
همهچیز آماده بود بهشمول یک جعبه تیغ تیز که با آن ریش و سبیلم را میتراشیدم. رگهای دستانم را هر روز نوازش میکردم و همرایشان سخن میگفتم. به روزهایی پس از نابودی خودم فکر میکردم؛ به کسانی که در نبود من زجر خواهند کشید؛ مادرم، شیرین و پدر پیر و مریض. نه، تصور آنها افسردهترم میکند. بازهم یک حلقه چسب عریض، یک بسته تیغ تیز، رگهای دستانی که میلرزد در داخل یک حمام سوتوکور و خبر خودکشی یک خبرنگار جوان در آخرین کوچههای دشت برچی. تصاویر گوناگون خودم را در پردهی تلویزیونها و شبکههای اجتماعی میبینم. گاهی تصور میکنم بر روی بستر شفاخانه هستم و دادستان دارد از من بازجویی میکند. مغزم چندین هفته این صحنههای آزاردهنده را جلوی چشمانم پردازش میکرد و سرم درد میگرفت.
به امید تغییر از کابل هم بریدم. حدود یکونیم ماه بعد، از خارج به کشور بازگشتم. خسته و افسرده بودم و مدام در سکوت. مدتی با خود کلنجار میرفتم که چه کنم؛ خودکشی یا زندگی؟ تصمیم نهایی شد. تاریخ تولدم 12 جوزای 1373 خورشیدی است. 12 جوزای امسال 24 ساله شدم. برای اینکه 24 سال و 24 روز زندگی کرده باشم، تاریخ مرگم را ششم سرطان همین سال تعیین کردم، یک روز برای دیدار نزدیکترین دوستان و عزیزانم به عمرم افزودم.
شیرین (دختر برادرم) ضروریترین کسی بود که باید میدیدم؛ دختری که پریای قصهی شبهای درد و روزهای پر از لبخند من است. شیرین و مادرش را به کابل خواستم. شیرین را به آتلیه بردم، چند عکس یادگاری گرفتیم تا حداقل یادگارهایی از من داشته باشند. شیرین را هم دیدم، برای آخرین بار صورتش را چنان بوسیدم که خستهخسته شد. ساعت دوِ عصر سهشنبه همرای مادرش داخل ماشین نشستند تا به غزنی برگردند. دستانش را به نشانهی خداحافظی تکان میداد. گلویش از عقده گرفته بود. سخنی نمیگفت، چشمانش میان آب میچرخید. فقط کافی بود مادرش اندکی تغافل کند، او دنبال بهانهای بود تا موجی شود که اشکهایش را به ساحل چشمانش بکوبد و از تهِ دل چیغ بکشد. دلم گرفته بود. یاد حرف دوستم افتادم که میگفت: «گاهی برای دیگران هم که شده باید زنده بمانی. آری، برای شیرین!»
مادرم در روستای دور و ناپیدا پشت کوههای سرد و برفگیر هزارهجات با فشار قلب مبارزه میکند. صدای خِشخِش نفسِ تنگ پدرم را میشنوم. شیرین هم به خانه رفت. من تنهای مطلق شده بودم. از برچی به «پل سرخ» پناه بردم. سالهاست که شادیهایم را در آنجا جشن میگیرم، غم و تنهاییام را به پیک و پیالههای کافههای پل سرخ میریزم و سر میکشم تا لحظهای راحت شوم.
تنها بودم. در حیاط کافهی جکسون حدود نیم ساعت در نیمکت همیشگیام نشستم. رفتم داخل سالن کافه تا روزنامهای مورد نظرم را بردارم. -آقای احمدی؟ پشت سرم نگاه کردم. -واوو انیس! صاحب کافه و رفیقی که یک هفته میشد باهم معرفی شده بودیم. دور یک میز نشستیم، انیس برخاست و چهار جلد کتاب آورد. گفت هرکدام را نخواندهای بردار. خرمگس، …، و «نفر هفتم». گفتم این یکی را نخواندهام. کتاب را برداشتم و گفتم شنبه به دستت خواهد رسید. نفر هفتم را باید به کسی تحویل میدادم تا روز شنبه به انیس برساند. چون پنجشنبه ساعت دوازدهی شب… . تصمیم گرفته بودم تا آخرین لحظههای زندهگی هم باید کتاب بخوانم و ادامه داستانهایم را بنویسم.
ابتدا داستان «نفر هفتم» و سپس از اول تا پایان کتاب را خواندم. تقلای نفر هفتم برای زنده ماندن «ک» موجی در درون من ایجاد کرد. به یاد آوردم که پدر 83 سالهی من چقدر برای زنده ماندنام تقلا کرده است و چهار سال پیش همهی ما برای زندهماندن همسر دوم پدرم چقدر تلاش کردیم. یکسال تمام مادرم با سرطان مبارزه کرد و ما هنوز امیدوار بودیم که نجات خواهد یافت. مرگش را باور نمیکردم. تا دوسال بعد کابوس و توهم میدیدم. وقتی باور کردم دیگر توهم دست از سر من برداشت ولی خیلی دیر و دلم سنگ شده بود. مرگ را پایان مطلق زندگی میپنداشتم و نهیلیست شده بودم. از زمانی که طوفانهایی چون درد استخوان، فقر مرا به چنگال امواج خوفناک نهیلیسم سپرد، پس ازآن نیستی بر هستی تقدم یافت. تلاش میکردم نخست باید از شر زندگی راحت شوم. بگذارم مرا امواج مرگ به دوردستها شبیه «ک» و سگش در نفر هفتم، طعمهی کوسهها کند و هیچ ردی از من پیدا نباشد. اما پدرم همین سه ماه پیش صدهزار افغانی را در بدل 20 درصد سود در هر شش ماه، از کسی گرفت و برای من فرستاد تا درد دوازده سالهی استخوانهایم را تداوی کنم. اما من این بهانه را فرصتی برای فرار از کشور مناسب شمردم و رفتم تا با قاچاقبران اوقیانوس معامله کنم. نشد، بازگشتم.
باز هم تصاویر گوناگون خودم را در رسانهها میبینم همراه با یک چسب عریض بسته بر دهانم تا صدای نالههایم را کسی نشنود. خونهای ریخته شده در کف حمام. مادرم سکته کرده و پدرم پشت سرِهم آه سرد میکشد. بازهم من، پرسشهای دادستان، بستر شفاخانه و پولیس. این صحنههای تکراری چنان درگیرم کرده بود که همواره مغز سرم درد میکرد.
پنجشنبه فرارسید؛ به تصمیم خودم آخرین روز زندگی من. «ریحانه رها» نزدیکترین و آخرین دوستم بود که باید میدیدم. عصر پنجشنبه، کافه جکسون -درهمان میز همیشگی- باهم قرار داشتیم. از خاطرات یکونیم سال همکاربودن، روزهای خوش رفاقت، سختیهای زندگی در روستا، امید و برنامههای آیندهی ریحانه؛ از چهار دیار باهم حرف زدیم. ریحانه هم زیاد تشویقم کرد و گفت: «تو حداقل یک خبرنگار مسلکی هستی و توانایی کار در رشتهی خودت را داری. از انزوا بیرون بیا!» و تلاش میکرد به من امید بدهد: «اگر درگیریهای ذهنیات را کنار بگذاری من معتقدم بسیار زود آدم موفقی میشوی». بازهم ذهن من صحنههای آزاردهنده و تکراری را پردازش میداد. به صدیقه، مادر پیرم فکر میکردم که با دندانهای مصنوعی چهرهاش بیگانه شده و دو سال است حتا تصاویر جدیدش را دوست ندارم ببینم. اما مادرم هنوز روزانه سه بار برای سلامتی من «نماز نذر» میخواند.
وقتی برای بار سوم داستان نفر هفتم را به پایان رساندم. موج عظیمی از آن دوردستها فرارسید و مرا در کام خود فرو برد. سردرد داشتم و حالم خراب بود. نمیدانم آن شب چگونه گذشت و شام چیزی خوردم یا نه؟ اما همیشه کوشش میکردم خودم را عادی نشان دهم تا دیگران از تصمیمم آگاه نشوند. در آخرین قرارم با ریحانه خیلی درگیری ذهنی داشتم ولی با او طوری رفتار میکردم که اصلا شک نداشت این آخرین دیدارمان باشد. آن شب به مادرم تماس گرفتم، نیم ساعت سخنان خوب و طبع دلش گفتم. دروغ بافتم که کار بهتر و با معاش خوب گیر آوردهام. با دریافت دو ماه معاش پس از این قرارداد کاری، خودم را تداوی خواهم کرد؛ حتا میتوانم خرج ماهانهی تحصیل فاطمه و اسدالله را بیشتر بپردازم. باهم چنان خندیدیم که مادرم خیلی خسته شده بود ولی دلش خوش بود.
میخواستم زنگ هشدار موبایل را روی ساعت یازده و چهل دقیقه شب میزان کنم. آژیر خطر روشن بود. شمارش معکوس زمان بقای من از روز به ساعت رسیده بود. جریانهای درد پیِهم از نیمهی راست سرم به طرف چپ میپیچید و پیش چشمانم سیاه میشد. کل مفاصل استخوانهایم درد داشت. روی دوشک ولو شدم. وقتی با مادرم خداحافظی کردم دیگر نمیدانم چه شد… . درگیر ارزش بقا و عدم، آخرین راه فرار از چنگ افسردگی و غرق در فلسفهی هستی و نیستی شدم.
«نفر هفتم» اثری از «هاروکی موراکامی» نویسندهی جاپانی، گوشههایی از واقعیت زندگی را در قرن بیستم جاپان به تصویر کشیده است. «نفر هفتم» یکی از هشت داستان داخل این کتاب است. چاپ هشتم این کتاب در سال 1397 خورشیدی توسط محمود مرادی به فارسی برگردان و توسط «نشر ثالث» منتشر شده است.
«نفر هفتم» که شخصیت راوی این داستان است در پشت موجکوب از حلقوم امواج طوفانی نجات یافته است، اما تقلای او برای نجات دوست بچگیاش «ک» نتیجه نداد و او را یک عمر در عذاب وجدان و انزوا کشاند. نفر هفتم تا میانسالی عمرش همیشه کابوس میبیند و پشیمان است که چرا «ک» را برای دیدن اوقیانوس متلاطم به ساحل برد. اکنون پدر من نیز همین عذاب وجدان را دارد. همیشه خودش را لعنت، لعنت که نه، از خودش شکایت میکند که چرا با 300 هزار افغانی مصارف حج، پسرش را تداوی نکرد. آهِ سرد پشیمانی پدرم شبیه حسرت سکوت در دل نفر هفتم به روی آخرین نیشخند «کِ» گیرافتاده در دهن موج سیاه و طوفانی است: عذاب از گذشته و ناامیدی نسبت به اینده.
این کتاب در زندگی من شبیه یک موج عمل کرد. شبیه موجی که «ک» را بلعید و در دوردستهای اوقیانوس برد تا طعمهی کوسهها شود. اما در وجود من این موج تاثیر عکس داشت. من در دام امواج پرقدرت و خوفناک افتاده بودم که داشت مرا به اعماق اوقیانوس، برای کوسهای بزرگ و سیاه، شبحی از جنس مرگ تعارف میکرد ولی در همین هنگام نفر هفتم موج عظیمی بود که از راه رسید. مرا از دست امواج دیگر رهانید و به ساحل پر از بازماندههای طوفان افسردگی، در قامت استخوانهای پر از درد رهایم کرد. صبح جمعه هفتم سرطان وقتی بیدار شدم، دیدم که در ساحل یک جزیرهای متروک رسیدهام. در خانهی محقر، در انزوای مطلق، دوروبرم کتاب، قلم و پارهورقهای داستان «عادله طلاق داده شد» پراکنده است.
«نفر هفتم» کتابی بود که تاریخ خودکشیام را به تعویق انداخت. در واقع داستانهای این کتاب پر از صحنههای تراژیک و هیجانانگیز است، اما در هر وضعیت، زندگی را بر مرگ ترجیح میدهد. همانگونه که «اوریانا فالاچی» نیز در کتاب «جنس ضعیف» مینویسد: «زیستن در رنج بهتر از آن است که هیچ زاده نشویم.» نفر هفتم، اندیشهی اوریانا و تشویقهای دوستانم (گاهی مجبوریم برای دیگران هم که شده، باید زنده بمانیم) در واقع مرا به این تفکر واداشت که آیا خودکشی تنها راه ممکن برای عبور از افسردگی و فقر است؟ زیستن برای دیگران ارزش تحمل رنج را دارد؟ میلیونها انسان در وضعیت بدتر از من در این سرزمین زندهاند، ولی سالانه کمتر از صد تن آنان خودکشی را بر «زیستن در رنج» ترجیح میدهند. با کمک «نفر هفتم» از خط قرمز ششم سرطان عبور کردم، اما هنوز سرم شبیه یک جزیره در امواج طوفانیِ درد غرق میشود.