من عادت بدی دارم. اگر کتابی از نویسندهای را بخوانم و آنچه را در آن خواندهام بپسندم، هوس خواندن کتابهای دیگر آن نویسنده نیز به سرم میزند. حتما میگویید این کجایش بد است. بدیاش این است که وقتی کتابهای دیگر او را خواندم، میخواهم زندگینامهی کامل او را بخوانم. این هم عجیب نیست؟ درست است. اما من به این اکتفا نمیکنم. به عصای آن نویسنده، به رنگ دستمال گردنش، به گیلاس آبش، به جنس جورابش… هم فکر میکنم. حالا میگویید: آها، نه، تو واقعا مشکل داری.
اجازه بدهید گروهی دیگر از آدمها را به شما معرفی کنم که تقریبا همین عادت مرا دارند. گونهی دیگری از همین عادت را. آنان نیز به این چیزهای جزئی در زندگی آدمهای مورد علاقهی خود میاندیشند- با همین شدتی که در مورد خودم عرض کردم.
ولی بگذارید اول بگویم که من چه جزئیات پیش پا افتادهای دربارهی نویسندگان و متفکران مورد علاقهی خود را جمع کردهام. گاهی ساعت دو صبح بیدار میشوم و بخشی از این جزئیات را مرور میکنم و دوباره میخوابم. مثلا:
- ویکتور فرانکل شبها یک پیاز کلان را میگرفت و با کارد شش حلقهی بزرگ از آن جدا میکرد. بعد، سه حلقه را به کف پای چپ خود میبست و سه حلقهی دیگر را به کف پای راست خود.
- ادام اسمیت صبحدم از خانهی خود بیرون میرفت تا ببیند گلدانهای پیش خانهاش مرطوب هستند یا نه. بعد به فکر فرو میرفت و قدمزنان از خانه دور میشد. سر چاشت متوجه میشد که پیش دکان سفالیفروشی شهر، یکونیم کیلومتر دورتر از خانه، نشسته و دربارهی تیوری تقسیم کار فکر میکند.
- میگل دو اونامونو هر روز یک مشت تراشهی چوب را در جیب خود میگذاشت و تا نصف شب آنها را یکی-یکی میجوید.
- سیمون دوبوار هر بار که به آرایشگاه میرفت و موی خود را کوتاه میکرد، موهای قیچیشدهی خود را در پلاستیکی جمع میکرد و به خانه میبرد و آنها را در گوشهی حویلی خود دفن میکرد.
- آرتور شوپنهاور…
چه سرتان را به درد بیاورم. نمونهها بسیارند.
آن گروه دیگر از آدمها نیز عادتی از همین جنس که نمونههایش را آوردم، دارند. مثلا میدانند که:
- عاصم محمد ابن عباد کوفی، از محدثین قرن سوم هجری، هستهی خرماهایی را که میخورد جمع میکرد. تا آنجا که در وقت وفاتش هفده خریطهی بزرگ خرما در خانهاش گرد آمده بودند.
- شیخ نصیرالدین مروزی هر روز چهارشنبه لباس سیاه میپوشید و تا صبح روز بعد با کسی حرف نمیزد و چیزی تناول نمیکرد.
- ابو حیان جریر ابن مسعود ثقفی، والی مدینه، وقتی چهل و هفت ساله شد از حکمرانی دست کشید و بقیهی عمر خود را در جوار مرقد پیامبر اسلام سپری کرد. وی در هفتاد و چهار سالگی از دنیا رفت.
- مولانا خیرالحق سمرقندی دو صد و پنجاه کبوتر سفید داشت و با آنان حرف میزد.
- ثقه الاسلام نعمان ابن نعمان قریشی…
خوب، شاید حکم ازلی این است که بعضی آدمها چنین باشند و چنین علاقههای غیرمنطقی به جزئیاتی از این قبیل داشته باشند. در میان هزاران عادت و علاقه که آدمیزاد دارد، من و عدهای دیگر به دانستن رنگ جوراب و تعداد خریطههای هستهی خرمای بزرگان عالم علاقه داریم (مخصوصا که این بزرگان مدتها پیش چشم از جهان پوشیده باشند).
اما همهی قصه این نیست.
من ماجرای موی قیچیشدهی سیمون دوبوار را پیش خودم نگه میدارم. اگر آن را برای دیگران نقل کنم، دیگران علاقهای به آن نشان نمیدهند. ای بسا که به ریش من بخندند و ملامتم کنند که از میان این همه دانستنی که در جهان هست، حافظهام را با چه جزئیات نامربوطی پر میکنم.
آن آدمهای دیگر -که تقریبا همان عادت مرا دارند- اما به اندازهی من شوربخت نیستند. آنان مردم را جمع میکنند و پارههای شیرین و عجیب زندگی نعمان ابن نعمان قریشی را برایشان نقل میکنند. آن هم نه در حلقههای کوچک و با لحنی آرام و نجواگونه. بل با قوتِ بلندگو و از جایگاه بلندی که برای نقل این روایتها ساخته شده. مردم نمیگویند به ما چه. مردم -شما باور نمیکنید چون ندیدهاید- با هیجان و اشتیاق، با احساسی آمیخته از جذبه و تکلیف، با سکونی سرشار از احترام و باور، به داستان تعداد خریطههای هستهی خرمای عاصم محمد ابن عباد کوفی گوش میدهند. نمیگویند این چه بود که این گفت (از آن بالا، با آن صدای پرطنین).
میبینید که خداوند همهی عادتها را برابر نیافریده. بعضی عادتها، نظیر آنچه من دارم، از ابتدا بدطالع آفریده شدهاند. مسخره میشوند، با سردی روبهرو میشوند و حتا یک شنوندهی مشتاق و صمیمی نمییابند. بعضی عادتهای دیگر، که البته خیلی شبیه همان عادت مناند، خوشبختاند. بازار دارند، خواهان دارند و راویان خوشبیان دارند.
شاعر از قدیم گفته بود که خال مهرویان سیاه و دانهی فلفل سیاه. این کجاه و آن کجاه؟ شک ندارم که شما هم همین لحظه بر سر من میزنید و میگویید:
«خاک بر سرت. از میان هزاران بیت دلانگیز در شعر فارسی فقط همین یکی را یافتی؟»
گفتم که من طالع ندارم. آنها، همانها، اگر این را با بلندگو میگفتند همهیتان اشکِ ذوق میریختید.