ابراهیم در فاکولتهی طب کابل درس خواند و داکتر شد. اما در آنجا نماند. به پیشنهاد ازدواج هم پاسخ منفی داد. قسم خورد که تا قیامت ازدواج نکند. با خود عهد کرد که کمر به خدمت خلق ببندد و تا نفس دارد جز به آسایش نیازمندان نیندیشد. البته این عزمِ جزم برای خدمت از انگیزشی صددرصد زلال نمیآمد. خودش میدانست. به خود میگفت: «به قول زیگموند فروید، اکثر آسمانخراشهای دنیا را مهندسان عقدهای ساختهاند. من هم یکی از آنان. چه فرق میکند؟ مهم آن آسمان خراشهایند. مهم نتیجه است.» مطمیین نبود که فروید چنان سخنی گفته یا نگفته. صحت این قول برایش اهمیتی نداشت. در جایی خوانده بودش. همین که در آن سخن بهانهای برای وقف کردن خود به خدمتِ خلق مییافت، کافی بود. با خود فکر میکرد:
«از اول روشن بود که پدر ظریفه یک گوسالهی متعصب است. میدانستم که به محضی که ظریفه دهان خود را باز کند، دهانش را میشکند. ولی من تا آخر بر عهد خود میمانم.»
داکتر ابراهیم به وطن، یعنی به قریهی اجدادی خود، برگشت. در حاشیهی بازار معاینهخانهی کوچکی باز کرد. معاینهخانهاش در منزل دوم یک دکان گِلی بود. برای رسیدن به معاینهخانه باید از زینهی چوبی لرزانی بالا میرفتید. معاینهخانه اتاق کوچکی بود که در آن یک میز کوچک و یک چوکی گذاشته شده بود. از وسط اتاق پردهی کهنهی خاکی رنگی آویخته بودند. در آن سوی پرده، جایی که داکتر در آن مریضان را معاینه میکرد، یک چوکی کوچک چرخان بود و یک میز معاینه که با روپوش آبی پوشانده شده بود.
داکتر ابراهیم به سرعت نامور شد. هم بهخاطر دلسوزیاش نسبت به مریضان و هم بهخاطر لیاقتش در طبابت. همه جا قصهی او بود. بعضی تا آنجا پیش رفتند که بیماریهای بیعلاجی را به خود نسبت دادند و ادعا کردند که داکتر ابراهیم فقط با یک کپسول علاجشان کرده است. گاه، داکتر ابراهیم با تواضع به مریض میگفت: «من داکتر داخله هستم و در این مورد چیز زیادی نمیدانم. شما لطفا نزد داکتری بروید که متخصص این بیماری باشد.» اما مردم این را به پای فروتنی او میگذاشتند. باری، خردهآهنی به اندازهی نصف پای مورچهی دهقان از آهن زیر کار پریده بود و به گوشهی چشم اوستا لعلمحمد آهنگر رفته بود. همهی داکترها و هوشیارهای منطقه به او گفتند که باید به هند یا پاکستان برود. مشکل اوستا لعلمحمد را به داکتر ابراهیم گفتند. داکتر ابراهیم به خانهی او رفت و دستور داد که یک قاشق آرد نخورد بیاورند. آرد نخود را که آوردند مقداری از آن را به چشم اوستا لعلمحمد ریخت؛ بعد، آهنربای بزرگی را از جیب خود کشید و آن را چند بار بر چشم اوستا حرکت داد. خردهی آهن بیرون آمد. آن ماجرا شهرت داکتر ابراهیم را به آسمان رساند.
معاینه خانهی کوچک داکتر ابراهیم با حجم شهرت او سازگار نبود. هر روز دهها نفر ساعتها در پای زینهی چوبی مینشستند تا نوبت معاینهشان برسد. داکتر ابراهیم مجبور شد معاینهخانهی بزرگتری پیدا کند. به همین خاطر، در مرکز بازار، دکان بزرگی را -که قبلا تعمیرگاه رادیو بود- کرایه گرفت و آن را به معاینهخانه تبدیل کرد. در گوشهای از معاینهخانه، قسمتی را با خشت جدا کردند و آن را دفتر کوچکی برای داکتر ابراهیم ساختند. وقتی که داکتر ابراهیم در آن دفتر کوچک مینشست و در را میبست، هیچ کس حق نداشت در هیچ صورتی مزاحمش شود. قومندان البته استثنا بود. او تنها کسی بود که به اذن خود داکتر میتوانست آن قانون خدشهناپذیر را رعایت نکند. قومندان مرد نسبتا ژندهپوش میانسالی بود که هر روز از ساعت هشت صبح تا هفت شام پیش پای داکتر ابراهیم میدوید. لقبش، قومندان، هیچ ربطی به امور نظامی یا تجربهی جنگی نداشت. خودش میگفت که در تمام عمر خود به تفنگ دست نزده. حقیقت آن است که هیچ کس نمیدانست چرا همه او را قومندان میگویند. قومندان پیش از هشت صبح، و گاهی حتا بعد از هفت شام، نیز به این طریق یا آن طریق برای داکتر ابراهیم کار میکرد. قومندان برای داکتر چای میآورد، قاصدی میکرد، بوتش را برای رنگ کردن بیرون میبرد، دفتر داکتر را پاککاری میکرد… هر کاری را که لازم میشد با شتاب و سرزندگی انجام میداد. معمولا ساعت شش و نیم صبح بایسکل خود را سوار میشد و از قریهی خود تا بازار رکاب میزد. چند دقیقه مانده به هشت به معاینهخانه میرسید و قبل از آمدن داکتر پیش معاینهخانه را آب میزد.
داکتر ابراهیم از قومندان راضی بود. گاهی که قومندان پیالهی چای داکتر را میآورد و نقش انگشتانش بر پیاله میماند، داکتر با اشاره به آن نقشها میگفت:
«قومندان، چای را خوب با مزهاش میآوری.»
اما این فقط یک شوخی بود و قومندان از شنیدنش آزرده نمیشد؛ هرچند برای تغییر آن وضع تلاشی هم نمیکرد. هر بار فقط کف دستهای بزرگ خود را بر جیب واسکت دراز چارخانهی خود میکشید و لبخند میزد. چشمان قومندان چنان ریزه بودند که حتا با یک لبخند ساده هم در زیر پلکهایش گم میشدند.
داکتر وقتی در چهرهی قومندان دقت میکرد، پیش خود میگفت:
«بر پدر ناداری لعنت! اگر چشمان ریزه و بینورش را به حساب نگیریم، ابروهایش حرف ندارند؛ دماغ ظریف و موزونش را ببین؛ در این سن و سال چه مویی دارد ظالم. اگر ریش انجر و بنجر خود را بتراشد، کلاه چرکین خود را دور بیندازد، موهای نرم و تابدار خود را بشوید و صحیح شانه کند، دستهای ترکیده و سیاه خود را خوب مغزکی بشوید و یک لباس پاک مدِ روز بپوشد…»
قومندان هم داکتر را بیغل و غش دوست داشت. و البته در ضمن، این اولین بار در تمام عمر قومندان بود که کسی به او چنان معاش خوبی میداد. همان روز اول، هفت ماه پیش، که بهخاطر درد نیمسری خود به معاینهخانهی کوچک داکتر ابراهیم رفته بود و به داکتر گفته بود که اگر به کارگر نیاز دارد او حاضر است برایش کار کند، از داکتر خوشش آمده بود. آن روز داکتر ابراهیم بهسادگی گفته بود «بیا پناه به خدا، همین پس فردا کار را شروع کن.»
قومندان تا حالا به چند نفر گفته بود:
«بچه مرد است. والله اگر پرسیده باشد که تو کار را یاد داری یا نداری. تا گفتم روزگارم بسیار خراب است، مرا به کار گرفت. به خدا یک دفعه نپرسید که از کجا هستی.»
***
قومندان وقتی چای را روی میز داکتر ابراهیم گذاشت، گفت:
«داکتر صاحب، مادر خاتمه سخت مریض است. تب شدید دارد. برایش کمی دوا میدهید؟»
داکتر ابراهیم پرسید:
«مادر خاتمه کیست؟»
قومندان بلند خندید و گفت:
«زنم است. شما از بس نمیپرسید…»
داکتر گفت: «خدا ترا انصاف بدهد. من چه میدانم! باید خودش را میآوردی یا به من میگفتی به خانهیتان میرفتم.»
قومندان با ناراحتی گفت:
«شما بزرگوار هستید داکتر صاحب! از دست مردم.»
داکتر گفت: «چه شده؟ مردم چه کار کردهاند؟»
قومندان گفت: «شما هنوز خبر ندارید که مادر خاتمه زن من است. ولی مردم میگویند که شما مرا بهخاطر خاتمه دخترم در معاینهخانه کار دادهاید.»
داکتر از چوکی خود بلند شد، هر دو دست خود را میان موهای خود برد و پس از مکثی طولانی گفت:
«لعنت به این مردم. خر مردم. سگ مردم. بیشرفها. مرا خیال خود کردهاند. به خدا من تا امروز نمیدانستم که تو دختر داری.»
قومندان گفت: «داکتر صاحب! شما ناراحت نشوید. گناه شما نیست. گناه من هم نیست. دختر جوان که در خانه بود، مردم گپ خود را میزنند. راستش، مادر خاتمه مریض نیست؛ خود خاتمه مریض است.»
داکتر گفت: «گوش کن! بلا به پس مردم. فردا به یک نفر موتردار از منطقهیتان بگو که تو و دخترت را با موتر خود به اینجا بیاورد. پول کرایه رفتوآمدش را من میدهم.»
***
گفتوگوی درونی داکتر ابراهیم در تمام هفته بر خاتمه متمرکز بود:
«این از همان موارد قانونشکن است. تو برای خود قانون مینویسی. پای مواد قانون خود میایستی. استوار- مثل صخرههای کوهستان. اما… خاتمه. فکر میکردم زیبا باشد، ولی نه در این حد. کاش چشمانش مثل چشمان پدرش بودند. فقط کافی بود یک عیب در چهرهاش باشد. یک عیب کوچک. اما ظالم همان یکی را هم ندارد. بیشتر زیبایی خود را از قومندان گرفته.»
سرانجام، داکتر با خود فکر کرد که در هیچ کتاب الهی یا بشری نوشته نشده که آدم باید دایما خود را شکنجه کند:
«زن دارم و میخواهم زن دوم بگیرم؟ نه. به زور میخواهم دختر مردم را بربایم؟ نه. اگر ازدواج کنم بر شرافت و اخلاق و انسانیت پا گذاشتهام؟ نه. آیا ازدواج کردن من سبب خواهد شد که دیگر دلسوز مردم نباشم و در خدمت به آنان کوتاهی کنم؟ نه.»
داکتر ابراهیم نه فقط ازدواج را مانع خدمتگزاری و پاکی و شرافت خود نیافت که در دفاع از آن به استدلال دیگری نیز رسید:
«اگر ازدواج کنم…، ازدواج کنم یعنی چه… اگر با خاتمه ازدواج کنم… خوب، منظورم همین خاتمه است دیگر… اگر با خاتمه ازدواج کنم، او را از فقر و بدبختی نجات میدهم. در غیر این صورت، ممکن است این دختر بیچاره بهدست یک نرهغول بیفرهنگ بیفتد که او را فقط بهخاطر زیباییاش بخواهد. دیگران جز زیبایی ظاهری او در او چه میبینند؟ هیچ. اما برای من این فقط یک وجه قضیه است. مهمتر همان خوشبختی خاتمه است.»
داکتر ابراهیم وقتی برای خود حل کرد که میخواهد با خاتمه ازدواج کند، آرام شد. مطمیین بود که گره اصلی کار در درون خود اوست و حالا که این گره باز شده، بقیهی مسایل بهراحتی حل میشوند. تصمیم گرفت که موضوع را بدون پیرایههای غیرضروری مستقیما با قومندان در میان بگذارد. برای قومندان چه چیزی بهتر از این است که خواستگار دخترش داکتر ابراهیم باشد. اما داکتر ابراهیم در انتظاری که از قومندان داشت اشتباه میکرد. برای اینکه شام یک روز، بعد از کار، وقتی که قومندان دروازهی معاینهخانه را قفل کرد، داکتر ابراهیم از قومندان خواست که با او تا آخر بازار قدم بزند. در راه، به قومندان گفت که چه خیالی در سر دارد و حاضر است برای سر گرفتن این کار تا چه حد فداکاری کند. قومندان گفت:
«کاش ما آن قدر طالع میداشتیم که شما داماد ما میشدید. شما لطف دارید. حرف سر پول نیست. ولی دو گپ است که این کار را ناممکن میسازد: اول اینکه خاتمه را در سه سالگیاش به خالهاش دادهایم. دوم اینکه خاتمه بهار امسال پای به نوزده سالگی گذاشت. سن شما هم با همدیگر نمیخواند داکتر صاحب! یادم هست که شما یک بار گفتید چهل و دو ساله هستید.»
داکتر ابراهیم عددِ او را تصحیح کرد:
«چهل و هفت.»
قومندان گفت: «خوب دیگر. هنوز زیادتر.»
بقیهی صحبتهای آن شام نیز نوید روشنی برای داکتر ابراهیم نداشتند. اما او در سخنان قومندان هیچ چیز نامتعارف یا ناامیدکننده نیافت. اینکه خاتمه را در سه سالگی به خالهاش دادهاند، هیچ است. یک حرف بوده و طبعا معنای زیادی ندارد. بیست و هشت سال تفاوت سنی تفاوت زیادی است. ولی حل میشود. شاید برای دیگران مسالهی مهمی باشد. در مورد داکتر ابراهیم فرق نمیکند؟…خوب، خانوادهی قومندان هم حتما محاسبهی خود را خواهند کرد. اکثر زنان و مردان این منطقه ده-پانزده سال با هم تفاوت سنی دارند. این قابل حل است.
قومندان همان شب موضوع را با خاتمه و مادرش در میان گذاشت. هر دو بهشدت مخالفت کردند. مادر خاتمه تذکر داد که همهی مردم میدانند که خاتمه همسر آیندهی پسر خالهی خود است. خاتمه مخصوصا از مقدار پولی که داکتر ابراهیم به پدرش پیشنهاد کرده بود ناراحت شده بود.
خاتمه گفت: «من گاوم؟ میخواهد مرا بخرد.»
قومندان گفت: «نه، این طور نیست. داکتر ابراهیم را من بهتر میشناسم. خیلی شریف است. پول را فقط به خاطر کمک به ما گفت.»
فیصلهی نهایی قومندان با خاتمه و مادر خاتمه این شد که به داکتر ابراهیم جواب منفی قاطع بدهند.
***
در طول هفته، داکتر ابراهیم چند بار از قومندان پرسید که در این مورد در خانه مشورت کردند یا نه. قومندان اما جرأت نمیکرد فیصلهی نهایی را به داکتر ابراهیم بگوید. در عوض، چیزهای ناسازگاری نقل میکرد که ربط منطقی زیادی به مسألهی مورد نظر داکتر ابراهیم نداشتند. این تأخیر سبب میشد که داکتر فکر کند ماجرا به نفع او فیصله یافته است. به همین خاطر، گاهگاه بهصورت تلویحی از قومندان تشکر میکرد که با پیشنهاد او مخالفت نکرده است. سرانجام، در یکی از قدمزدنهای شامگاهی بهسوی آخر بازار (که حالا سه-چهار بار تکرار شده بود)، داکتر ابراهیم زبان اشاری را کنار گذاشت و با ادب و خضوع بسیار به قومندان گفت:
«میدانستم که دست رد به سینهی من نمیزنید. باور کنید در تمام عمرم هرگز این قدر خوشحال نبودهام. ولی بهنظرم اگر زیاد معطل کنیم و این مسأله رسمی نشود، گپگپ مردم زیاد خواهد شد.»
آن وقت قومندان متوجه شد که تأخیر در اعلام تصمیمشان اشتباه بوده و باید فورا فیصلهی خانوادهی خود را به سمع داکتر ابراهیم برساند.
وقتی که قومندان با قاطعیت گفت که آن کار شدنی نیست، داکتر ابراهیم ایستاد و درحالیکه لبهای خود را میجَوید بیآنکه زمین را به خوبی ببیند دو-سه سنگریزه را با نوک بوت خود زد و دور انداخت. دوباره که حرکت کردند، داکتر ابراهیم پیش افتاد و به طرف چوبهای روی هم ریخته در راستهی نجاران رفت. قومندان بهدنبال او رفت. داکتر ابراهیم برای چندین دقیقه در برابر تودهی بزرگی از چوبهای کوچک و بزرگ و تراشیده و ناتراشیده ایستاد و حرفی نزد. بالاخره قومندان به او نزدیک شد و گفت:
«داکتر صاحب! ناراحت نباشید. چه کار کنم؟ چاره ندارم. انشاءالله برای شما…»
داکتر ابراهیم سخن او را قطع کرد و با درشتی بیسابقهای گفت:
«شما همهیتان یک رقم هستید. یک سر مو از همدیگر فرق ندارید. یک سر مو. من مجبورم این دفعه با شما با زبان دیگری سخن بگویم. ظریفه را به من ندادید به این بهانه که…»
قومندان گفت: «ببخشید داکتر صاحب! ظریفه کیست؟ شما چه میگویید؟»
داکتر ابراهیم با صدایی آرامتر اما بیگانهتر ادامه داد:
«گوش کن قومندان! سه روز برایت وقت میدهم. بعد از سه روز اگر جواب صحیح دادی که خوب، در غیر آن من با یک قومندان واقعی به خانهات میآیم و ترا با خانه و زن و دخترت آتش میزنم. میفهمی که کدام قومندان را میگویم.»
داکتر ابراهیم این را گفت و بیآنکه منتظر پاسخی بماند، با گامهای تند از آنجا دور شد. قومندان نشست، به چوبها تکیه داد و برای آن که مطمیین شود همه چیز واقعیت دارد با پس گردن خود کنارهی چوبهای پشت سر خود را لمس کرد.
***
قومندان بایسکل خود را پشت دروازهی حویلی بابهی عباس گذاشت. بابهی عباس گفت:
«تو دیوانه شدهای. یکی-دو ماه به پاکستان میروی و برمیگردی. چرا جنسهای خانهات را سرگردان میکنی؟»
قومندان گفت: «معلوم نیست، معلوم نیست. داکتر ابراهیم گفته که مادر خاتمه سرطان دارد. سرطان به یک ماه و دو ماه جور میشود؟ خدا میداند تا چه وقت در پاکستان میمانیم.»
بابهی عباس گفت:
«خاتمه را کجا میبری؟»
قومندان گفت: «تو هم چه سوالها میکنی. میتوانم یک دختر جوان را تنها در خانه بگذارم؟»
پس از خدا حافظی، قومندان آهسته به بابهی عباس گفت:
«ما و تو مثل برادر هستیم. بگذار راستش را به تو بگویم. من به پاکستان نمیروم. تا کابل برسم ببینم خدا چه میخواهد. ولی تو بگو که قومندان به پاکستان رفت.»
دیدگاه بگذارید