بیستودو سال گذشته بود. آصف پهلوان به شهر رازویل اتلانتا در امریکا مهاجر شده بود. همسرش یک ماه پس از ورود به امریکا از دنیا رفته بود. دفعهی پیش که به دیدنش رفته بودم، گفته بود:
«اگر زن کاشتنی باشد و در خاک بهشت بکاریاش، باز گل بیگم نمیشود.»
این بار که به دیدنش رفتم عصبانی بود. از دست پسر کلان خود ناراحت بود. گفت:
«مادرش که از دنیا رفت، چند بار به این گفتم که برای من هم یک قبر در کنار قبر مادر خود بخرد. حالا به من میگوید که آن سازمانی که قبر میفروشد گفته که قبر من در کنار گل بیگم نیست.»
گفتم: «خوب، شکایت کنید.»
گفت: «نمیشود. در کاغذی که در روز خرید قبر دادهاند نوشتهاند که یک شماره قبر را در همین گورستان برای من تضمین میکنند، اما تضمین نمیکنند که حتما قبر من در کنار قبر خانمم باشد. در روزش دقت نکرده. حالی خیلی وقت گذشته. نمیشود. در هر دو طرف قبر گل بیگم مردههای دیگر را گور کردهاند.»
آصف پهلوان با دستمال کاغذی اشک خود را پاک کرد و گفت:
«پای ورق را امضا کرده. پسرم امضا کرده.»
گفتم: «پهلوان، سخت نگیرید.»
گفت: «گفتنش آسان است. فکر کن که یک عمر با یک عزیز خود زندگی کرده باشی و آخر نگذارند حتا قبرت نزدیک قبرش باشد. تو فکر کن. این انسانیت است؟ کدام بیرحم این کار را میکند؟».
گفتم: «آدم که مُرد چه فرق میکند که جسدش کنار قبر زنش دفن شود یا به دره انداخته شود که گرگها بخورندش».
پهلوان آصف در کوچ چرمی سیاه خود جابهجا شد و با آزردگی گفت:
«تو نمیخواهی وقتی بمیری در کنار عزیزانت دفن شوی؟ این قدر گرگ و دره هم نگو. کاش دست خودت آلوده نمیبود».
من اول متوجه منظور آصف پهلوان نشدم. اما پس از یک مکث اشارهاش را فهمیدم.
- پهلوان، منظورم قطعا آن نبود. آن اصلا در خاطرم نبود.
- در خاطرت نبود؟ من از یک نفر دیگر هم شنیدهام که آن را بر گردن من انداختهای.
- قوماندان صاحب، من خوش ندارم کاه کهنه را باد کنم. چند سال گذشته؟ بیست سال؟ بیست و یک سال؟ بیست و دو سال. شما گپ مرا کج فهمیدید.
- کج نفهمیدم. همین لحظه چه گفتی؟… تو مرا طفل فکر کردی؟
حقیقت آن است که سخن من در مورد به دره انداختن هیچ ربطی به جواد نداشت. من اصلا علاقهای نداشتم به جواد ضرر زیادی برسد.
***
حیات جواد زمانی در خطر افتاد، یا من این طور فکر میکنم که او در یکی از پردههای نمایش عصبانیت خود یک صندوق مرمی را به سراشیب کوه انداخت و وقتی دیگران به او گفتند که پیش از آن که پهلوان آصف مطلع شود برود و آن مرمیها را جمع کند و پس بیاورد، جواب داد:
«حالی زنِ پهلوان را هم یک چیز میگویم. همین حالا بروید به این حرامی بگویید که جواد مرمیها را به ته دره انداخته.»
فردای آن روز، من نه به این خاطر که از جواد آزرده بودم بلکه به خاطر جلوگیری از مشکلات بیشتر در سنگر ماجرا را برای پهلوان نقل کردم. پهلوان میخواست فورا حساب جواد را جمع کند. آصف پهلوان که از حساب جمع کردن سخن میگفت، معمولا منظورش کشتن بود. اما من جلویش را گرفتم.
سه هفته بعد، آصف پهلوان به من گفت:
«چند روز بعد عید است. در عید، هشت نفر میتوانند برای دو-سه روز به خانههای خود بروند. سه نفر که در سنگر بمانند کافی است.»
گفتم: «بهجای آن هشت نفر که میروند کسان دیگری میآیند؟»
- «نه، هیچ گپ نیست. من میمانم با دو نفر دیگر. در عید قبلی هم سه نفر ماندند. هیچ گپ نشد. امسال خودم هم میمانم.»
آصف پهلوان گفت:
«میخواهم به جواد بگویم که برود و دیگر به سنگر برنگردد. اما از روی خوی و بوی او حدس میزنم که سرکشی کند.»
واقعا هم همینطور شد. پهلوان به جواد گفت:
«تو از طرف من آزادی. برو در منطقهیتان باش. بعد از عید نیا. دیگر هیچ به سنگر نیا.»
جواد بیدرنگ جواب داد:
«من هستم. همه میتوانند بروند.»
یک روز قبل از عید محمدعلی، شیراحمد، قیوم، ناظر منقه، حمید، شکرالله، قادر و غلام رفتند.
آفتاب از روی قریههای دور و تپههای خاکی دامن کشیده بود. اما هنوز بر سنگر ما در بلندی کوهِ چُکریتو میتابید. با رفتن همراهان سنگها ترسناکتر و درههای پایین کوه سیاهتر از عصرهای قبلی به نظر میآمدند. من و پهلوان آصف ده-دوازده متر دورتر از بوجیها سرهایمان را در سایهی سنگ گرفته و پاهای خود را در نور آفتاب دراز کرده بودیم. پهلوان آصف گفت:
«با شناختی که من از این آدم پیدا کردهام، امشب من و تو را با کلاشینکوف غار غار میکند.»
این سخن آصف پهلوان مرا ترساند. اما گویی سخن تازهای نبود و فقط همان جملهای را که در ذهن من ترتیب ناقصی داشت و پیوسته تکرار میشد، به صورت کاملتر بازگو میکرد. پایم را جمع کردم و با لحنی که ترسم را برملا نکند، گفتم:
«هه هه هه. چطور؟»
پهلوان به قلهی کوهِ روبهرو چشم دوخت و چیزی نگفت. سوالم را تکرار کردم. باز جواب نداد. گفتم:
«ما مردهایم که او ما را غار غار کند؟»
آصف پهلوان گفت:
«چه کار میتوانی؟ در یک ثانیه روی کلاشینکوف را طرفت دور میدهد و ضربه میکند. بعد از لنگت میگیرد و از سر این سنگها پایین میاندازد. در صد سال هم کسی خبر نخواهد شد که جواد چه کار کرد.»
به درون سنگر که برگشتیم، معلوم بود که کسی برای شام چیزی نخواهد پخت. نه از جواد چنان انتظاری میرفت و نه من و آصف پهلوان در این باره تصمیمی گرفته بودیم. هوای کوه هنوز روشن بود. جواد دستمال چارخانهای را که شب و روز به سر خود میبست باز کرده بود و مثل همیشه به بوجی آبی کمرنگی که نزدیک دهانهی سنگر بود تکیه داده بود. بدون دستمال چهرهاش پیرتر و ملایمتر بهنظر میرسید. جای دستمال بر موهای درشتش دایرهای بهجا گذاشته بود. پهلوان آصف دو سه بار خاموشانه تا نزدیک جواد قدم زد و برگشت و سرانجام رو به جواد کرد و گفت:
«من میخواهم با تو گپ بزنم.»
جواد روبهروی خود را نگاه میکرد. چیزی نگفت.
«جواد، در کابل، در کارته سخی، یک نفر زن گفته به من دشنام داد. با چاقو رودهاش را کشیدم.»
جواد به پهلوان نگاه نفرتآلودی کرد و گفت:
«سر ما خدمتی باشد.»
پهلوان دست چپ خود را بر موهای مورچهپای سیاه و پرپشت خود کشید و گفت:
«ببین جواد، به من گفتند که مرا زن گفته دَو زدهای. میدانم دروغ است. ولی باز متوجه زبانت باشی خوب است.»
جواد کلاشینکوف خود را کنار خود خواباند، دستمال چهارخانهی خود را از سر بوجی برداشت و شروع کرد به بستن آن بر سر خود.
آصف پهلوان گفت: «مطمیینم دَو نزدهای…»
جواد بستن دستمال را متوقف کرد.
«اگر به زنت دَو داده باشم از دستت چه میآید؟»
پهلوان بلند خندید و به آرامی به جواد نزدیک شد و در همان حال که میخندید گفت:
«هیچ! هیچ! فراموش کن. فراموش کن جواد جان. در جبهه از این آزردگیها پیش میآید. من قلب کلانی دارم. برای من همهی شما…»
بعد، بدون آن که جملهی خود را تمام کند خم شد و با یک حرکت سریع کلاشینکوف جواد را از کنارش برداشت و دورتر ایستاد و فورا گفت:
«نترس. نترس.»
پهلوان تفنگچهی خود را از جیب واسکت نظامی خاکی خود بیرون آورد و کلاشینکوف جواد ر ا به من داد. جواد با لحن اعتراضآمیز گفت:
«تفنگ مرا چرا به او میدهی؟»
من گفتم:
«حالی باز اعصابش…»
اما آصف پهلوان حرف مرا قطع کرد و بر سر جواد فریاد کشید:
«زن گفته دَو میزنی ها؟»
جواد نیمخیز شد و میخواست از جای خود بلند شود، اما پهلوان تفنگچهی خود را طرف او گرفت و با صدایی که از خشم میلرزید، گفت:
«تکان نخور! بنشین! گفتم بنشین اولاد سگ!»
من تمام جرأتم را جمع کردم و بدون آنکه به معنای کلمات خود توجه کنم، گفتم:
«امروز آخرین روز عمرت است.»
جواد سر پا نشست. پهلوان گفت:
«کسی که زن مرا دو بزند…»
نفس آصف پهلوان کوتاهی کرد. بیقرار بود و درحالیکه با تفنگچه کمی بهسوی جواد خم شده بود، ادامه داد:
«کسی که زن مرا دَو بزند، من به کون خاندانش چوب میزنم.»
جواد که تا حالا آرام بود، اکنون متوجه شده بود که وضعیت خوب نیست. این را میشد از تبسم زهرآگینی فهمید که بر چهرهاش ظاهر شده بود.
آصف پهلوان گفت:
«بگو گُه خوردم.»
من دخالت کردم و گفتم:
«پهلوان، گمش کن. بس است.»
پهلوان این بار بلندتر و خشمگینتر گفت:
«بگو گُه خوردم.»
جواد با صدای ضعیفی گفت:
«گُه خوردم.»
«بگو بر پدر خود لعنت کردم.»
«بر پدر خود لعنت کردم.»
«بگو بر نُه پشت خود لعنت کردم.»
«لعنت کردم به نُه پشت خود.»
«بگو هزاربار گُه خوردم.»
«هزار بار گُه خوردم.»
«بگو دیگر این گُه را نمیخورم.»
«دیگر این گُه را…»
صدای فیر تفنگچه در فضا پیچید. جواد با رو به زمین خورد و شروع کرد به نعرهکشیدن. با فیر دوم تفنگچه جواد یک بار تکان خورد و چند بار خِرخِر زد و آرام شد. خون سیاهگون از بغل چپ و زیر صورت جواد بر کف ریگی سنگر منتشر شد.
***
به پهلوان آصف گفتم:
«بیستودو سال گذشته از آن وقت. به من، به تو و به خدا معلوم است که کی سر جواد فیر کرد. هرچه بود گذشت. ناحق شهید شد. ناحق شهید نشد؟»
پهلوان آصف گفت:
«من نمیخواستم بزنمش. تو که گفتی امروز آخرین روزت است، مطمیین شدم که اگر من نزنم تو میزنیاش.»
و پیش از آن که من پاسخش را بدهم، ادامه داد:
«جسدش را تو از کوه پایین انداختی.»
گفتم: «من مردهاش را به دره انداختم.»
گفت: «خوب دیگر، حالی طوری اکت و ادا میکنی که یوسف پیغمبر باشی.»
فکر کردم حالا بحثکردن در آن باره چیزی را تغییر نمیدهد. برای تغییر مسیر صحبت پرسیدم:
«مادر اولادها میدانست که سرطان دارد؟»
آصف پهلوان دست چپ خود را بر موهای مورچه پای سفید خود کشید و گفت:
«تا در پاکستان بودیم رقم رقم چیزها برایش گفتیم که نفهمد. اینجا که آمدیم داکترها به خودش گفتند. زیاد عذاب نکشید. آب و دانهاش در این دنیا تمام شده بود. حالی مصیبت این است که قبرهای ما جدا شدند. اینها انسان نیستند. رحم ندارند. فقط به پول فکر میکنند. پول پول پول».
وقتی از خانهی آصف پهلوان بیرون آمدم، آفتاب از سر شهر رازویل رفته بود. بالهای طیارهای که از آسمان میگذشت، در نور آفتاب برق میزدند. مدآمد