در کشورهایی که انتخابات دارند، تیمهای انتخاباتی سعی میکنند شعارهای جذاب و باورپذیری عرضه کنند که بر فکر و روان مردم تأثیر حداکثری بگذارند. اما تمام کارشان عرضهی شعار نیست. این تیمها باید برنامهها و سیاستهای خود را نیز پیش چشم مردم بگذارند. مردم از نامزد انتخابات ریاستجمهوری میپرسند که دربارهی افزایش و کاهش مالیات چه نظری و در مورد سقط جنین چه موضعی دارد؛ برای بهبود آموزش چه قدمهای مشخصی بر خواهد داشت؛ چه تدابیری برای بالابردن دستمزد، افزایش اشتغال و توسعه و بهسازی زیربناهای اقتصادی سنجیده است؛ چه فکری به حال امنیت داخلی و روابط خارجی و جایگاه بینالمللی مملکت کرده است؛ سیاستش در زمینهی واردات و صادرات چیست؛ نظرش دربارهی بهبود محیط زیست و کاهش آلودگی و ترافیک و ترانسپورت چیست؛ کار زنان و مردان و برابری آنان در حوزهی کار و دیگر حوزههای حیات جمعی را چگونه میبیند؛ دربارهی زندانها و جرایم سبک و سنگین چه سیاستی در پیش میگیرد؛ موضعش در برابر مسالهی مهاجرت چیست… .
حال، به افغانستان بیایید. در این مملکت، تیمهای انتخاباتی هیچ نیازی ندارند که در بارهی هیچ یک از سوالات بالا فکر کنند. چرا؟ برای اینکه کشور در بحران غرق است. مردم چنان شب و روز بر جان خود بیمناکاند که به مسایل فراتر از «امنیت جانی» هیچ نمیرسند. کسی که از نقطهی الف در پایتخت حرکت میکند تا به نقطهی ب برود و در این فاصله ذهن و روانش درگیر انفجاری است که ممکن است اتفاق بیفتد و به زندگی او پایان دهد، کجا مجال مییابد که به محیط زیست فکر کند یا به سیاستهای دولت در مورد مالیات. در انتخاباتی که در میانهی یک بحران بیمهار امنیتی برگزار میشود، مردم فقط به یک چیز فکر میکنند و آن چیز امنیت است. به این ترتیب، گریبان نامزدهای انتخاباتی بهصورت خودکار از چنگ دهها و صدها سوال مهم دیگر رها میشود. معنای دیگر این سخن این است که در چنین فضایی شما میتوانید در اکثر عرصهها بیسواد مطلق باشید، اما هرگز مورد پرسش قرار نگیرید. بحران تمام عیبهای شما را میپوشاند. بحران نمیگذارد که مردم از شما سوالهایی بپرسند که شما جوابشان را ندانید. به همین خاطر، میان کسی که از نظر فکری و علمی شایستگی ریاستجمهوری را داشته باشد و کسی که تقریبا بیسواد باشد تفاوتی دیده نمیشود.
میماند امنیت. از بحث امنیت هیچ نامزدی نمیتواند فرار کند. اما در اینجا نیز عطش عمومی برای برقرارشدن فوری امنیت به نامزدهای بیسواد و کمسواد مجال میدهد که از ارایهکردن فکر و برنامه معاف شوند. کافی است فریاد بکشند که به هیچ کس اجازه نخواهند داد امنیت مردم را به هم بزند. چطور؟ معلوم نیست. میگویند مردم خستهاند، وطن بیش از این نمیتواند دردِ برادرکشی را تحمل کند و شهروندان امنیت میخواهند. اما نمیگویند چگونه این خستگی را رفع میکنند و چگونه امنیت را باز میآورند و برادرکشی را متوقف میکنند. مردم هم از «چگونگی» عملیشدن این احساسات نیکو نمیپرسند. گویی همه میدانند که چون بههرحال خبر خوبی در راه نیست، همین که نامزدهای ریاستجمهوری فریاد بکشند که «اجازه نخواهند داد» که «دیگر بس است»… باز خانهی پدرشان آباد.
بحران در ملک ما ستارالعیوب است. یعنی همانهایی که میخواهند به این بحران خاتمه بدهند، برای آنکه عیبهایشان برآفتاب افگنده نشوند به ادامهی این بحران نیاز دارند.