عارف یعقوبی
آیا تا به حال توسط یک فرد بیگانه فریب خوردهاید؟ اینجا منظور از بیگانه کسی غیر از رفیق، دوست، همکلاسی و اعضای دور و نزدیک خویش و قوم است. کسی که ما معمولا همرایش نشست و برخاست نداریم؛ نمیشناسیمشان. اگر جواب شما بلی است، هرگز بهدلایل غفلتتان فکر کردهاید؟ چرا گاهی افراد بیگانه ما را به دام میاندازند و از احساس و اعتماد و صداقت و آبرو و منافع ما سوءاستفاده میکنند؟ چقدر در شناختِ رفتار و کردار بیگانهها مهارت داریم؟ وقتی نیت و انگیزهی فرد بیگانه را بهدرستی تفکیک نمیتوانیم و دچار اشتباه محاسباتی میشویم، دلیل آن کمهوشی و بیعرضگی خود ماست یا این یک مشکل عمومی است و ریشه در طبیعت و ذهن و روان آدمی دارد؟ کتابی را که اینجا «مرور و بررسی» کردهام به همین سوالها جواب میدهد.
نام کتاب «صحبت با بیگانهها» (Talking to Strangers) است؛ اثر جدید «مالکَم گِلَدوِل» نویسنده و روزنامهنگار پرآوازهی کانادایی – بریتانیایی. گلدول در نیویورک آمریکا زندگی میکند و در میان نویسندههای پرفروش معاصر یک ستاره است. او بعضی تئوریهای علوم اجتماعی، روانشناسی و علومشناختی را عامهفهم میکند، جزئیات میدهد و با مثالهای عینی و مرتبط با زندگی روزمره به خوانندهها بیان میکند. یک قصهگوی فوقالعاده است و در مجلهی «نیویورکر» ستون ویژه دارد. تا به حال شش کتاب چاپ کرده و همهاش در لیست پرفروشترینهاست. کتاب «نقطه اوج»، «پلکزدن»، «غیرمعمولیها»، «آنچه آن سگ دید» و «داوود و جالوت» کتابهای قبلی این نویسنده است. برخی آنها برای ماهها در لیست پرفروشترینها قرار گرفتند. این روزنامهنگارِ خوشبیان، یک روش اساسی را همواره در نوشتههایش دنبال میکند: باور و نگاه معمول و جاافتادهی مخاطب را نسبت به یک موضوع به چالش میکشد. کتاب اخیر او که پس از یک وقفهی ششساله چاپ شد، نیز همین روش را دنبال میکند. باور و عقیدهی متعارف آدمها در مورد شناخت از بیگانهها را زیر سوال میبرد. گپ اصلی کتاب این است که آدمها در شناخت بیگانهها و تفکیک راستگویی از دروغگویی بسیار ضعیف و ناتوان است. هر فصل کتاب به یکیدو مثال اختصاص دارد که این ادعای نویسنده را تأیید میکند.
نویسنده به این نظر است که ما آدمها بهرغم اعتماد به نفس که در مورد شناخت از همدیگر بهعنوان انسانهای بیگانه بههم داریم، همواره در محاسبات خود دچار اشتباه میشویم. با بیگانهها حرف میزنیم، جنس خرید و فروش میکنیم، در شهر، در داخل موتر، در مسافرت، در قهوهخانه، در کتابفروشی، در دانشگاه و در عروسی و مهمانی با کسانی که نمیشناسیمشان، گفتوگو میکنیم و قرار ملاقاتهای عاطفی و کاری میگذاریم، اما پس از مدتی معلوم میشود که اشتباه کردهایم. طرف را درست نشناختهایم. در برخی موارد که شانس با ما یار نیست، پس از مدتی متوجه میشویم که طرف یک هیولا بوده است. ناتوانی ما آدمها در درک و شناخت بیگانهها دوپهلو است: یا بیباکانه به فرد بیگانه اعتماد میکنیم یا بیمورد از وی میترسیم. این اشتباه سیستماتیک تنها در سطح فردی رخ نمیدهد، گاهی گروههای اجتماعی نیز در دام این اشتباهِ محاسباتی میافتند. در کتاب به مثالهای اشاره شده که گروهها و مسئولان نهادها و سازمانهای معتبر جهانی در شناخت افراد بیگانه دچار اشتباهات جبرانناپذیر شده و تاوان سنگین پرداختهاند.
داستان دختر سیاهپوست و افسر پولیس
مالکم گلدول کتابش را با داستان «ساندرا بلاند» آغاز میکند؛ دختر سیاهپوست امریکایی که در سال ۲۰۱۵ توسط یک افسر پولیسِ سفیدپوست در یکی از جادههای ایالت تگزاس متوقف شد و سه روز بعد در اتاق زندان خودکشی کرد. افسر پولیس فکر کرده بود ساندرا مسلح است، موترش را متوقف کرد و از او خواست از موتر بیرون شود. اما ساندرا حرف پولیس را گوش نکرد. لحظات بعد پولیس ساندرا را به جرم نافرمانی از دستورات پولیس دستبند زد و به زندان فرستاد. بعدتر معلوم شد که ساندرا مسلح نبوده است. او سه روز بعد در زندان خودکشی کرد. نویسنده میگوید ممکن است انگیزههای نژادپرستی در این ماجرا دخیل باشند؛ یعنی افسر پولیس سفیدپوست بهدلیل نژادپرستی به ساندرا سخت گرفته باشد، اما مسأله کمی پیچیدهتر است: آنها با هم بیگانه بودند، همدیگر را نمیشناختند. فرهنگ و گذشتهی متفاوت داشتند. و نمیدانستند چگونه با همدیگر صحبت کنند. آدمها وقتی همدیگر را نمیشناسند، پیشفرضها و برداشتهایی از رفتار و قصد و نیت همدیگر دارند که با واقعیت اصلا سازگار نیست. افسر پولیس که آموزش دیده بود به همه چیز مشکوک باشد، فکر میکرد ساندرا میخواهد او را آسیب برساند. ساندرا که خبرهای زیاد در مورد نژادپرستی برخی افسران پولیس سفیدپوست شنیده بود، فکر میکرد افسر پولیس در صدد آسیبرساندن به اوست. این درک نادرست موجب میشود که سوءتفاهم ایجاد شود و سرانجام کشمکش و بحرانهای ویرانگر شکل بگیرند. ناتوانی آدمی از شناخت درست فرد بیگانه در یک کانتکست حساس امنیتی، مثل رودررویی آن افسر پولیس و ساندرا نتیجهی وحشتناک دارد.
گلدول میگوید کسانی که فریب فرد یا افراد بیگانه را میخورند و در شناخت دقیق رفتار بیگانهها دچار اشتباه میشوند، لزوما آدمهای سادهلوح و کمهوش و بیعرضه نیستند. حتا نهادهای بسیار بزرگ و آموزشدیدهی جهان چون آژانس اطلاعاتی مرکزی امریکا (سیآیاِی)، گاهی در فهم درستِ رفتار و انگیزهی بیگانهها اشتباهات فاحش مرتکب میشوند. بازی میخورند. بهعنوان نمونه، به داستان «آنا مونتز» توجه کنید. مونتز یک تحلیلگر ارشد سازمان استخبارات امریکا بود که برای دولت کوبا جاسوسی میکرد. او بیش از ده سال در یک پست کلیدی در سیآیای کار کرد و کلیدیترین اطلاعات را در اختیار دولت کوبا تحت رهبری فیدل کاسترو قرار داد. در این مدت هیچکس در معتبرترین سازمان استخباراتی جهان نفهمید که آنا مونتز جاسوس کوباست. جاسوسی او در سال ۲۰۰۱ تقریبا بهشکل تصادفی افشا و به ۲۵ سال زندان محکوم شد. این نشان میدهد که آدمها در شناخت افراد دروغگو خیلی ناتوان است. نمیتوانند بهسادگی راست را از دروغ تفکیک کنند، حتا اگر سازمان استخبارات امریکا باشد؛ سازمانی که حرفهاش تفکیک راستگو و دروغگو و کشف فریبکاری است.
آدمی آنی نیست که بهنظر میرسد
نویسندهی کتاب میگوید در برخی موارد میتوانیم از روی رفتار ظاهری و زبان بدن (body language) راست و دروغ افراد را تفکیک کنیم. اما نباید در این مورد بیش از حد اعتماد به نفس داشته باشیم. ظرفیت طبیعی و تجربهی انسانی ما را یک قابلیت محدود میدهد تا حس و حال یکدیگر را تشخیص دهیم و حدس بزنیم که آیا فرد ناشناسی که با ما سخن میگوید راستگو است یا دروغگو. مثلا، گاهی با نگاهکردن مستقیم به چشمهای طرف مقابل میتوانیم حس کنیم آیا طرف دروغ میگوید یا نه. نیز، تا یک اندازه از نحوهی گپزدن و خندیدن و سوالکردن و جوابدادن افرادی که نمیشناسیم، کاراکتر و صداقت و شیطنت رفتارشان را تشخیص میدهیم. اما احساس ما در این مورد میتواند تقریبا پنجاه درصد درست باشد. چیزی شبیه شانس. گاهی احساسی که از دیدن ظاهری آدمها برای ما دست میدهد، کاملا دور از واقعیت است. ذهن ما را از درک درست شخصیت طرفِ مقابل منحرف میکند. مثلا جنایتکاری در وقت بازجویی بسیار آرام و راحت است، ما حس میکنیم که او واقعا مرتکب قتل نشده؛ کسی لبخند به لب دارد و ما فکر میکنیم شاد است و از زندگی راضی؛ کسی برای ما پیامهای عاشقانه میفرستد و ما خیال میکنیم طرف واقعا دلداده و عاشق است.
اما واقعیت این است که شناخت ما از نیت و انگیزهی حرکات و رفتار دیگران بسیار ناقص است. ما نمیتوانیم دیگران را خوب بفهمیم. شناخت دیگران بسیار سخت است. یک قاتل میتواند در وقت بازجویی آرام باشد، اما یک فرد بیگناه امکان دارد مضطرب و ناآرام به نظر رسد؛ یک فرد خندهرو میتواند زندگی تاریک و غمگین داشته باشد و یک فرستندهی پیامهای عاشقانه میتواند یک فریبکاری باشد که برای ما دام پهن کرده است.
مالکم گلدول میگوید ما آدمها حتا با دستگاههای دروغسنج نیز در شناخت دیگران چندان تعریف نداریم. در بسیاری کشورهای پیشرفته دستگاههای دروغسنج وجود دارند که تشخیص میدهند آیا طرف راست میگوید یا دروغ. اما نمونههای زیاد وجود دارند که نشان میدهند آدمهای دروغگو از دستگاههای دروغسنج نیز رد شدهاند. یکی از این نمونهها آنا مونتز، مأمور سابق سازمان «سیا» است که سالها برای فیدل کاسترو جاسوسی کرد. خانم مانتز چندین بار از دستگاه دروغسنج موفقانه رد شد. این بهوضوح نشان میدهد که راستگویی و دروغگویی آدمها نه تنها با یک نگاه به وضع ظاهری، کلمات و زبان بدن بهسادگی قابل تفکیک نیست، بلکه گاهی با پیشرفتهترین دستگاههای دروغسنج نیز غیرممکن است. این احتمال زمانی زیاد میشود که رفتار ظاهری آدمها با پیشفرضها و فکر قالبی ما سازگار نیست. احساس ما، متهمِ رنگپریده و پریشانخاطر را مجرم میپندارد، درحالیکه قتل را کسی انجام داده که با لبخند در محوطهی دادگاه سیگار دود میکند. و این همان لایهی پیچیدهی ناتوانی ما در تفکیک راستگویی و دروغگویی افراد است.
چرا فریب میخوریم؟
نویسنده با استناد به تئوری یک استاد دانشگاه به اسم «تیموتی لوین» میگوید آدمها در مجموع یک جهتگیری تأییدی به حقیقتپنداری دارند. گرایش دارند آنچه را میشنوند و میبینند، حقیقت بدانند. آقای لوین که متخصص ارتباطات در دانشگاه آلابامای امریکا است، از این تئوری به اسم «پیشفرض حقیقتپنداری» (default to truth) یاد میکند. مطابق این تئوری، وقتی ما با بیگانهای صحبت میکنیم، مایل هستیم آنچه را طرف میگوید یا وعده میدهد و یا با اکت و اداهایش بیان میکند، حقیقت فکر کنیم. پیشفرض حقیقتپنداری که در ذهن و روان ما ریشه دارد، باعث میشود وقتی شنیدن سخنان کسی که نمیشناسیم، گزینههای شک و شبهه را ببندیم. پیشفرض حقیقتپنداری سبب میشود که ما پیامهای عاطفی افراد را یک عشق واقعی تعبیر کنیم، لبخند کسی را رضایت از زندگی بدانیم، آرامش و استواری ظاهری فرد را نشانهی بیگناهی او تلقی کنیم. نیز، پیشفرض حقیقتپنداری باعث میشود یک دزد مکار، یک سوءاستفادهجوی چالاک و یک سیاستمدار فریبکار، ما را اغفال کند و دروغهایش باورمان شود. این اتفاق در سازمانها ونهادهای معتبر جهانی نیز میافتد. به گفتهی نویسنده، قصهی آنا مونتز، جاسوس فیدل کاسترو، نیز نتیجهی پیشفرض حقیقتپنداری است. همکاران و مدیران خانم مونتز گرفتار این پیشفرض بودند. فکر میکردند که آنا مونتز وفادار به دولت آمریکاست.
حتما میپرسید حالا که ما اینقدر در تشخیص نیت و مقصد بیگانهها اشتباه میکنیم؛ حالا که ما جهتگیری تأییدی حقیقتپنداری داریم و مایلیم سخنان دیگران را راست تعبیر کنیم تا دروغ و فریب؛ حالا که ما در شناخت آدمهایی که نمیشناسیم تعریفی نداریم، چه کار کنیم؟ این سوال منطقی و بهجا است. جواب سوال این است: ما چاره نداریم اعتماد نکنیم. ما اگر به بیگانهها اعتماد نکنیم، زندگی ما مختل میشود، هیچ چیز به پیش نمیرود. فرض کنید اگر ما به بانکدار اعتماد نکنیم، چگونه میشود پول خود را در بانک ذخیره کنیم؛ اگر به رانندهی بس اعتماد نکنیم چگونه به مکتب و دانشگاه برسیم، یا فرزندان خود را به مکتب برسانیم؛ اگر به دکاندار و نانوا اعتماد نکنیم، چگونه روزگار بگذرانیم. زندگی فلج میشود. طبیعت آدمی همین است. ذهن و روان ما بهگونهی کار میکنند که به یگانهها یا کسانی که نمیشناسیم اعتماد کنیم و این عملکرد یکی از ستونهای اصلی زندگی آدمی است. اعتمادکردن در طبیعت آدمی است. میگویید خوب پس هیچکاری نمیتوان کرد. هرچه بادا باد! کسی که در شناخت بیگانهها اشتباه میکند، بدشانس است و باید با سرنوشت خود کنار آید؛ کسی که شانس میآورد و در دام فریب و اشتباه محاسباتی نمیافتد، لذت خوشبختیاش را ببرد، ها؟
نه، چنین نیست. میتوان کاری کرد.
میتوان شانس فریبخوردن توسط کسانی را که نمیشناسیم، پایین بیاوریم. میتوانیم به بیگانهها اعتماد کنیم، اما کمی محتاط باشیم. با شک و تردید و بدگمانی نمیشود زندگی کرد، اما احتمال اشتباه را از یاد نبریم. حس خود در تفکیک راستگویی و دروغگویی دیگران قدر نهیم، اما از پیشفرض حقیقتپنداری در تعامل با کسانی که نمیشناسیم غافل نباشیم. از همه مهمتر، کسانی را که قربانی پیشفرضپنداری میشوند و فریب میخورند، افراد سادهلوح، بیعرضه و کمهوش تلقی نکنیم؛ با آنها همدردی داشته باشیم. همهی ما ظرفیت قربانیشدن داریم.
یادداشت: عارف یعقوبی خبرنگار سابق بیبیسی و خبرنگار برحال صدای امریکا در سانفرانسیسکو است. او در کنار فعالیت رسانهایاش، برداشت گزیدهای از مطالعات شخصیاش را برای اطلاعات روز مینویسد.