امریکا در افغانستان 2001 – 2014
نویسنده: کارلوتا گال
برگردان: جواد زاولستانی
بخش هشتم
-1-
تسلیم شدن طالبان
نبرد پنج روز دوام یافت و سبب کشته شدن صدها نفر شد. هر روز ما گزارشگران به طرف قلعه میرفتیم و از وسط دشت به دیوارهای گِلین قلعه نزدیک میشدیم. در آنجا، کنار دیوار، با سربازان دوستم خود را خم میگرفتیم و به صدای گلوله که از بالای سر ما رد میشد، گوش میدادیم. برای تجدید قوا، دوستم به محل یورش آورد. نیروهای ویژهی بریتانیایی و امریکایی به جنگ پیوستند. آنان با کارگذاشتن تیربار در برجها، به طرف میدان داخلی قلعه آتش گشودند. طالبان در آنجا در خندقها و ساختمانهای داخل پناه گرفته بودند. طالبان از داخل به طرف زمینهای اطراف قلعه، هاوان و راکت میانداختند. سربازان امریکایی خواستار کمک هوایی شدند که بر خود آنان حمله کرد و باعث کشته شدن دو امریکایی و چندافغانستانی شد و بر دیوار قلعه شگاف ایجاد کرد. طالبان در داخل برای خود سنگر کندند و در زیرزمینی و اسطبلها پهنان شدند؛ در حالی که دست افراد دوستم از انبار اسلحهیشان کوتاه شده بود و مهماتشان را تمام کرده بودند. آنها مجبور بودند که از دیگر فرماندهان جبههی متحد بخواهند که به کمکشان بشتابند.
سربازان کشته و زخمی شدهی جبههی متحد به صورت دوامدار از قلعه به دیگر جاها انتقال داده میشدند. با استفاده از یک آرامی، سربازان دوستم بیباکی کرده، بر دیوار بالا شدند و از آن به داخل حیاط قلعه پریدند که نزدیک بود به دام طالبان بیفتند و توسط آنان محاصره شوند. یک سرباز گفت: «آنان با هر سلاحی میجنگیدند. وقتی ما بر آنها فریاد میکشیدیم، آنان گوش نمیسپردند.» آنان میگفتند: «شما امریکایی هستید و ما به شما تسلیم نخواهیم شد.»
***
روز پنجم، افراد دوستم یگانه تانکشان را به داخل قلعه راندند؛ چندین ساختمان پیشرویشان را ویران کرده و اعلام پیروزی نمودند. پس از آنکه آنان ساختمانها را تصفیه کردند، به روزنامهنگاران اجازه دادند که ویرانی آن را ببینند. دود و آتش ناشی از جنگ هنوز هم در این قلعهی سوراخ سوراخ از گلوله، به هوا برمیخاست. هوای آن هنوز هم بوی گرد خشت، باروت و جنازههای در حال پوسیدن را میداد. اسبهای کشته و زخمیای که بخشی از سوارهنظام دوستم بودند، صحنهای شبیه کشتارهای سدههای میانه ایجاد کرده بودند. سربازان دوستم بالای دهها خُمپارهی منفجر ناشده قدم میزدند. من 150 طالب را که در داخل قلعه کشته شده بودند، شمردم. شمار زیاد آنان پاکستانی بودند و پوشاک ملی آن کشور را که شلوار گشاد و پیراهن دراز، جاکتهای ارزان و کفشهای تنیس میباشد، به تن داشتند. آنان جوان و ریشکی بودند و مرگ چهرههای آنان را سفید کرده بود. سربازان جیبهای آنان را پالیدند- در جیب یکی از آنان، خریطهی پلاستیکی کوچک برنج بود. جنازههای ده-دوازده تن خارجی که ریش نازک و گونههای هموار داشتند، در نزدیکی آشپزخانهی بمب انداخته شده افتاده بودند. آنان در زیر لباسهای گشاد پاکستانیشان، لباس نظامی و پیراهن ورزشی پوشیده بودند و کرتیهای گرم بر تن داشتند. بعضی از آنان لباسهای گرانقیمت خارجی بر تن داشتند. در جیب تعداد دیگر، گلوله و از بعضی خورجین کوچک برادهی باروت بود.
گروه دیگر جنگجویان که احتمالا بر اثر حملهی هوایی امریکا کشته شده بودند، در اطراف یک گودال به زمین افتاده بودند. درختها توسط پارچههای گلولهها و پارچههای انفجاری، پارچه و تراشه شده بودند و چندین جسد دیگر در اطراف یک آتشبار راکت افتاده بودند. در داخل یکی از ساختمانهای فرعی که معلوم شد اسطبل بوده است، من یک گروه از عربها را یافتم که در یک حلقه مرده بودند. مثل آن دیده میشدند که در انفجارهای انتحاری شب اول کشته شده باشند. شمار دیگری که در تلاش فرار بودهاند، در نزدیکی دروازهی قلعه کشته شده بودند. آنان کتابهای عربی با خود داشتند. در یک کتاب جیبی دعا چنین نوشته بود: «به اسلام پناه آورید و بعد از مرگ، زندگیای خواهد بود.» یک پولیس که یونیفرم نظامی بر تن داشت، در حال گام زدن در میان خرابهها و لاشهها گفت: « دیگر راهی وجود نداشت که آنان را مجبور به تسلیم شدن کنیم و اگر حتا میتوانستیم مجبور به تسلیم شدنشان کنیم، آنان جنگ دیگری را آغاز میکردند.»
دوستم برای بررسی و ارزیابی خرابی جنگ، بعدازظهر آن روز به آنجا آمد. او دربارهی شمار زیاد کشتگان، مثل همیشه، در جملهی کوتاهی گفت: «جنگ بود [دیگه].» در حالی که در بالکن قرارگاهش، در میان خاکستر و خاکِ رَبل و خشت نشسته بود، گفت که سه بهترین فرمانده و سی تن از افرادش را در پنج روز جنگ از دست داده است. سه تن از گشته شدگان از یک خانواده بودند. بیشتر از دوصد تن از سربازان جبههی متحد زخمی شده بودند. او گفت: «ما کوشش کردیم با اسیران برخورد انسانی کنیم و اما آنان از این برخورد ما سوء استفاده کردند. من به خاطر آنان دستور دادم که اجازه داشته باشند، وضو بگیرند و نماز بخوانند، اما آنان بر ما حمله کردند.» پس از آن، دو رهبر طالبان، ملا فاضل و ملا نوری را که دربارهی تسلیم شدن طالبان مذاکره کرده بودند، آورد. آنان در حالی که به کشته شدگان نگاه میکردند، نظری ابراز نکردند. ملا نوری لبانش را برای دعا شور داد. چهرهی ملا فاضل در زیر لنگی سیاه و سنگینش، بیحس و سرد بود.
حتا در همان هنگام، بعد از یک هفته، جنگ پایان نیافته بود. زنده ماندگان در زیر زمینی، هنوز هم هرکسی را که جرأت میکرد از زینهها پا به پایین بگذارد، با تیر میزدند. فرمانده حاضر در صحنه، حاجی دین محمد گفت که او فکر میکند، شاید فقط یک یا دو نفر در پایین زنده مانده باشند. بنابراین، او تلاش کرد که آنان را با دود از مخفیگاهشان بیرون بیاورد. سپس او به داخل زیرزمینی راکت انداخت. سرانجام، آب سرد یک جوی را به داخل زیر زمینی تغییر جهت داد. چون آب به کمر آنان رسید و جنازهها بر آب شناور شدند، بعضی از این جنگجویان زنده مانده پی بردند که در مخفیگاه پر از آبشان زنده نمیمانند. تعداد دیگر، هنوز هم علیه تسلیم شدن مشاجره داشتند. اما در ساعت ده همان شب، دوازده تن پاکستانی و یک افغان از زینهها بالا آمدند و بر نگهبانان دوستم صدا زدند. نگهبانان به آنان اجازده دادند که بیرون شوند و آن شب آنها را در یک کانتینر فلزی انداختند.
این سیزده تن اسیر، بامداد وقت به یک همکار من که برای گاردین کار میکرد، نشان داده شده بودند. آنان پتو و آب طلب میکردهاند. یک مرد که از سرما میلرزیده، یک جعبهی کارتن بالای سرش گرفته بوده تا خود را گرم نگهدارد. مرد دیگری که قسمتی از صورتش را گلوله گرفته بود، لرزان بر زمین افتاده بوده است.
ساعت هشت صبح همان روز، جنگجویان زخمی، گرسنه و نزدیک به مرگ، تسلیم شدند. ما دیدیم که آنان مانند آدمهای مغارهنشین، با بدنهای تر، چهرههای سیاه شده و موهای ژولیده از زیرزمینی بیرون شدند. دهها تن بودند. دست کم، بیست تن بالای تخت بیرون آورده شدند. یکی از آنان که به پایش تیر خورده بود، گفت: «ما تسلیم شدیم، چون هیچچیزی نمانده بود؛ مهمات، اسلحه و غذا تمام شده بود. فرمانده ما تصمیم گرفت که تسلیم شود و ما همه موافقت کردیم.» او به من گفت که نامش عبدالجبار، سنش 26 و از تاشکند ازبکستان است.