آتلانتیک
ترجمه: جلیل پژواک
جامی آتنبرگ، رماننویس میگوید که نویسندگان اغلب دوست دارند تنها باشند. با اینحال، وقتی حرف از تعریف تنهایی شود، تعداد اندکی به پای شاعر کوبایی، «دولس ماریا لویاناز»، میرسند. لویاناز دهها سال در عمارتی در مرکز هاوانا تنها زندگی کرد. او در این سالها شعر مینوشت؛ اشعاری مرموز و مهیج، عمیقا اعترافی و در حین زمان سرسختانه خوددار که بسیاری فقط یک خط بودند. در سلسله گفتوگوهای مجله آتلانتیک با شاعران و هنرمندان، آتنبرگ نویسنده رمان « All This Could Be Yours» توضیح میدهد که چطور اشعار جمعآوریشده در «تنهایی مطلق»، مجموعه شعر لویاناز، به او کمک کرد تا شخصیتهای کتابش را خلق و رابطه خودش با انزوا را درک کند. ما در این گفتوگو دربارهی تفاوتها بین تنهابودن و تنهاییکشیدن صحبت کردیم؛ اینکه چرا پیادهروی طولانی برای لویاناز تمرین خلاقیت بوده و مغز چگونه میتواند بهترین همراه و همدم انسان باشد.
کتاب All This Could Be Yours به مرگ و میراث تاریک پدرسالاری بهنام «ویکتور تچمن» که در صفحات اول کتاب دچار حملهی قلبی ناگهانی میشود، میپردازد. رمان اتفاقات یک روز را پوشش میدهد و تأثیر رفتار ظالمانهی این مرد بر اعضای خانوادهاش را دنبال میکند. این کتاب علاوه بر پرداختن به خیانتهای پنهانی که میتواند یک خانواده را متلاشی کند، روشهایی را به بحث میگیرد که افراد روزانه برای مقابله با انواع و اقسام تنهایی به آن متوسل میشوند؛ راه چارهای که میتواند یک نفرین، یک هدیه، یک توجیه یا شاید توسلی به درگاه خدایان باشد.
جامی آتنبرگ نویسندهی پرفروش «نیویورک تایمز» و نویسندهی هفت کتاب داستانی از جمله All Grown Up و Middlesteins است. نوشتههای غیرداستانی وی در جاهایی چون «مجله نیویورک تایمز»، «وال استریت ژورنال» و «لانگریدس» منتشر میشود. آتنبرگ در «نیو اورلئان» زندگی میکند و گفتوگو با وی از طریق تلفن صورت گرفته است.
جامی آتنبرگ: در بهار سال 2018 من برای تور آخرین کتابم به مدت سه روز در «سانفرانسیسکو» بودم. برنامهها در جریان شب برگزار میشد و بنابراین روزها آزاد بودم که خود نعمتی بود شگفتانگیز. از آنجایی که من در Mission، محلهای با کتابفروشیهای متعدد و در مواردی واقعا عالی، اقامت داشتم، تصمیم گرفتم یک روزم را برای سرزدن به کتابفروشیها اختصاص دهم. برخی از آن کتابفروشیها سالهاست که در آنجا پابرجا هستند و هر کدام جذابیت خاص خود را دارند. هم زمان و هم مکان با من یار بود تا از اتاقم بیرون بزنم و ببینم که این کتابفروشیها چه چیزی برای عرضه دارند.
در یکی از این کتابفروشیها داشتم قسمت اشعار را میگشتم که مجموعهای به نام «تنهایی مطلق» از دولس ماریا لویاناز را یافتم. در آنزمان این مجموعه را هر کتابفروشی پیشنهاد میکرد؛ از آن دست کتابهایی که پشت آن، کتابدار روی تکه ورقی یادداشت مینویسد. در خصوص این مجموعه، اگر درست یادم مانده باشد، نوشته بود: «این را همین حالا بخوان.»
من آنروز کتابهای زیادی را از کتابفروشیهای مختلف شهر خریداری کردم اما آنچه توجهم را جلب کرده بود تنهایی مطلق بود. در پایان روز و پس از ترک آخرین کتابفروشی با خودم گفتم که تنهایی مطلق، بمب کوچکی است که انفجارش برایم حتمی خواهد بود. همین اتفاق هم افتاد.
در طول تابستان من روی آخرین قسمتهای رمان جدیدم بهنام All This Could Be Yours کار میکردم. من وقتی فرصت داشته باشم، قبل از نوشتن یک یا دو ساعتی را شعر میخوانم. شعرخوانی برای من قبل از نوشتن زبانم را بالا میبرد. هرچیزی را که بخوانی برآنچه در صفحه ظاهر میشود، تأثیرگذار است. گاهی اوقات که دارم روی رمانی کار میکنم و احساس میکنم بیان جملاتم بیش از حد پراکنده است، دفترم را برمیدارم و «پیشنویس شعر» مینویسم. پیشنویسی که در آن تعداد زیادی شعر قبل از نوشتن میخوانم تا مطمئن شوم که زبانم تا حدالامکان ظریف، تغزلی و شاعرانه باشد.
در همین حال و هوا بود که خواندن تنهایی مطلق را شروع کردم. از همان ابتدا برایم آشکار بود که موضوعات کتاب مرا تحت تأثیر قرار میدهد. از آنجا بود که شروع کردم به فکرکردن در مورد راههایی که تنهایی میتواند از تنهاییکشیدن متفاوت باشد. کتاب All This Could Be Yours در مورد شخصیتهای تنها است. برخی از این شخصیتها ادعا میکنند که تنهایی برایشان خوب و برخی دیگر آن را بد توصیف میکنند.
شخصیت اصلی رمانم، یعنی ویکتور، فردی ذاتا تنها است. تنهایی او به روشی است که خودشیفتهها تمایل دارند تنها باشند. از آنجا که او خیلی احساس تنهایی میکند، فکر میکند که یک مزدور تمامعیار است. او به هیچوجه به زندگی بعد از مرگ باور ندارد. او هرگز احساس نمیکند مورد قضاوت قرار خواهد گرفت. او اگر کار اشتباهی انجام دهد، مهم نیست زیرا از نظر وی، زندگی برای او فقط لذتبردن، سرگرمی یا هیجانی است که از ظالمبودن دریافت میکند. او اینطور فکر میکند: ما فقط روی زمین وجود داریم. هرکاری انجام دهیم روی زمین انجام میپذیرد و آخر عاقبتی در کار نیست.
این طرز تفکر از نظر من ناشی از یک ذهنیت تنها است. با اینحال، در رمان شخصیتهای دیگری نیز وجود دارند که برایشان کیفیت تنهابودن دستکم بهطور بالقوه چیزی غنی و پایدار است، در حدی که میتواند به خودیخود یک جهانبینی یا یک زیبایی باشد.
لویاناز این دیدگاه را به زیبایی بیان میکند. او در شعری تکخطی از مجموعه «اشعار بدون نام» مینویسد: «جهان چیزهای زیادی به من داد اما تنها چیزی که تا به حال حفظ کردهام تنهایی مطلق است.» من عاشق این ایده هستم که میگوید تنهایی و خلوت یک هدیه است. بهنظر من ما میتوانیم از تنهایی هراس داشته باشیم، اما اگر راهی برای تملک آن پیدا کنیم و به آن بهعنوان یک گنج، یک لذت و یک شادی ببینیم، آنوقت میتواند کاملا آرامشبخش باشد. من در ذهنم جایی دارم و این جا فقط ازآن من است و من به آن ارزش قائلم و نمیتوانم بدون آن «من» باشم.
با اینوجود بهنظر میرسد که لویاناز به این باور است که خلوت بیشازحد میتواند انسان را منزوی و بیگانه کند و حتا برایش خطرناک باشد. او در شعر بعدی مینویسند: «تنهایی! تنهایی رویاهایم! آنقدر تورا دوست دارم که گاهی میترسم خدا از اینکه زندگیام را با تو پر کردم، مرا مجازات کند.» بهنظر میرسد که او در شعرش ما را به احتیاط تشویق میکند. این باور که تنهایی چیزی شبیه به «مراقب باش چه چیزی آرزو میکنی» است، چیزی است که من همیشه در مورد آن مینویسم و فکر میکنم. اینکه آیا تنهایی این است که فقط خودت باشی؟ اگر هواپیما سقوط کند و تو تک و تنها سر از جزیرهی متروکی در بیاوری چه؟ نمیدانم در آن حالت غمگین خواهم بود یا خوشحال. در این طرز فکر تنشی نهفته است. درست است که من با خودم میگویم: «تنها چیزی که میخواهم این است که با افکار خودم تنها باشم.» ولی این فکر نیز دست از سرم برنمیدارد: «وقتی زنگ زدم تلفن را جواب بده.» بنابراین بهتر است تنهایی قطعهای از زمان باشد تا کل هستی.
من معمولا صبحم را با حدود یک ساعت پیادهروی آغاز میکنم. سپس ساعتی را مطالعه میکنم. بعد برای چند ساعت با دست مینویسم. بعد از ظهرها نیز نوشتههایم را تایپ میکنم. اگر بتوانم روزی یکهزار کلمه بنویسم، روز خوبی داشتهام.
برای من پیادهروی بخش مهمی از زندگی روزمرهام است. از بیرون شاید اتلاف وقت بهنظر برسد، اما در تمام طول پیادهروی، مغزم مشغول سنجیدن مشکلاتم است. رسیدن به این مرحله حدود نیم ساعت طول میکشد. هر صبح باید نیم ساعت از خانه و کمپیوتر و قفسههای کتابم فاصله بگیرم تا فضای ذهنم را پاک کنم. پس از آن شگفتانگیزترین اتفاق ممکن رخ میدهد؛ مغزم شروع میکند به کار کردن.
اگر با مغزتان درست رفتار کنید، میتواند کارهای شگفتانگیزی انجام دهد. مغزتان به شما هدایای کوچک بسیاری پیشکش میکند. من پس از نوشتن چهار کتاب توانستم درآمدی از نوشتن کسب کنم. با اینحال وقتی به مرحلهای رسیدم که میتوانستم کمی بیشتر از وقت خود را صرف گذراندن با مغزم کنم، به خودم اجازه دادم مغزم را رها کنم، از آن مراقبت کنم و آن را پرورش دهم. راههایی برای انجام این کار وجود دارد که کوتاه است و پیچ غیرمعمولی ندارد. شما فقط به تمرین، به غذای خوب و افرادی در زندگیتان نیاز دارید که به شما احترام بگذارند و شما به آنها احترام بگذارید.
خلوت و تنها بودن [نه تنهاییکشیدن] نیز بخشی از این تمرین است. مطالعه یک تجربهی انفرادی است، اما وقتی مغز شما را تحت تأثیر قرار میدهد و به روحتان نفوذ میکند، شما احساس راحتی میکنید و احساس میکنید با کسی ارتباط برقرار کردهاید یا کسی را ملاقات کردهاید. مطالعه برای من تا جایی که به یاد میآورم اینگونه بوده است. در کودکی عاشق اساطیر یونانی، بهویژه «کتاب اسطورههای یونانی D’Aulaires’» که مصوربودن آن برای کودکان لذتبخش است، بودم. من یهودی بزرگ شدهام، اما در چهار سالگی کسی در قلمرو یهودی-مسیحی شما را فرد کاملی نمیداند، آنهم وقتی که بخشی از وجودتان فکر میکند که اسطورههای یونانی داستانهای جالبی هستند و بخش دیگرتان گیج واقعی و تخیلیبودن آن داستانها است. در آن زمان فکر میکردم که خدایان یونان در آسمان زندگی میکنند زیرا در داستانها خدایان همیشه در جایی بین ابرها به تصویر کشیده شدهاند. مادرم برایم تعریف میکند که در کودکی وقتی از مکتب به خانه میرفتم، همسایهی مان به مادرم میگفته که: «اوه، من بازهم دخترت را دیدم که داشت با خودش صحبت میکرد.» در واقع من داشتم با شخصیتهایی که در مورد شان خوانده بودم، صحبت میکردم؛ شخصیتهایی که در آسمان زندگی میکردند.
زندگی بزرگسالی من بهعنوان یک رماننویس تفاوت چندانی با زندگی کودکیام ندارد. به ما آموخته میشود که روی خلوص و خلاقیت سرپوش بگذاریم و این احساس را که دنیاهای دیگر نیز واقعی هستند، خاموش کنیم. اغلب کسی نیست که به ما بگوید «هی، بیا اینجا نویسندگی خلاق بیاموز»، «هی این کتابها را بخوان»، یا «هی، اگر فکر میکنی که دنیاهای دیگری نیز وجود دارند، عجیب نیست. فکر کن.»
من خودم را خوشبخت احساس میکنم که والدینی داشتم که مرا تشویق کردند و فرصت دادند که هر روز با آسمان صحبت کنم.
در کتابم به این پرداختهام که چطوری برخی افراد تنها زاده میشوند. آنها کل زندگی خود را تنها سپری میکنند، فرقی ندارد اگر اطرفشان پر از آدم باشد. بهنظر من این مشخصه نویسنده است که ذاتا تنها باشد. فقط اینکه بتواند تنهاییاش را در مسیر مثبتی قرار دهد. این تنهایی با تنهاییکشیدن تفاوت دارد. جامعه فوقالعاده مهم است؛ من جامعه نوشتن و جامعه خواندن را دوست دارم اما فکر میکنم که احتمالا مغزم را بیش از هرچیز دیگری دوست دارم.