الجزیره
مترجم: جلیل پژواک
در دومین قسمت از مجموعهی پنجقسمتی گزارشها و حکایتها از زندگی زنان تحت سلطهی دولت اسلامی عراق و شام (داعش) در سوریه و عراق، سه زن که با جنگجویان داعش ازدواج کرده بودند، داستان خود را شریک میکنند.
داستان زن ناشناس – سوریه
«حالا این زندگی تو است. چه بخواهی چه نخواهی، حالا داعشی هستی.»
داعش مانند یک بیماری بود؛ بیماری همهگیر مانند آنفلونزا که همه را آلوده میکند. متأسفانه خانهی مرا نیز آلوده کرد. این بیماری از طریق شوهرم به خانهی ما سرایت کرد.
شوهرم مرد روشنفکری بود. او زندگی را دوست داشت؛ لیبرال، منطقی و تحصیلکرده بود. ولی به تدریج مذهبیتر و متدینتر شد. بعد متوجه شدم که افکار او تغییر کرده است. نمیدانم چگونه توضیح دهم. این به تدریج اتفاق افتاد.
روزی او ناگهانی به دیدن پدر و مادرش به روستا رفت. روز بعد مادرش به من زنگ زد و گفت: «او رفته. همین. او را فراموش کن. تو دیگر شوهری نداری.»
پس از آن 40 روز در خانهی اقوامم ماندم و به خانه برنگشتم. یکی از آنها به من گفت که او اخیرا از نزدیک خانهی من گذشته و شوهرم را در آنجا دیده است. من خوشحال به خانه برگشتم و او را در آغوش گرفتم. ظاهرش همان بود، اما باطنش تغییر کرده بود. انگار غریبه بود. به من گفت: «من تصمیم خودم را گرفتم و تو باید آن را قبول کنی. حالا این زندگی تو است. چه بخواهی چه نخواهی، حالا داعشی هستی.»
داستان نورمحمد – عراق
«من هنوز او را دوست دارم.»
من نورمحمد هستم و در سال 1991 متولد شدهام. همسرم یک سرباز ساده بود. وقتی داعش رسید، او رفت تا به آنها ملحق شود. او مرا از دیدن خانوادهام منع کرد. راستش من نمیتوانستم او را ترک کنم. او نیمهی گمشدهام بود. علاوهبراین ما دو فرزند داشتیم و من سومی را ششماهه باردار بودم.
نمیدانم چرا همسرم به داعش پیوست، اما این دوستانش بودند که او را قانع کردند. من اغلب سعی میکردم نظرش را عوض کنم، اما سودی نداشت.
وقتی در موصل زندگی میکردیم او را تهدید کردم که خانه را ترک میکنم و نزد پدر و مادرم برمیگردم. او گفت: «برو اما بچهها را نبر. آنها فرزندان من هستند.»
ترک خانه به خاطر داعش و ارتش عراق برایم خطرناک بود.
رفتار شوهرم نسبت به من تغییر کرد؛ در واقع بهتر از قبل شد. او فکر میکرد که امکان دارد هر لحظه کشته شود. به همین دلیل هر وقت بازار میرفت هرچیز برای ما میخرید. حتا مادرش به او گفته بود که دارد خیلی زیاد روی خانه خرج میکند. او گفته بود: «نه، تا وقتی زنده هستم هرچیزی را که آنها بخواهند میخرم. گران باشد یا ارزان، من میخرم. نمیخواهم آنها را وقتی هنوز زنده هستم، از چیزی محروم کنم.»
من هنوز او را دوست دارم. عاشق موهای بلند او بودم. ریش دراز خیلی به او میآمد.
این کاش هر زن تنها ازدواج کند تا ببیند که یک شوهر میتواند به اندازهی روح و روان باارزش باشد. وقتی خبر مرگ شوهرم را شنیدم، بیهوش شدم.
داستان خدیجه – رقه، سوریه
«آنها او را سنگسار کردند.»
من خدیجه، 33 ساله هستم و با یکی از اعضای داعش که از بلجیم بود ازدواج کرده بودم.
من شوهرم را اولینبار زمانی دیدم که داشت مرا از برادرم خواستگاری میکرد. او از قبل دو همسر دیگر داشت. همسر اولش در بلجیم مانده بود زیرا نخواسته بود با او به سوریه بیاید. خانوادهی من به دلایل مالی و مذهبی طرفدار ازدواج من با او بودند. ولی وقتی دیدمش، حاضر به ازدواج نشدم. او ریش دراز و موهای بلند داشت. خانوادهام مرا مجبور کردند با او ازدواج کنم.
وقتی مرا به خانه برد، همسر دومش حضور نداشت. در شب اول زندگی مشترک، او توضیح داد که چه چیزی را دوست دارد و من چه کاری باید برایش انجام دهم. او خشن بود. همهی آنها خشن بودند. به همین دلیل معروف شدهاند. زنان داعش حرفی برای گفتن ندارند، زیرا ما نمیتوانیم تصامیم آنها را زیر سوال ببریم.
راستش من غمگین بودم. غیر از غم چه میتوانستم داشته باشم؟ اگر کسی در شب عروسی شما را بزند، احساس حقارت خواهید کرد، غمگین خواهی بود. شوهرم اغلب خشن بود، با همه، نه فقط با من. او همسر دیگرش را پیش چشم من لتوکوب میکرد و برعکس مرا پیش چشم او. ما هر دو جرأت نداشتیم چیزی بگوییم.
شوهرم اغلب ما را به تماشای مجازات و شلاقزدنهای داعش میبرد. باری، در موتر بودیم و او ناگهان گفت: «برویم چیزی را به شما نشان دهم.»
ما به دو جای رفتیم. اولی مجازات شخصی بود که مرتکب لواط شده بود. آنها متهم را به چوکی بستند و او را از بالای بلندترین ساختمان به پایین پرتاب کردند.
مورد دوم مجازات یک زن بود. من مجازات او را تماشا کردم، زیرا شوهرم مرا مجبور به تماشا کرد. داعشیها این زن را به میدان «النعیم» بردند و سنگسارش کردند. داعشیها تا وقتی آن زن نمرد، بهسویش سنگ پرتاب کردند. خون از چشمان آن زن جاری بود. صورتش پر از خون شده بود. هربار که سعی میکرد بلند شود، بارانی از سنگ بر سرش باریدن میگرفت.
یکی از آخرین کارهایی که داعش انجام داد این بود که از زنان خواستند کمربند انتحاری بپوشند. زنان بسیاری برای این کار داوطلب شدند. شوهرم از من و همسر دیگرش نیز خواستار چنین کاری شد، اما ما ترسیده بودیم. بنابراین او نیز ترسید که مبادا ما باعث ناکامی عملیات شویم. چهار زن بلجیمی داوطلب شدند. ما به آنها کمک کردیم آماده شوند. ما کارمان را از تماشای دیگران یاد گرفته بودیم. مواد منفجره باید در جاهای خاصی از بدن جاسازی شود. این کار را فقط یک زن باید انجام دهد. پس ما انجامش دادیم.
مهمترین چیزی که باید آموخت این است که مردان نباید با زنان خشونت کنند. خشونت علیه زنان باید متوقف شود. ما باید برابری جنسیتی داشته باشیم. ولی مهمتر از هر چیز دیگری، ما باید صلح داشته باشیم.