چند سال پیش وزارتی از وزارتهای دولت افغانستان برای استخدام کارمند در یک پست دولتی آگهی استخدام داده بود. در آن زمان، گفته شد که 25 هزار متقاضی برای آن پست درخواست دادهاند. این یعنی اینکه در ملک ما کار نیست اما همه ساله چند هزار نفر از دانشگاههای کشور فارغالتحصیل میشوند و کار میجویند.
اگر کسی سالها پس از فراغت از دانشگاه هنوز بیکار باشد، میتوان حدس زد که چنین کسی شدیدا منتقد دولت باشد (چون در افغانستان تصور عمومی این است که دولت مسئول شماره یک ایجاد اشتغال در کشور است). بسیاری از جوانان جویای کار به وعدههای انتخاباتی نامزدها در انتخابات ریاستجمهوری نیز اعتماد ندارند؛ چون میدانند که به وعدهی ایجاد شغل برای جوانان کمتر وفا شده است.
از آنجا که در ملک ما مفهوم «کار/وظیفه» رفتهرفته معنایی بسیار محدود مییابد و تنها بر اشتغال در نهادهای دولتی دلالت میکند، بسیاری از تحصیلکردگان نیز کار یا «وظیفه» را در همین دایره جستوجو میکنند. اگر کسی در خارج از ساختار دولت و نهادهای حکومتی به کاری مشغول شود، کسی به او تبریک نمیگوید. اما اگر فردی در یکی از نهادهای دولتی استخدام شود، موجی از تبریکگویی (به مناسبت تقرر بجا و شایستهی او در پست دولتی) راه میافتد. چرا؟ برای اینکه ظاهرا عموم مردم پذیرفتهاند که اگر کار یا شغل قابلاعتنایی هست، در دولت است و نه در جاهای دیگر. از سویی دیگر، چون متقاضیان کار بسیارند و فقط بخشی از این متقاضیان میتوانند وارد کار دولتی شوند، این احساس هم در افراد کامیاب پیدا میشود که فرصت شغلیای که به چنگشان آمده بسیار ارزشمند است و باید تا آنجا که میتوانند با تمام توان از آن حفاظت کنند. آخر، چقدر وقت دیگر باز میتوان به آخر صف رفت و منتظر فرصتی دیگر ماند؟
این وضعیت پیامدهای خواسته و ناخواستهی زیاد دارد. اما یکی از آنها ناکارآمد شدن کل سیستم حکومتداری است. به این شرح:
افرادی که میدانند در خارج از ساختار دولت شغلی نیست و در همان حال مسئولیت سنگین فراهم کردن «نان» برای خانوادهی خود را بر دوش دارند، نمیتوانند (جز در مواردی استثنایی) به چیزی بیشتر از نگه داشتن شغل خود فکر کنند. به بیانی دیگر، این گونه افراد اگر احساس کنند که شغلشان در سکوت و اطاعت محض خوبتر محافظت میشود، برای اصلاح سیستم، رفع یا کاهش فساد اداری و کارآمدتر کردن دستگاه حکومت قدمی بر نخواهند داشت. منطقش ساده است: به ریسکش نمیارزد. برای همین هم هست که بسیاری از افراد روشنفکر وقتی به کار دولتی آغاز میکنند، چنان نرم و سر به راه میشوند که گویی کاملا از یاد میبرند که چند ماه قبل در بیرون از حکومت چه میگفتند. اینها را واقعا غم نان نمیگذارد.
از آن سو، رؤسای دولت هم (چنین بهنظر میآید) یاد گرفتهاند که یکی از راههای موثر خاموش کردن صداهای منتقد جذب صاحبان آن صداها به دامن دولت است. به این ترتیب، دولت هر روز کلانتر میشود. مشاور پی مشاور استخدام میشود و توصیه پی توصیه به ادارات دولتی میرسد که فلانیها را از سهم فلانیها به کار بگمارید. در تلاقیگاه یک حکومت ناکارآمد و یک لشکر روشنفکر و تحصیلکردهی بیکار چارهای سنجیده میشود که هم دستگاه دولت را سنگین و کلان میکند و هم چندی از غم نان روشنفکر میکاهد. برای همین، در ملک ما دزدان حکومت میکنند و روشنفکران (بسته به این که در خارج از دستگاه حکومت باشند یا در داخل آن) یا از ته حلقوم فریاد اعتراض برمیآورند یا صدای اعتراض را در ته حلقوم خود خاموش میکنند، از غم نان. نتیجهاش همین حکومتی است که در قریب به دو دهه و پس از مصرف چندین میلیارد دالر هنوز یک نشانهی کارآمدی را در آن نمیتوان یافت.