(نقدی بر دیدگاههای فوکو در زمینهی تاریخنگاری)
مارنی هیوز- وارنینگتن
برگردان: عبدالغفار صفا
ویژگیهای اجتماعی مانند جنون، جنسیت و روابط جنسی، به طور کلی طبیعی و غیرقابل تغییر دانسته شدهاند. دیدگاههای پیشین، مثلاً در پیوند به روابط جنسی، در مطابقت با این دیدگاههایمان آموخته میشدند، در حالی که از نظر فیلسوف و مورخ فرانسوی، میشل فوکو، دیدگاه ما یگانه دیدگاه ممکن در رابطه به این ویژگیهای اجتماعی نیست، بلکه از نظر او، چنین ویژگیهایی در واقع ساختارهایی فرهنگی بوده، در امتداد زمان و مکان پدید آمده و بنابراین، درخور پژوهشهای تاریخی اند.
فوکو در پانزدهم اکتوبر سال ۱۹۲۶ در پوآیتهی فرانسه بهدنیا آمد. پس از پایان دورهی تحصیلاتش در رشتهی فلسفه و روانشناسی، در دانشگاه اکول نرمال سوپریور عهدهدار چندین کرسی اکادمیک در سویدن، پولند و جرمنی شد. در همین دوره، تیزس دکترای خود را در زمینهی خاستگاههای رواندرمانی مدرن، زیر نام «جنون و تمدن: تاریخی از جنون در عصر عقلانیت» نوشت، که در سال ۱۹۶۱ چاپ شد. فوکو در سال ۱۹۶۹ به فرانسه برگشت و به حیث استاد تاریخ نظام تفکر در کالج دوفرانس به کار آغاز کرد و تا هنگام مرگش در ۲۵ جون ۱۹۸۴، به اثر بیماری ایدز، در همین کرسی باقی ماند. [در دانشگاه ایالتی نیویورک و دانشگاه برکلی کالیفورنیا نیز مدتی تدریس کرده است- م]
علاقهمندی فوکو به تاریخ ویژگیهای اجتماعی، ممکن است برگردد به پژوهشهای پیشین او در راستای روانپزشکی و جنون. به عقیدهی او، برابر گذاشتن «جنون» و «بیماری روانی»، بیشتر از آنچه ما معمولاً باور داریم، یک امر تاریخی است و بیشتر هم جوان (روانشناسی و بیماری روانی، ص ۶۹). این بحث در یک تحلیل تاریخی پیرامون «جنون» در اروپا، از سدههای میانه تا اواخر سدهی نوزدهم که در کتاب «جنون و تمدن» او آمده، بهخوبی روشن شده است. پیش از سدهی هفتم، جنون به مفهوم تردید چوکات عقلانیت که در واقع هنجارهای جامعه را شکل میدهد، دانسته میشد. دیوانهها به آنچه بیخردی است، میپردازند تا عقلانی. هرچند تصور میشد که آنان در حاشیهی جامعه تخم امید و حماقت را در مردم میکارند. این طرز برخورد در رابطه به جنون، چنانکه فوکو مطرح میسازد، در آثار و نبشتههای اراسموس، شکسپیر، سروانتس و سبستیان بارنت نیز نفوذ دارد. در اوایل «دورهی کلاسیک» (۱۶۵۰ تا ۱۸۰۰)، همچنان جنون به مثابه انحراف از هنجارهای اجتماعی دیده میشد. فوکو مینویسد: عصر کلاسیک تلاش نمود تا دیوانگی را از میان بردارد و آن را سرکوب کند، کسی را که اخیراً رنسانس فریادش را آزاد ساخت، اما خشونتش قبلاً مهار شده بود (جنون و تمدن، ص ۳۸). جنون یک بیماری بود و تهدیدی برای عقلانیت و اخلاق دیگران. بنابراین، افراد دیوانه مانند فقیران و مجرمان زندانی و با روشهای ظالمانه تداوی میشدند. به نظر فوکو، این نوع نگرش را میتوان در انکار دکارت از دیوانگی به مثابه ریشهی شک بهصراحت مشاهده کرد. (فکر میکنم، پس هستم).
به نظر فوکو، بسیاری از افراد بدین باورند که پیدایش پناهندگی سیاسی در سدهی نوزدهم، طلیعهی تداوی انسانیتر جنون است. برخلاف نظریهی او، تکلیف پناهندگان بیشتر حاد است؛ زیرا آنها حامل دیدگاه جنون به مثابه یک تعهد اخلاقی برای بیماریشان هستند:
دیوانه… بایستی در برابر همهی آنچه در درون او اخلاق و جامعه را ویران خواهد کرد، احساس مسئولیت نماید؛ نه دیگران، بلکه خود را مسئول مجازات خود بداند (همانجا، ص ۲۴۶).
وقتی مفهوم مسئولیت در جنون گنجانده میشود، ملجا یا پناه [برای مجنون] با اخلاقی همزاد پنداشته میشود که قرار است همهی کسانی را که از مسئولیت میگریزند نیز تحت پوشش خود بیاورد (همانجا، ص ۲۵۸). این هدف نه از طریق سرکوب عریان، بل از طریق سیستمهای ظریفتر کنترول، نظارت، پاداش و مجازات حاصل میشود. به این ترتیب، آنان [دیوانگان؟] ناگزیر میشوند سکوت کنند و در بند کسانی بمانند که به جنون بهعنوان پدیدهای فارغ از اخلاق نگاه نمیکنند (همانجا، ص ۲۷۸).
دیدن ویژگیهای اجتماعی مانند دیوانگی، چنانکه فوکو انجام داده، ایجاب تغییر در مفهوم تاریخنگاری را مینماید. این تغییر چنانکه فوکو جزئیات آن را در «پيدایش کلینیک: یک دیرینهشناسی مفهوم صحی، ۱۹۶۳» آورده، همانند است با تغییر در مفهوم صحی. پیش از پایان سدهی هژدهم، بیماریها بهمثابه انواع مختلف واحدها که با بدن انسان رابطهی ضروری نداشتند، ارزیابی میشدند. بیماران انفرادی در امر تشخیص نقش مثبتی نداشتند، به خاطر اینکه، نشانههای بیماری آنها واقعیت طبیعی بیماری را پنهان میکردند. در آغاز سدهی نوزدهم بود که امراض ناحیهای بدن انسان شناخته شدند. دکتوران به این حقیقت پی بردند که به خاطر درک ماهیت امراض، باید از طریق تشریح آسیبشناسانه، بدن را معاینه کنند. دستهبندی امراض راه را برای تشریح بدن انسان باز کرد. مطالعات طبی با حرکت از عوارض و علایم ظاهری به طرف بافتهها و سلولهای پنهان دارای سه بُعد گردید (پیدایش کلینیک، ص ۱۳۶).
به نظر فوکو، مورخ نیز بایستی دارای نگاه سه بعدی باشد. مورخان برای دستیابی به شناخت ساختارهای اساسی تفکر به کمک تحلیل عمیقتر، باید از مطالعهی سطح ظاهری نظریات جداگانه بگذرند. این نوع تغییر در تعمقهای تاریخنگاری، شالوده و اساس روشهای باستانشناسی را شکل میدهد که فوکو آن را در «نظم اشیا: باستانشناسی علوم انسانی» و «دانش باستانشناسی، ۱۹۶۹» بیان نموده است. به نظر او، باستانشناسی تلاش میورزد تا آن سلسله از قوانینی را که به صورت غیرآگاهانه به عنوان شکلی که چگونه باید فکر کرد و گفت، درک شده، کشف نماید (نظم اشیا: ص ۲۱).
فوکو در «نظم اشیا» نشان میدهد که روش باستانشناسی به دو گونهی متفاوت، از اشکال سنتی تاریخ روشنفکری فرق دارد: نخست، پرسشهایی در رابطه با فهم گاهشماری بهمیان میآیند. او ادعا دارد که تاریخ سنتی بهگونهی آشکارا یا تلویحی زمان حاضر را به مثابه نقطهی اوج روند تفکر، که توسط روشنگران مطرح میگردد، مورد توجه قرار میدهد. وسواس ناشی از تداوم و پیشرفت برخاسته از چنین نظری، فوکو را با مشکل مواجه ساخته است. برای او، تاریخ عبارت از روایت پیشرفت متداوم انسان منطقی از دوران رنسانس تاکنون نیست. با تأثیرپذیری از نبشتههای گاستون باشلایر در زمینهی گسست معرفتشناسانه، فوکو ادعا میکند که افکار غربی به سه «معرفت شناختی»ِ مجزا و پراگنده تقسیم شده است. تا اواخر سدهی شانزدهم، گفتمانها با این باور که همهچیز در جهان با هم ارتباط دارند، شکل گرفته بودند و اینکه این ارتباط با نشانههای پنهانی از جانب خدا در جهان تشخیص میگردد. اصل «همانندی» بهگونهی ناگهانی توسط اصل کلاسیک (نماد) از صحنه به دور رانده شد. متفکران کلاسیک باور داشتند که زبان میتواند بهمثابه «نماد»، بیان دقیق ماهیت حقیقت جهان اجتماعی و طبیعی باشد. این باور به نوبهی خود در آغاز سدهی نوزدهم با این نظر که مردم و گفتمانی که آنها بهکار میبرند، محدود و دارای موانع ساختاری اند، عوض شد (نظم اشیا، ص ۲۵۱).
دوم اینکه، روش باستانشناسی برای مورخان این امکان را فراهم میسازد تا فراتر از این نظریه فکر کنند که انسانها موجوداتی عاقل و خودآگاه بر زندگیشان هستند. از نظر فوکو، افکار مردم عمدتاً توسط قوانین و ضوابطی که به آن آگاه نیستند، شکل گرفته است. او باور دارد که تصور ما دربارهی انسان خودآگاه، عبارت از یک ساختار اجتماعی است که ممکن است در آغاز قرن نوزدهم مطرح شده باشد. او مینویسد:
چنانکه دیرینهشناسی افکار ما بهآسانی نشان میدهد، انسان آخرین اختراع زمان بوده و شاید هم نابودیاش نزدیک است. اگر نظامها چنان که پدید آمدهاند، ناپدید شوند و اگر برخی از رخدادها را با امکاناتی که داریم، خلق و باعث نابودی آن شده میتوانیم، چنان که اصول تفکر کلاسیک این کار را انجام داده، پس یقیناً انسان نیز میتواند ناپدید شود؛ مانند نقشی که روی شن کنار ساحل کشیده شده است (همانجا، ص ۳۸۷).
فوکو در «باستانشناسی دانش»، مفهوم معرفتشناختی را از نو در یک بایگانی تنظیم کرد. همانند معرفتشناختی، مفهوم بایگانی نیز سیستمی از قوانین یا ضوابطی است که تصمیم میگیرد در زمان خاص چه چیزی را میتوان دربارهاش فکر کرد و گفت و چه چیزی را نه. بایگانی همچنان مانند حرکت بدن، عملکرد زبانی و مادی- کلمات و اشیا- را اداره میکند (باستانشناسی دانش، صفحات ۹ تا ۴۸). علاوه براین، قوانین ساختار بایگانی از قوانین ساختار معرفتشناختی متفاوت است. معرفتشناختی مجموعهی قوانینی است که قدرت داوری آن بدون کدام اتفاق ادامه مییابد. از جانب دیگر، بایگانی مجموعهی قوانینی است که خود به لحاظ تاریخی شکل گرفته و بنابراین، آماج تغییر است.
مهمتر از همه، فوکو همچنان خاطرنشان میکند که آنچه در یک زمان خاص باید گفت و انجام داد یا نداد، مربوط است به مسایل قدرت؛ چنانچه او دربارهی گفتمان مینویسد:
بهمثابه یک موهبت معین، محدود، باارزش، مفید، دارای قوانین پیدایش مخصوص بهخودش، اما همچنان دارای وضعیت و عملکرد ویژه به نظر میرسد؛ موهبتی که از هنگام پیدایش خود پرسشهایی در رابطه به قدرت را برمیانگیزد؛ موهبتی که طبعاً آماج یک مبارزهی سیاسی است (همانجا، ص ۱۲۰).
رابطه بین قدرت و گفتمان در صدر کتابهای «نظم گفتمان، ترجمهی سال ۱۹۷۱، تبارشناسی نیچه، ۱۹۷۷، تأدیب و مجازات، ۱۹۷۵» قرار دارد. به نظر فوکو، در نظم گفتمان، این امر بسیار جالب است که برخلاف پتانسیلی که ما برای تولید فکری داریم، امکان فکر کردن و انجام دادن کاری در یک زمان مشخص، بسیار محدود است؛ زیرا قوانینی که چگونه فکر کردن و انجام دادن کاری را شکل میدهند، در یک سطح بزرگتر، مربوط به تولید مناسبات قدرت در جامعه اند. این طرز تفکر، فوکو را به یک روش تاریخی میرساند که از روش باستانشناسی یا دیرینهشناسی متفاوت است. این هردو انتقادی و تأثیر پذیرفته از «تبارشناسی» نیچه اند. هدف تبارشناسی، روشنسازی یک جامعه با «ارادهی معطوف به حقیقت» است: روند سرکوبگرانه و سهلانگارانهای که تصمیم میگیرد، چگونه دانش بهکار افتد، ترویج شود، ارزشمند شمرده شود یا رد شود. تاریخ روایتی است از مبارزهی دوامدار میان قدرتهای متفاوتی که تلاش دارند «ارادهی معطوف به حقیقت» خود را تحمیل کنند:
بشریت تا آنگاه که وارد مناسبات جهانی نشده، نمیتواند از یک مبارزه تا مبارزهی دیگر بهگونهی تدریجی انکشاف نماید. جایی که نقش قوانین سرانجام جای مبارزه را میگیرد، بشریت خشونت خود را در سیستمی از قوانین تثبیت میکند. بنابراین، ازیک سلطه به سلطهی دیگر میرسد (نیچه، تبارشناسی، تاریخ، ص ۸۵).
بدن انسان در مرکز این مبارزه برای سلطهگری قرار دارد. این نظر، جاگزین تأدیب و مجازات میگردد. در این زمینه، فوکو به کاوش در جزئیات اسفبار تعویض یک سیستم عدلی که مشخصهی آن اعدام در ملای عام است، به یک سیستمی که مشخصهی آن حبس میباشد، پرداخته است. این تعوض چنانچه فوکو میگوید، عمدتاً به ظهور روشنگری نسبت داه شده و آن زمانی است که تقاضا برای مجازات بیشتر انسانی غلبه کرد. با این حال، او باور دارد که این تعویض میتواند جستوجوی شیوههای مؤثرتر کنترول اجتماعی (به لحاظ اقتصادی و سیاسی) و کم هزینهتر عنوان گردد (تأدیب و مجازات، ص ۷۸). این اصلاحات نمایانگر راه جدیدی در تنظیم مناسبات اجتماعی اند: قدرت دسپلین، به گفتهی فوکو، در جستوجوی «انسانهای مطیع و فرمانبردار» است. بدن انسان چنان تنظیم و ترتیب و اداره شده که یک منبع نیروی کاری فرمانبردار، مولد و آموزش دیده را در خود پرورش داده است (همانجا، صص ۶-۲۵، -۱-۲۲۰). زندانها و نهادهای شبهزندان؛ مانند مکاتب، شفاخانهها و فابریکهها با در نظر گرفتن جاهای مناسب و معین برای افراد معین، تقسیم اوقاتهای مشخص و شدیدترین انواع نظارت، محصول «انسانهای فرمانبردار» اند. این استراتژیها در واقع با پنوپتیزم جرمی بنتما- ساختمان مدوری که در آن سلولها به دور یک مرکز دیدهبانی قرار گرفتهاند- به نقطهی اوج خود رسید (همانجا، صص ۷۰-۱۶۹). فوکو ادعا دارد که جامعهی ما مملو از نشانههای پنوپتیزم است. «پنوپتیزم» از نظریههای نظارت و ادارهی دوامدار به خاطر عادیسازی (نرمالیزیشن) استقبال میکند. بدین وسیله، فعالیتهای افراد بهگونهی محتاطانه مورد آزمایش و کنترول قرار میگیرند تا اطمینان حاصل شود که آنها دقیقاً با معیارهای آشکار و پنهان ارزشهایی که با «روند عادیسازی» مطابقت دارند، آماج قرار گرفتهاند یا نه.
به باور فوکو، قدرت در عین حال که نقش مؤثرتری نسبت به نیروی فشار و سرکوب کننده در امر عادیسازی دارد، میتواند تأثیر منفی نیز داشته باشد. فوکو جنبههای مثبت قدرت را با جزئیات آن در فصل اول کتاب «تاریخ روابط جنسی، سال ۱۹۷۶: یک مقدمه» مورد بررسی قرار داده است. در این جا او به پیدایش فهم مدرن از روابط جنسی در قرن نوزدهم توجه دارد. از نظر او، عصر ویکتوریا نقطهی اوج یک دلچسبی وسواسبرانگیز را نسبت به روابط جنسی بهمثابه یک مشکل اجتماعی و سیاسی نشان میدهد که در قرن هژدهم آغاز گردیده است (همانجا، ص ۱۸). این علاقهمندی گفتمان درمانی و روانپزشکی را در رابطه به اشکال باروری زنان، رابطهی جنسی کودکانه، روابط جنسی منحرف و تجاوز جنسی شکل داد. هدف اصلی چنین گفتمانی این بود که اشکالی از روابط جنسی را که به صورت مشخص با کارکرد تولید مثل سازگاری نداشتند، پیدا کرده و کنار بگذارند (همانجا، ص ۳۶). روابط جنسی تبدیل شد به کلید درک فرد. هردو، هم جامعه و هم افراد، اظهار داشتند که روابط جنسی از طریق بررسی اشکال مذهبی و غیرمذهبی، اعتراف «حقیقت ما» را به ما بازگو میکند (همانجا، صص ۲-۶۱، ۶۹، ۳۰-۱۲۹). چنین وسواسی همراه با افشاگری که ما داریم، منجر به خودشناسی نمیشود. این امر همچنان ما را به رشتهای از روابط قدرت انضباطی میبندد.
الزام به اعتراف اینک چندان از هرسو بازتاب مییابد و چنان در عمق جان ما ریشه دوانده که ما حتا دیگر احساس نمیکنیم که این الزام پیآیند یک قدرت محدود کننده است. برعکس، این الزام بر ما همچون حقیقتی رخ مینماید، حقیقتی تهنشین شده در عمق طبیعتمان (همانجا، ص ۶۰).
بنابراین، کنترول در جامعه از طریق سرکوب مستقیم توسط دیگران و به رضایت خودما برای «عادیسازی» تحکیم یافته است.
پیشنهاد فوکو در این زمینه که افراد به تارهای نامرئی مناسبات قدرت بسته شدهاند، نگران کننده به نظر میرسد. هرچند او طرح خود را در فصلهای دوم و سوم «تاریخ روابط جنسی»، «استفاده از لذت، ۱۹۸۴»، «مراقبت از خود، ۱۹۸۴» و مقالهی «روشنگری چیست؟» با این حساب که چگونه افراد میتوانند در برابر نیروی «عادیسازی » مقاومت کنند، متناسب میسازد. مسئلهی اساسی برای اصول اخلاقی افراد- و «رفتار واقعی» آنها در عکسالعمل به ضوابط و ارزشهایی که بر آنها تحمیل شده- عبارت است از طرز تفکر انتقادی نسبت به خودآگاهی، مشابه آنچه که در مقالهی «روشنگری چیست؟» کانت توضیح شده است. فوکو هیچبخشی از نظریههای کانت در رابطه به کدهای اخلاقی به مفهوم عقلانیت دارای اعتبار جهانی را نمیپذیرد. او باور دارد که انواع و از لحاظ تاریخی، اشکال خاص عقلانیت وجود دارند؛ اما میخواهد که تحقیق کنیم، چه چیزی در هویت ما و جهان ما طبیعی معلوم میشود (روشنگری چیست، صص ۴۹ و ۵۰). و چنانچه کارهای عمدهی فوکو نشان میدهند، تاریخ میتواند نقش مهمی در این پژوهش ایفا کند.
فوکو دیدگاههای جدیدی را در زمینهی داروهای کلینیکی، جنون، مجازات و روابط جنسی مطرح نمود و نشان داد که بسیاری از «تمرینهای روشنگرانه»ی ما محدود به آزادی فردی ما اند. اینکه ما چنین ویژگیهای اجتماعی را بهمثابه پدیدههای متحول، بهجای پدیدههای ثابت مطرح کردهایم، شاید یکی از میراثهای بسیار مهم او باشد. او از ما دعوت میکند تا آن زنجیرهایی را که ما را به بند کشیدهاند، افشا کنیم؛ اما در میان همهی کارهای او، این امر با مشکل روبهرو است. شواهد مورد استفادهی فوکو انتخابی اند و معلوم میشود که اکثراً تعبیرهای خود را بر حقایق تحمیل کرده است. به باور او، یک گفتوگو در صورتی میتواند رضایتبخش باشد که با شدت وحدت دنبال گردد. انتقادهایی در واکنش به کار او، همراه با انبوهی از پرسشها و نگرانیها مطرح گردیده، از جمله اینکه آیا «دیالوگی» بین خرد و ضدخرد در سدههای میانه و رنسانس وجود داشت یا نه؟ آیا رابطهی مستحکمی بین عقلانیت روشنگری با تمایل برای کنترول اجتماعی وجود دارد؟ آیا تاریخ جنون میتواند به زبان عقل و دستور به رشتهی تحریر درآید؟ آیا تغییرات در معرفتشناختی همیشه ناگهانی و کامل اند؟ آیا مناسبات قدرت میتوانند با توجه به مسئلهی جنسیت، متمایز باشند؟ آیا مناسبات قدرت در محابس با سایر نهادها یکسان است؟