امریکا در افغانستان 2001 – 2014
نویسنده: کارلوتا گال
برگردان: جواد زاولستانی
بخش سیزدهم
-2-
نوبت مردم
… رییس جمهور آینده، کرزی، خوشبخت بود که موفق به فرار شد. یک رهبر دیگر مقاومت، عبدالحق، کارزار مشابهی را بهراه انداخته بود. او به شرق افغانستان سفر کرده بود تا برای خودش طرفدار جلب کند. عبدالحق نفوذ طالبان بر مردم این مناطق را غیرقابل نفوذ یافت. او یکی از فعالترین چهرههای پشتون از سالهای مقاومت دههی 1980 بدینسو بود و مقامهای سیا (CIA) او را خوب میشناختند. مانند کرزی، او نیز یک رهبر بالقوهی قومی بود. خانوادهی او در شرق افغانستان شناخته شده و تأثیرگذار بودند و در جریان سالهای حکومت مجاهدین، بر جلالآباد حکومت کرده بود. عبدالحق نیز شاهد نارضایتی همگانی از حکومت طالبان بود و تلاش داشت حمایت مردم را برای یک حکومت جاگزین طالبان تحت رهبری ظاهر شاه جلب کند. او چندین کنفرانس برگزار کرده بود تا گروههای افغانی را با هم یکجا کند. با بالا رفتن تهدید تروریستان، تلاشها و بحثهای او در سه ماه پیش از حملات یازدهم سپتامبر افزایش یافته بودند. سازمان سیا (CIA) تماسهایش با سران مخالفان طالبان را از سر گرفته بود و از آنان خواسته بود که در ردیابی بنلادن با سیا همکاری کنند. دوست نزدیک او، حبیب احمدزی به من گفت که عبدالحق به قدرت نظام قبیلهای و شبکههای مجاهدین دوران مقاومت علیه شوروی باور داشت و متقاعد شده بود که اکثر مردم افغانستان آمادهاند که علیه طالبان برخیزند.[1] پس از وقوع حملهی یازدهم سپتامبر، عبدالحق ترس داشت که حملات هوایی امریکا باعث قهر مردم افغانستان شوند و آنان را به آغوش طالبان برانند. همچنان او میترسید که ائتلاف شمال قدرت را به تنهایی بگیرد و تمام پشتونهای جنوب و شرق به حاشیه بروند. او و برادرانش که نیز چهرههای شناخته شدهی مقاومت بودند، با ائتلاف شمال مناسبات نزدیکشان را حفظ کرده بودند و به این دلیل، به جبههی متحد پیوسته بودند. برادرش حاجی دین محمد به من گفت: «او نه نیروهای امریکایی را میخواست و نه کس دیگری را که قدرت را یکطرفه به دست بگیرد، چون این باعث انتقامگیری و خونریزی میشد.»[2] او گفت: «این کشور باید توسط یک شورای بزرگ رهبری شود. ما میخواستیم که ادارهی طالبان و ائتلاف شمال آهسته منحل شوند و آنان را در چارچوب یک اداره بیاوریم. برنامهی عبدالحق برای جلوگیری از خونریزی و انتقام، این بود. بنابراین، بهانهای برای آوردن سربازان خارجی در این کشور باقی نمیماند.»
عبدالحق احساس کرد که اکنون زمان مناسبی برای به شورش آوردن پشتونها است. پشتونها بزرگترین گروه قومی افغانستان اند و چندسده است که براین کشور حکومت میکنند. عبدالحق میدانست که پشتونها از دست ملاها به تنگ آمدهاند، اما پیروزی قبایل شمال بر طالبان را تحمل کرده نمیتوانند؛ چون طالبان پشتون بودند. باید از میان پشتونها نیز گروههای مخالف طالبان سر برمیآوردند تا قدرت متعادل کنندهای در مقابل ائتلاف شمال به وجود میآمد. عبدالحق میخواست این گروه مخالف طالبان از میان پشتونها را رهبری کند. مهمتر از همه، باید این جنبش صلحآمیز میبود.
خواست او برای تشکیل یک جنبش صلحآمیز، نادیده انگاشته شد. در جریان یک ماه بعد از یازدهم سپتامبر، ایالات متحده بمبارانش بر افغانستان را آغاز کرد. دوازده روز بعد از وارد شدن حامد کرزی به افغانستان، عبدالحق نیز وارد شد. دوست نزدیکش، احمدزی و برادرزادهی خوشقیافهاش، عزتالله، که بیست و یک ساله بود، او را همراهی میکردند. آنان به جنوبشرق کابل، پایتخت، وارد شدند. این ناحیه از نگاه استراتژیکی مهم بود. طالبان و متحدان عرب آنان، در آنجا اردوگاه تربیه و آموزش و پایگاه نظامی ایجاد کرده بودند و کنترولشان بر مردم را توسط شبکهای از جاسوسان اعمال میکردند. مانند کرزی، عبدالحق، نیز با استقبال همراهان سابقش روبهرو شد، اما هشدار دریافت کرده بود که بودنش در آنجا خیلی خطرناک است. طالبان در همان نزدیکیها بودند و حضور او را تحمل نمیتوانستند. عبدالحق و همراهانش شب اول را در ولسوالی کوهستانی و دورافتادهی ازره در ولایت لوگر سپری کردند. او شب را در خانهی یک دوست قدیمی و آسیبپذیر سحر کرد. در مدت چندساعت، این دوست قدیمی او از طرف طالبان تهدید شد. او به احمدزی هشدار داد که این اقدامشان پیش از وقت است. این گروه کوچک آنجا را به مقصد علیشیر ترک کردند. علیشیر در نزدیکی ولایت زادگاه عبدالحق- ننگرهار- واقع است. آنها در آنجا سه روز را با بزرگان قبیلهی ناصر سپری کردند. به آنان خبر رسید که طالبان برای حمله به آنها آماده میشوند. با آنکه بزرگان قبیله توافق کرده بودند که از عبدالحق حفاظت کنند، باشندگان دهکده خشمگین بودند. آنان گفتند که اگر عبدالحق و همراهانش در روستایشان بمانند، طالبان آنان و اعضای خانوادهیشان را خواهند کشت و خانههایشان را به آتش خواهند کشید. آنان میدیدند که موترهای طالبان در درهی پایین صف کشیدهاند. یک فرمانده طالبان به آنها پیام داد که یا ساحه را ترک کنند، یا آمادهی جنگ شوند. او در واقع به آنان میگفت که فرار کنند.
با تاریک شدن هوا، طالبان در دره پیش آمدند و گروه عبدالحق دهکده را ترک کردند و از یک کوتل دشوارگذر به طرف پاکستان رفتند. آنان بدون اسلحه و پیاده راه میپیمودند. در بعضی نقاط، آنان برای عبدالحق اسب پیدا کردند، چون او قسمتی از پایش مصنوعی بود و آن را در دههی 1980 از دست داده بود. گذشتن از این راه برای او خیلی سخت بود.
از بالای کوتل، آنان چراغهای دهها موتر طالبان را میدیدند که در دره به دنبالشان میگشتند. آنان تا ساعت نه شب راه پیمودند تا به یک دهکده که به نام تانک یاد میشد، رسیدند. پیش از رفتن به دهکده، چندنفر را برای بررسی آن فرستادند. یک مرد، دوان دوان پس آمد و گفت که طالبان در دهکده حضور دارند. احمدزی از جایش برخاست تا از راه بالاتر برود و تیلفون ستلایت را عیار کند و کمک بخواهد. پیشتر از آن، عبدالحق گفته بود که کمک خواستن پیش از وقت از امریکاییها شرمآور است، بهویژه او نمیخواست به حیث کسی دیده شود که به قدرت امریکاییها متکی است. اما اکنون آنان در خطر گرفتار شدن به دست طالبان بودند. احمدزی و عزتالله تصمیم گرفتند که تماس بگیرند و تیلفون را در زیر شال پنهان کردند تا چراغ آن از دور دیده نشود.
آنان به یک بازرگان امریکایی در پشاور که دوستشان بود، تماس گرفتند و مختصات موقعیتشان را به او دادند. هنوز در حال بسته کردن تیلفون بودند که ناگهان طالبان را نزدیکشان یافتند. طالبان دستور دادند که ایستاد شوند. هردو از هم جدا شدند و پا به فرار نهادند و طالبان آتش گشودند. احمدزی با چالاکی از تپه بالا میرفت و عزتالله را صدا میکرد که از دنبالش بیاید. طالبان از دنبال آنان شلیک میکردند. او در عقب یک صخره پنهانگاهی یافت و شالش را بالایش کشید. عبدالحق صدای طالبان را که میگفتند، «جوجههای امریکا، کجا هستید؟» میشنید. جنگجویان طالبان از تپه بالا آمدند و با فاصلهی چندیاردی از مخفیگاه احمدزی گذشتند. بعدها، احمدزی با یادآوری آن لحظهها میگفت: «من فکر کردم واپسین لحظههای زندگی من است و آنان مرا دستگیر خواهند کرد.»
ادامه دارد…