نیویورک تایمز ـ مجیب مشعل
مترجم: جلیل پژواک
عکسها از جیم هویلبروک
شهر کندهار، افغانستان – شاعر جوان روی صندلی آرایشگر، مقابل آینهی بزرگی مینشیند که نمیتواند ببیند. او «ظهیراحمد زندانی» است و شبی که در پیش دارد، شب عروسیاش است. جنگ در افغانستان چیزهای زیادی را از او گرفته است؛ چشمانش، پدرش، خواهرش و اولین عشق زندگیاش را، اما او گذشته را پشت سر گذاشته و با شروعی تازه، آماده میشود تا با زنی عروسی کند که مادرش برای یافتن او، با تقدیر پیروزمندانه جنگیده است.
آقای زندانی به آرایشگر میگوید: «طوری اصلاح کن که به هر طرف شانه کنم، خوب معلوم شود.»
خانههای تنگ و کوچههای تنگتر از آن در محلهی آقای زندانی در شهر کندهار در جنوب افغانستان، تاریکند. از زمانی که طالبان لین برق شهر را با انفجار قطع کرده، برق در رفتوآمد است، ولی با وجود تاریکی، آقای زندانی مشغول پذیرایی و سرگرمکردن دوستان و نزدیکانش است.
کسی که جشن عروسی زندانی را ترتیب داده، مادر وی است، بیبی صدیقه، تکیهگاه خانوادهای که از هر سو زخم خورده. مادری که تمام توانش را به کار بسته تا نگذارد فرزندانش ناامید شوند، تا اجازه ندهد خانوادهاش از هم بپاشد.
مراسم حنابندان است؛ مادر و گروهی از زنان آقای زندانی را به خانهی عروس میبرند. در آنجا عروس و داماد با حنا قرص کامل، اما کوچک ماه را روی کف دست یکدیگر نقاشی میکنند. شب به پایان میرسد و عصر روز بعد، عروس در صندلی جلوی موتر مینشیند و راهی خانهی جدید خود میشود.
بیبی صدیقه پس از مراسم عروسی میگوید: «این اولین خوشی واقعیام در زندگی بود.»
در جامعهای به شدت سنتی و مردسالار، جایی که زنان بسیاری حق دیدهشدن در بیرون را ندارند، حتی بیبی صدیقه، که نانآور اصلی خانوادهاش است، نمیخواهد برای این گزارش از وی عکسی گرفته شود. او حتی برای مصاحبه دو دل است.
بیبی صدیقه میگوید 14 ساله بوده که ازدواج کرده است. با اینحال، همسرش را در سالهای اول حملهی نیروهای ائتلاف به رهبری ایالات متحده به افغانستان، در اثر حملهی هوایی نیروهای امریکایی در ولسوالی گرشک ولایت هلمند، از دست میدهد. او آنزمان 26 ساله بوده و پس از کشتهشدن همسرش، با سه دختر جوان و دو پسر تنها میماند. ظهیر در آنزمان پسر هفت سالهای بیش نبوده است.
پس از مرگ همسر، بیبی صدیقه آوارهی آنسوی مرز میشود و در منطقهی مرزی چمن در خاک پاکستان رحل اقامت میافکند. بیبی صدیقه برای رساندن لقمه نانی به فرزندانش، در خانهی پاکستانیها آشپزی و پاککاری میکند. پسران نوجوانش هر کدام برای مبلغ ناچیزی شاگرد مستری (مکانیک) میشوند. در آنزمان، ظهیر عاشق دوست دوران کودکیاش است؛ عشق دو نوجوان با فرستادن هدیه به یکدیگر و ملاقاتهای دزدکی، روزبهروز عمیقتر میشود.
از مرگ پدر دیری نمیگذرد که فاجعهی دیگری دامن خانواده را میگیرد. اتوبوس حامل ظهیر 17 ساله و خواهر کوچکترش که هر دو در حال سفر به هرات برای دیدن اقوامشان بودند، با ماین کنار جادهای طالبان برخورد میکند. خواهر ظهیر از سوختگی شدید جان میدهد و ظهیر بیناییاش را از دست میدهد. بیبی صدیقه او را در کابل شفاخانه به شفاخانه میگرداند، درمان نمیشود. به شهر کراچی پاکستان میروند، اما چارهای پیدا نمیشود. سالها بعد، بیبی صدیقه با پساندازِ سالها رختشویی و آشپزی برای مردم، پسرش را حتی به هند برای مداوا میبرد، اما بینایی ظهیر بر نمیگردد.
بیبی صدیقه میگوید: «آنها [شفاخانهها] گفتند که رگهای عصب چشم از بین رفتهاند.»
بیبی صدیقه خانوادهاش را به شهر قندهار منتقل میکند. در قندهار، چند سال را به عنوان واکسیناتور پولیو کار میکند و روزها، خانهبهخانه برای چکاندن قطرهی ضد فلج به دهان اطفال شهر، میگردد. روز که به پایان میرسد، بیبی صدیقه به صنف شبانه میرود تا تحصیلاتش را که در صنف سوم مختل شده بود، ادامه دهد.
اینروزها بیبی صدیقه به عنوان معلم سوادآموزی مشغول کار است. او روزانه به روستاهای قندهار میرود تا به بزرگسالان خواندن و نوشتن آموزش دهد و هنگام شب، به خانه بر میگردد تا درس و تحصیل خودش را ادامه دهد. (درست چند روز قبل از مراسم عروسی آقای زندانی، بیبی صدیقه امتحانات صنف یازدهم خودش را به پایان رساند.) آقای زندانی پس از بازگشت از راهپیمایی فرساینده و گاه غمانگیزِ کاروان صلحخواهان هلمندی علیه خشونت، که سال گذشته توجهات را به خود جلب کرد، با برادر کوچکترش شروع به یخفروشی در شهر قندهار میکنند.
انگیزهی آقای زندانی برای ازدواج، آنهم ازدواج زودهنگام، از زخمی ناشی شده که او سالها پیش آن را متحمل شده بود. خانوادهی عشق نوجوانی وی، پس از اینکه آقای زندانی نابینا میشود، دست رد به سینهی او میزنند و دخترشان را به عقد فرد دیگری در میآورند. پس از آن، آقای زندانی تصمیم میگیرد که ثابت کند نابینایی پایان راه نیست.
با اینحال، متقاعدکردن یک خانواده که دخترشان را به یک مرد نابینا بدهند، کار سنگینی است که بار آن را بیبی صدیقه باید بر دوش میکشید. آقای زندانی میگوید که مادرش دروازهی دستکم 18 خانواده را زده است.
آقای زندانی آنروزها را به یاد دارد: «همه میگفتند ’اگر نابینا نمیبود با خوشحالی قبول میکردیم.‘ مادرم میگفت ’چشمان پسرم جور خواهد شد.‘ آنها میگفتند ’هر زمان که جور شد باز بیا.‘»
خانم صدیقه از اینکه پسرش روزی بینایی خود را باز خواهد یافت، ناامید نمیشود. او حتی جواهرات خود را میفروشد، پول قرض میگیرد و به کابل میرود تا خرج چارهای را بدهد که بعدا معلوم میشود، کلاهبرداریِ بیش نبوده است.
کار واکسیناسیون باعث میشود بیبی صدیقه با زن جوانی بهنام سیما آشنا شود. خانم سیما در خانهی خود به اطفال قرآن یاد میداده و بیبی صدیقه به خانهی سیما میرفته تا اطفال را واکسن کند. در همین رفتوآمدها او کمکم از سیما خوشش میآید و سراغ خانوادهاش میرود. پس از دیدوبازدیدهای بسیار در طول یک سال، پدر و مادر سیما موافقت میکنند. آنها میگویند که نابینایی آقای زندانی تا زمانی که او شخصیت خوبی داشته باشد و ثابت کند که میتواند از خانوادهی جدیدش مراقبت کند، مسألهای نیست. آقای زندانی به آنها اطمینان میدهد که او میتواند به خوبی از پس ازدواج و تشکیل خانواده برآید؛ او خودش کارت مزایای معلولیت دریافت کرده و خانوادهاش مالک جایداد و زمین زیادی در روستایشان در گرشک هستند. وقتی طالبان بروند، آنها دوباره میتوانند از زمین خود استفاده کنند. پدر و مادر سیما سرانجام میگویند که دخترشان رضایت داده است.
اما قبل از «بلیِ» نهایی، مادر و خواهر سیما برای آخرین گفتوگو با داماد آیندهی خانواده، به خانهی آقای زندانی میآیند.
آقای زندانی میگوید: «آنها میخواستند مطمین شوند که من شوهر خوبی برای دخترشان میشوم، که من به حقوق او احترام میگذارم و بدی نخواهم کرد.» آقای زندانی آن گفتوگو را خوب به خاطر دارد: «من و مادرم به آنها گفتیم: به این خاطر که من معلول هستم و شما اینقدر با من نیکی میکنید، دخترتان تاج سرم خواهد بود.»
روز عروسی فرا میرسد؛ کاروان کوچکی از موترها از خانهی آقای زندانی عازم خانهی عروس میشود. دامادخیل خیابانهای کندهار را یکی پی دیگر طی میکنند. دهلنواز 14 ساله و هیجانزده، از پشت ریکشا (سه چرخ) با صدای دهلش کاروان داماد را همراهی میکند.
آقای زندانی نیز خوشحال و هیجانزده به نظر میرسد. او میگوید آنچه که از عشق قبلی او و دلشکستگی ناشی از آن باقی مانده، اکنون فقط الهامبخش شعرهایش است. او یکی از آخرین شعرهای خود را زمزمه میکند:
به این کوچه آمدهام تا از عشقم سراغ گیرم
سرگردان ویرانههایم؛ آه، کاش مرا بشنود
او میگوید که هنوز با تصاویر زندگی قبل از نابیناییاش سر میکند؛ اینکه پس از برخورد با ماین، نمیتواند چهرهی آشنایان جدید را در ذهن خود مجسم کند. آقای زندانی میگوید: «عشق با چشمان باز ـ افتادن در دام عشق کسی که میبینیاش ـ با عشق با چشمان بسته تفاوت بسیار دارد. وقتی نمیتوانی طرفت را ببینی، شوقت مثل سابق نیست.»
کاروان داماد به خانهی عروس میرسد. عروسخیل مردانی را که همراه داماد هستند به ایوان مسجد روباز و زنان خانوادهی داماد را به منزل پدر و مادر عروس راهنمایی میکنند. در حالی که خورشید رو به غروب است و صدای دهل و آوازخوانی زنان در محله میپیچد، مردان جوس مالته مینوشند. مراسم پس از حدود یک ساعت و با دعای مولوی محل پایان مییابد. او برای داماد و عروس آرزوی عشق ابدی میکند، عشقی که «بین حضرت محمد و همسرش خدیجه» جاری بود.
عروس از خانهی پدر و مادرش پا به موتر گلپوش میگذارد. طبلهنواز جوان ریتم سادهای را سر میگیرد و به هنگامی که ماه پرتوش را بر محله هدیه کرده، رفقای آقای زندانی به رقص و شادی میپردازند.
وقتی کاروان عروس و داماد به خانهی آقای زندانی بر میگردد، زنان که همچنان آواز میخوانند و دف مینوازند، دست عروس را گرفته و به تخت میبرندش. مهمانی تا دیروقت شب ادامه دارد. آقای زندانی در بیرون خانه میماند، کوچه همچنان تاریک است، دوستانش نیز سرگرم رقص و آواز.
یکی از دوستانش چرخ میزند و چرخ میزند و چرخ میزند تا زمانی که دست طبلهنواز جوان خسته میشود و زنگ پایان جشن عروسی آقای زندانی نواخته میشود.
آقای زندانی میگوید: «ای کاش میتوانستم [عروسیام را] ببینم، اما دلم شاد است.»