علی دوید و آمد پیش پدرش. آیفون پدرش در دستش بود. نفسک میزد. شریف از اره کردن شاخهی خشک بادام بازایستاد و گفت: «همین لامذهب را یک لحظه از دستت بگذار. دیوانه کردید مرا.»
علی گفت: «پدر جان، حسینبخش مسابقه را برد.»
شریف گفت: «حسینبخش کیست؟»
علی جواب داد: «ورزشکار که هست. نفر روسی را شکست داد. مسابقهاش اینجا هست. اینجا. اینجا. میخواهی ببینی؟»
شریف به صفحهای که علی در آیفون نشانش می داد نگاهی انداخت و گفت: «مسابقه در کجا بود؟»
علی گفت: «در لندن بود.»
شریف گفت: «بابهی تو هم حسینبخش نام داشت.»
علی گفت: «خبر دارم.»
شریف یک بار ماجرای پدر خود، حسینبخش را (البته با تغییر و تعدیل هشتاد درصدی) برای علی قصه کرده بود، اما اسم او را به پسر خردسال خود نگفته بود. برای همین پرسید: «کی گفت برایت؟»
علی گفت: «کاکایم گفت. کاکایم میگوید بابهام پهلوان بود.»
شریف با تکان دادن سر خود پهلوان بودن پدر خود را تایید کرد.
شریف به علی گفته بود که حسینبخش، پدرکلان علی، به آسانی میتوانست با ده نفر بجنگد. گفته بود که در آن جنگی که حسینبخش در آن جان خود را از دست داده بود، پانزده نفر بر او حمله کرده بودند و پس از یک ساعت نبرد نفسگیر سرانجام توانسته بودند به ضرب چوب و سنگ او را بر زمین بیندازند و پانزده نفری دست و پای او را ببندند. شریف گفته بود که حسینبخش قبل از آن که بر زمین بیفتد همهی آن پانزده نفر را سیاه و کبود و لنگ و لاش کرده بود.
اما چنان نبود. چنان نشده بود.
***
پدر شریف، یعنی پدرکلان علی، حسینبخش نام داشت. برای سالها مردم او را «بخشَی» میگفتند. شریف شش ساله بود که مردم پدرش را دیگر، حداقل در حضور خودش یا خانوادهاش، بخشَی نمیگفتند. به او آقای لعلی میگفتند. شریف هشت ساله بود که پدرش قومندان شد. حسینبخش وقتی که آقای لعلی شد و بعد به قومندانی رسید، اخلاقش چندان تفاوت نکرد. آدم خونگرمی بود، اما مغرور نبود. با قومندان شدن وضع مالیاش نیز خوبتر نشد؛ حتا بدتر شد. از هفت گوسفند و چهار بزی که داشت، چهار گوسفند ماندند و سه بز. سه گوسفند و یک بز خود را خرج میهمانیهایی کرد که ازشان گزیری نداشت. هر بار که «استاد» و افراد مسلحش به قریه میآمدند یا از قریه عبور میکردند، حسینبخش باید برایشان گوسفند می کشت. همسرش، گلبخت، یک بار اعتراض کرد، اما حسینبخش به او گفت:«چه کار کنم؟ استاد و مجاهدین را چای بدهم؟ بد است. مردم گپ جور میکنند. دیگران به هر صورت، این مردم سرخسنگ را خودت بهتر میشناسی.»
***
اواخر ماه حمل بود. فقط در بعضی بلندیهای سایهرخ کوهستان پارههای خاکستری برف مانده بودند. هوا اما سرد بود. به همان سردی ماه حوت. مجاهدین منتظر مانده بودند که برفها آب شوند تا حمله بر پوستهی دولتی را از سر بگیرند. برفها آب شده بودند، اما سرما نمیگذاشت. سردبادی که شب و روز از پارگی سمت شمال کوهستان میوزید و گاهی در دامنهی کوه چرخ میزد تا پوست زمین را سختتر بخراشد، لایهای از زهر بر روی آدمها میکشید و میگذشت. این لایهی مسموم وقتی مثل آتش شروع به سوزش میکرد که مجاهدین صبح و شام در هنگام وضو به دست و روی خود آب میزدند. در عملیات ضد دولتی، مشکل اصلی مجاهدین این نبود که از کوه گُنگو فرود بیایند و خود را به پوستهی دولتی برسانند. آنچه کار را دشوار میکرد، برگشتن از محل عملیات و بالا رفتن از کوه بود. در برگشت از یک عملیات شبانه بود که شیراحمد جان خود را از دست داده بود. شیراحمد از قسمت پایینی سمت چپ شکم خود زخم عمیقی برداشته بود. ضامن و قدرتالله، شیراحمد را تا پای کوه بر دوش آورده بودند، اما شیراحمد چنان تنومند و سنگین بود و توان باقیماندهی ضامن و قدرتالله چنان اندک که هیچ چارهای نداشتند جز آن که او را در پای کوه به دیوارهی بسیار سرد یک شیلهی برهنه تکیه بدهند و خود با پاهای تقریبا کرختشده از کوه بالا بروند. از آن پس چهار قومندان اصلی چهار قله تصمیم گرفتند که عملیات را متوقف کنند.
استاد رحیمی، فرمانده عمومی جبههی شهید سلمان، اما از توقف عملیاتها بیحوصله شده بود و تصمیم گرفته بود که بدون جلب موافقت قومندانهای دیگر دست به یک عملیات سریع شبانه بزند. او افراد خود را به سه دستهی پانزده نفری تقسیم کرده بود و برای هر دسته یک سرگروه تعیین کرده بود. برای حسینبخش که در تمام عملیاتهای هشت ماه گذشته نقش محوری داشت، در عملیات پیش رو هیچ نقشی در نظر گرفته نشده بود. شما، خوانندهی گرامی، میپرسید چرا؟ یادم باشد علتش را کمی پایینتر، در همین روایت، برایتان شرح بدهم. فعلا همینقدر بدانید که استاد رحیمی گفته بود قومندان لعلی به جای شرکت در عملیات به قریهها برود و برای مجاهدین غذا و کمک مالی جمع کند.
حسینبخش صبح زود از کوه فرود آمد؛ اما به هیچ قریهای برای جمع کردن کمک نرفت. پیاده و تنها از چندین قریه عبور کرد و نزدیک غروب به خانهی خود در سرخسنگ رسید. همسرش سبدی پر از کاه بر شانه داشت و از زینهی گلی کاهدان پایین میآمد. سایهی دندانهدار کوه پرصخرهی رو به رو به پای دیوارهای هفتادسالهی خانهی پدری حسینبخش رسیده بود. حسینبخش، طبق معمول، سلام نداد و گفت: «بگذار. بگذار. بگذار من ببرمش.»
گلبخت سبد را در سه کنجی دیوار گذاشت و گفت: «مانده نباشی. خیریت است؟ آمدی؟ تفنگت کجاست؟»
حسینبخش دستمال چهارخانهی سیاه و سفید را از سر خود باز کرد و به دست گلبخت داد؛ سبد را برداشت و بر کمر راست خود گذاشت و گفت: «تفنگ را در جبهه یله کردم. خلاص شد.»
گلبخت گفت: «چه خلاص شد؟ جنگ خلاص شد؟»
حسینبخش بدون آن که روی خود را به سوی گلبخت برگرداند، سبد را با تکانی قوی بر کمر خود بالاتر کشید و گفت: «جنگ هم خلاص میشود؟ من جبهه را یله کردم.»
***
گلبخت بعد از غذا پیالهی حسینبخش را از چای سیاه داغ لبالب کرد. میدانست حسینبخش پیاله را در آن حد پر میخواهد. هر وقت که پیالهاش نیم سانتی هم خالی میماند، به گلبخت میگفت: «بریز، بریز، آب زمزم که نیست؛ چای تلخ است.»
شریف کوچک کنار زانوی مادر خود به خواب رفته بود. گلبخت برای حسین شرح داد که در مدتی که او در خانه نبوده، در قریه چه گذشته. ماده گاو عبدالمومن مرده بود. «حرام شد؟» «نه، حلالش کردند. گوشتش را مردم خریدند.» «خوب، خانهی مردم آباد.» «مردم چندان پول ندادند. به گاو خودمرده کی پول میدهد؟» حسینبخش گفت: «کار خدا را ببین. من پارسال به یخن عبدالمومن چسپیده بودم که ماده گاو خود را به من بفروشد. اگر حالی آن گاو در خانهی ما میمرد چه کار میکردیم؟»
گلبخت گفت: «برادر شیراحمد امسال زیاد نهالشانی کرده. شش نهالش سر ِ زمین پشت سنجد ما آمده.»
حسینبخش گفت: «کدام برادرش؟»
گلبخت گفت: «برادر کلانش.»
حسینبخش نوک بروت خود را زیر دندان گرفت و پس از مکثی طولانی گفت: «بازمحمد. بیشرف بیناموس! از شهید شدن برادر خود هم حیا نکرد. دهانش هنوز پرخون است. ای بدذات!»
گلبخت از شتاب خود در خبررسانی پشیمان شد. با آن که مطمئن نبود بازمحمد چه وقت نهالهای خود را کاشته بود، دست خود را آهسته بر سینهی شریف گذاشت و گفت: «به خیالم پیش از شهید شدن برادر خود این کار را کرده بود. جگرخون نشو. فرصت که شد برو با او گپ بزن.»
حسینبخش به نیمرخ گلبخت نگاه کرد. لبهای پژمرده و ابروهای سیاه و پرپشت او به طرز غریبی دلش را گرم کردند. به پنجهی دست تیره رنگ و لاغر گلبخت خیره شد؛ از آنجا بالاتر آمد و به انحنای شانه و گردن او نظر انداخت. لختی بر چادر گلابی کهنه و ریزگلی که گلبخت بر سر داشت درنگ کرد. تمام وجودش تنور خواهش شد. میخواست همانجا و همان لحظه، قبل از آن که خبر بد دیگری او را از آن حال ِ نادر بیرون بیندازد، او را در آغوش بکشد.
«خودت خوبی گلبخت؟»
گلبخت با لبخندی که تولیدش فقط از عهدهی یک زن بر میآید، جواب داد: «شکر. معدهام را که خبر داری؛ دایم درد میکند. شریف زکام کرده بود. سبک بود. دیگر کدام شکایت ندارم. میگویند کدام هوشیار در منطقهی چهلگرگ آمده. دوای یونانی میدهد. مردم خیلی ازش راضی هستند.»
حسینبخش گفت: «پیشش میرفتی.»
گلبخت گفت: «هنوز فرصت نشده. قصد داشتیم با مادر طاووس برویم.»
حسینبخش هر دو دست خود را بر زانوان خود قفل کرد و با لحنی که رگههایی از شرم هم داشت، گفت: «چهلگرگ را چه میکنی. غم این گرگ بیچاره را بخور.»
گلبخت در پیالهی خود چای ریخت و گفت: «کدام گرگ را؟»
حسینبخش گفت: «گرگ خودت.»
گلبخت صدای خود را پایین آورد و گفت: «این گرگ… صبر کند.»
حسینبخش خندید.
گلبخت گفت: «مزاح نمیکنم. مریض هستم.»
حسینبخش گردن خود را کشید، پس کلهی خود را به دیوار تکیه داد و گفت: «مریض است. دوازده ماه مریض است.»
گلبخت لحن غیردوستانهی حسینبخش را احساس کرد و گفت: «پاک نیستم. یک کلاغ را چهل کلاغ میکنی. سیاهسر دوازده ماه مریض میشود؟»
حسینبخش جواب نداد. گلبخت پس از مکثی ادامه داد: «خودت هر چیز را میفهمی. تنها فردا و پس فردا.»
حسینبخش جورابهای خود را از پای خود کشید و به کنج خانه انداخت. آنگاه از جای خود برخاست و گفت: «من خستهام. میروم قضایی نماز را خوانده در میهمانخانه میخوابم.»
گلبخت از زیر زانو و گردن شریف گرفت و او را به جای خوابش انتقال داد و لحاف کوچک او را تا زیر چانهاش کشید.
ادامه دارد…