تراژمیدی زمان ما، از راسکولنیکوف تا جوکر و پرسش آینده‌ی بشر

تراژمیدی زمان ما، از راسکولنیکوف تا جوکر و پرسش آینده‌ی بشر

شهیر سیرت

این نبشته با خوانشی از فیلم جوکر، در تلاش است تا سه مبحث را طرح کند. نخست: تراژمیدی[1] زمان ما که نوعی از موقعیت و مقام آدم‌های خاص عصر ما است. دوم: روایت و تحلیل تکاملی که از راسکولنیکوف، شخصیت اصلی رمان جنایت و مکافات تا جوکر، شخصیت مرکزی فیلم جوکر و تمدن و فکر آدمی صورت گرفته است. سوم: طرح پرسش آینده‌ی بشر که در نتیجه خوانش فیلم و طرح دو نکته‌ی قبلی به دست می‌آید.

سکه را بالا می‌اندازی، گریه. روی سکه را می‌چرخانی، آن رو نیز گریه. دوباره همان سکه را بالا می‌اندازی، خنده. روی سکه را می‌چرخانی، آن رو نیز خنده. بار دیگر همان سکه را بالا می‌اندازی، این بار یک سو گریه و سوی دیگر خنده. هزاران و میلیون‌ها بار سکه را به هوا می‌اندازی، احتمالا یک بار عمود ایستد، شاید هم هرگز این اتفاق نیفتد: این عمود ایستادن اگر رخ دهد، مرزی میان گریه و خنده است: یعنی گریه-خنده، خنده-گریه یا گِرخَند[2]، دقیق مثل تراژیدی-کمیدی، کمیدی-تراژیدی یا تراژمیدی.

ما آدم‌ها از یک فضای بدون مرز می‌آییم و سپس به وسیله‌ی اجتماع و داده‌های که از ناخودآگاه ما می‌آید، مرز، خط فاصل و نقطه صفری رسم می‌کنیم. مرز‌ها و خطِ فاصل‌ها را همزمان که میان من و دیگری انسانی ترسیم می‌کنیم، درون خود، با قسمت‌کردن منِ درونی به من‌های متفاوت و گاهی متناقض، میان هر من جدا کرده‌شده‌ی خود نیز رسم می‌کنیم. این نوع مهندسی بیش‌تر از هر موردی در فضای حسی-عاطفی آدم‌ها و بازخورد فرهنگی-تمدنی و روانی آن‌ها محسوس و قابل فهم است. ما مرز نداریم: ما جهانی از آب هستیم که هر قطره‌ی آن ما را در خود دارد. قطره‌های ما نیز در کمال قطره‌بود‌گی جهان آبی ما است. احتمالا با وجود تمام دانش و تفکر امروزین ما، نشناخته‌ماندن و حیرت‌برانگیزبودن بشر نیز در این امر نهفته است که انسان خود را با رابطه‌ها، خط فاصل‌ها، خط‌ها و خط‌کش‌ها قسمت می‌کند و هنوز که هنوز است، خوب قابل فهم نیست. عقده برترپنداری خود و حقارت دیگری در صورت دیگر همان عقده حقارت و کوچک‌پنداری خود است. فقط جای سوژه بدل می‌شود: یکی حقیر می‌شود و دیگری حقیر می‌کند، چه بسا که هر دو فقط یکی‌اند. صورت عمیق این وضع در مبحث «قتل و کشتن» خوب قابل مطالعه است. آن‌جا که وضعیت و شرایط به‌گونه‌ای شکل گیرد تا کشتن خود و دیگری برای سوژه و فاعل شناسا عین و همسان باشد. کامو در آغاز «افسانه سیزف» می‌نویسد: «تنها یک مسأله فلسفی واقعا جدی وجود دارد و آنهم خودکشی‌ست. تشخیص این‌که زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستن‌اش نمی‌ارزد، در واقع پاسخ صحیح است به مسأله اساسی فلسفه.» (ص. 49) در واقع قبل از ترسیم آن خط‌ها و مرزها، خودکشی و دیگرکشی همسان است، فقط کافی است تا فاعل در مقام قاضی با صراحت بتواند ارزش زندگی کردن –چه زندگی خود یا دیگری– را تشخیص دهد. کامو از آن دلیل خودکشی را مسأله می‌سازد که باور دارد انسان هنوز در مقام آن قاضی کاملا هوشیار و عادل قرار نگرفته است و تجربه‌ی آن را ندارد.

هنجارهای اجتماعی-طبقه، من و دیگری، فردیت و جمعیت، و… نیز با همین حربه‌ی تشخیص ارزش زندگی می‌شکند: چون در اصل همه صورت هم‌اند، با شکل‌گیری طبقه، من-دیگری و فردیت-جمعیت، تضاد و تفاوت شکل می‌گیرد. زیرا آن صورت‌های همسان، جدا از هم و در برابر هم ساخته و برساخته می‌شوند. جوکر در مقام همان قاضی قرار دارد که امر تشخیص ارزش زندگی خود و دیگری را انجام می‌دهد. اگر جوکر را آنارشیست بدانیم، پس لازم می‌افتد تا آنارشیسم بازتعریف شود. آنارشیسم نباید یک مکتب سیاسی باشد، آنارشیسم باید فکری و فلسفی باشد. آنارشیسم باید صورت روانی و روانکاوانه داشته باشد. آنارشیسم جوکری یعنی جهان و انسان بدون مرز، یعنی سکه‌ی عمود ایستاده شده که هرچند میان گریه و خنده و تراژیدی و کمیدی در نوسان است، همزمان با آن گِرخَند و تراژمید نیز است.

آن مقامی را که جوکر اختیار کرده و به آن رسیده است، در یک بستر تکاملی خاصی اتفاق افتاده و شکل گرفته است. هم مقام و هم جوکر که خداوندگار و دارای مقام است، نتیجه نوعی از تکامل تمدنی و فرهنگی است که در زمینه‌ها و حوزه‌های متفاوت، نمونه‌ها و دستاویز‌های مشخصی دارد. از آن‌جا که جوکر در حوزه‌ی هنر، به‌صورت خاص در حوزه سینما، شکل گرفته است و حضور یافته، بنیه‌های آغازین آن را نیز می‌توان در همین حوزه جست‌وجو کرد. آنچه تا اکنون در بالا آمد، صورت مستقل شخصیت جوکر است. در یک دید بزرگ‌تر و با رعایت قاعده تکاملی تمدن و فرهنگ، جوکر صورت تکامل‌یافته‌ی شخصیت «راسکولنیکوف» در رمان «جنایت و مکافات» اثر «فیودور داستایوفسکی» است. در این تکامل بیشتر از آن‌که دو طرف تکامل، یعنی راسکولنیکوف و جوکر، حایز اهمیت باشد، چگونگی و ماهیت امر تکامل مساله است. تکامل «راسکولنیکوف» به «جوکر» در صورت فرهنگی و روانی مسأله قابل مطالعه و کشف است.

جامعه و جهان جوکر به مراتب بیش‌تر متمایل به فردیت، از هر دو منظر فرهنگی و روانی، است، درحالی‌که جامعه و جهان راسکولنیکوف تمایل به جمعیت دارد. این فرگشت نه‌تنها از راسکولنیکوف تا جوکر مشهود است، بل در تمام فرهنگ انسانی قابل مشاهده است. نیمه اول قرن 19 که راسکولنیکوف در آن خلق شده بود، زمانی است که انقلاب‌های صنعتی اروپا به شکوفایی رسیده است و روسیه کم‌کم آماده انقلاب صنعتی می‌شود. تفکر بشر آن‌زمانی صورت صنعتی داشت که بیش‌تر یک امر جمعی است. نیمه اول قرن 21 که جوکر در آن متولد می‌شود، جهانی است که صنعت و فن‌آوری نسبتا در حد کمال رسیده و آدمی همچنان که آن را برای بقای خویش لازم دارد، به‌دنبال گوشه‌ی دنجی -نوعی فرار از این صنعت و فن‌آوری- برای ساختن لحظه‌ی آرامش برای خویش، نیز است. راسکولنیکوف متولد زمانی است که هنوز آدمی صاحب صنعت است، برخلاف در زمانه‌ی جوکر صنعت و سرمایه صاحب و خدای آدمی گشته است. در زمانه‌ی جوکر سرمایه‌داری صورت خیلی شدید یافته است و با نوعی آزاردهند‌گی و حقارت توأم است. سرمایه‌داری و نظام اجتماعی حاکم به‌صورت مستقیم در موقعیت‌های مختلف اذیت و تحقیر می‌کند. در مقایسه با جوکر راسکولنیکوف خیلی مورد اذیت و حقارت زمانه‌ی خودش قرار ندارد. آن‌های را که جوکر به قتل می‌رساند، برخلاف راسکولنیکوف، به‌صورت مستقیم او را اذیت کرده، آزار داده و حقیر ساخته است.

بر همین مبنا راسکولنیکوف در مورد قتلی که انجام داده، هنوز خوب مطمئن نیست و کابوس‌ها و خواب‌های پریشان می‌بیند، که به مرور از آن خواب‌ها و کابوس‌ها فرار می‌کند: «سپس قاطع و مصمم گفت [راسکولنیکوف]: دیگر کافی است! خیال‌بافی، کابوس، دروغ‌های هراس انگیز، خواب‌های پریشان، دیگر تمام شد! زندگی که به آخر نرسیده! زندگی ادامه دارد، واقعی و ملموس.» (ص. ۲۸۳) با وجود این راسکولنیکوف تا نهایت عذاب وجدان دارد و در آخر به نوعی اخلاق مسیحی پناه می‌برد. اما جوکر دیوانه‌تر از آن است و کاملا اطمینان دارد که کار درستی انجام داده و هنگامی که به واکنش «موری فرانکلن» نسبت به قتل‌های انجام‌شده می‌خندد، موری او را مخاطب قرار داده می‌گوید: «درست، اما مطمئن نیستم، چگونه این وضعیت خنده‌دار است؟ شماری زیادی اعتراض‌کننده با چهره و شمایل این‌چنینی (با ماسک‌های جوکر) در شهر روان‌اند. به‌نظر می‌رسد این روزها شهر پر از دلقک شده است.» جوکر فقط در پاسخ می‌گوید: «مگر این عالی نیست؟». این پاسخ مطمئن کوتاه نشان می‌دهد که جوکر نه تنها به درستی قتل‌های که انجام داده، مشکوک نیست، بل علاقه‌مند می‌نماید تا همه مردم شهر همچون او باشند. جوکر نه تنها که چون راسکولنیکوف به اخلاقیات خاصی پناه نمی‌برد، بل همه‌ی آن اخلاقیات را رد می‌کند و معتقد است اخلاقیات جدید باید جوکری باشد، اخلاقیاتی که عدالت‌محورانه و بربرطلب است. راسکولنیکوف با انجام یک قتل عمد به‌نحوی به قانون، نظام و اخلاقیات حاکم بر جامعه اعتراض می‌کند؛ اعتراضی که در آن یکه و تنها است. جوکر از وضعیت یکه بودن گذشته و با انجام قتل‌های پی‌هم و بی‌شمار این اعتراض فردی راسکولنیکوف را هرچند به صورت ناخودآگاهانه مبانی جنبش جدیدی را می‌ریزد و به‌صورت کاربردی در تلاش پی‌ریزی اخلاقیات و نظم جدیدی است؛ اخلاقیاتی که کارگزاران آن با صورت‌های ماسک‌شده در همه جای شهر حضور دارند.

در یک سطح بلندتر راسکولنیکوف با قتلی که انجام داده است، فقط یک بازی‌گر و عضو فعال از یک نظم بزرگ را از بین می‌برد، نظمی که اشخاص این چنینی را همواره بازتولید می‌کند، اما جوکر خود نظم را به چالش می‌کشد و به بیخ‌و‌بن و ریشه‌ی آن با تیشه می‌زند. در «جنایت و مکافات» چون هنوز نظم بازتولیدگر «شخصیت پیرزن» پابرجا است، راسکولنیکوف همین که متوجه می‌شود فرد دوم بی‌گناه، لیزاوتا ایوانونا، خواهر پیرزن نزول‌خوار، او را هنگام ارتکاب جرم می‌بیند او را نیز به قتل می‌رساند، و نهایت تلاش به خرچ می‌دهد تا از چنگ قانون و پولیس پنهان باشد، زیرا نوعی ترس درون او در جوش است که آرامش نمی‌گذارد. جوکر چون نظم را با تیشه زده است، نه‌تنها که نمی‌ترسد و فرار نمی‌کند، بل خود در تلویزیون مقابل میلیون‌ها بیننده به آنچه انجام داده اعتراف می‌کند. با این وضعیت اگر جوکر در مقام راسکولنیکوف بود، آن فرد دوم بی‌گناه، لیزاوتا ایوانونا، را به قتل نمی‌رساند، چنانی‌که دو مهمان قبلی برنامه موری را که شاهد صحنه ارتکاب قتل‌اند، نمی‌کشت. در جوکر برخلاف «جنایت و مکافات» زندان نه جای شخصیت‌های چون راسکولنیکوف و جوکر، بل جای شخصیت‌های چون آلیونا ایوانونا و موری فرانکلن است، و این به معنای منقلب ساختن و فرگشت تمام اخلاقیات معمول که در یک تکامل تقریبا دو قرنی اتفاق افتاده است. در این تکامل صورت‌گرفته دیگر قتل آدم‌های بد نه یک تراژیدی بل بیش‌تر شبیه یک کمیدی و شوخی –جوک– است، دقیق همان‌گونه که جوکر قبل از شلیک‌کردن به موری فرانکلن در برنامه‌ی زنده تلویزیونی به او می‌گوید: «یک شوخی دیگر چطور موری!؟ وقتی یک مریض روانی تنها را با سیستمی که او را رها کرده و همچون زباله با او برخورد می‌کند، مقابل می‌سازی، چه به دست میاری؟ من برایت می‌گویم که چه به‌دست می‌آری: آن‌چه را که سزاوار آنی، لعنتی!» و بعد شلیک.

به‌نظر راسکولنیکوف دو گروه مردم وجود دارد: «در گروه اول که عموم مردم جزو آن هستند افرادی وجود دارند که به‌طور ذاتی محافظه‌کار، مطیع و قابل احترامند. مطیع بودن وظیفه آن‌هاست چون جزو شغل آن‌ها محسوب می‌شود و اصلا هم برای آن‌ها سبب سرافکندگی نیست. گروه دوم همگی خاطی هستند و ویرانگر. هر کدام به اندازه ظرفیت‌شان تمایل به قانون‌شکنی دارند و گرایش‌های‌شان هم به نسبت تمایل آن‌ها با هم فرق می‌کند. و البته همه آن‌ها خواستار براندازی شرایط فعلی و رسیدن به شرایط ایده‌آل‌تر هستند. به‌نظر من اگر شخصی وجود داشته باشد که به خاطر فکر و عقیده‌ای خاص مجبور به ارتکاب جنایتی شود کاملا محق است و او از روی وجدانی آسوده می‌تواند به خودش اجازه ارتکاب چنین جنایتی را بدهد. البته این‌جا ذات فکر و ابعاد و گستردگی آن هم مهم می‌شود.» (ص. ۳۸۵) و شرایط پیدایش گروه دوم که خاص‌اند، از نظر راسکولنیکوف در دست طبیعت است: «همیشه آدم‌های با ایده‌های نو تعدادشان اندک است. حتا تعداد کسانی که توانایی گفتن حرف‌ها را دارند که چندان هم جدید نیستند بسیار کم است. نکته مهم این است که ترتیب پیدایش این گروه‌ها و فرعیات‌شان را طبیعت مشخص می‌کند…» (ص. ۳۸۷ و ۳۸۸). راسکولنیکوف خود را از جمله افراد گروه دوم می‌داند و از همین رو معتقد است که برای ایجاد شرایط ایده‌آل‌تر باید آلیونا ایوانونا، همان پیرزن نزول‌خوار را به قتل برساند. برای جوکر سه گروه از آدم‌ها و پدیده‌ها وجود دارد. یک گروه افراد و آدم‌های بد و خیلی ناخوشایند، به‌شمول نظام حاکم اجتماعی، که باید کشته شوند، گروه دوم جوکرها یا همان افراد خاصی که راسکولنیکوف نیز از آن‌ها سخن می‌گفت، و گروه سوم افراد عادی‌اند که نقش برجسته‌ای در امور اجتماعی ندارند و شامل افرادی‌اند که در فیلم همزمان که با جوکرها مقابل نیستند، با صورت عادی و بدون ماسک دیده می‌شوند. اما برعکس نظر راسکولنیکوف، جوکرها را طبیعت ترتیب نمی‌بیند، بل آن‌ها خود ظهور می‌کنند و در مقام آن قاضی بی‌مرز قرار می‌گیرند، قاضی گِرخَند و تراژمید. این نیز نشان دیگری از تکاملی است که در بالا طرح شد.

راسکولینکوف در مورد مقتول –آلیونا ایوانونا همان پیرزن نزول‌خوار– نظر شبیه جوکر در مورد قتل‌هایش دارد: «[راسکولینکوف] خیلی سریع و هیجان‌زده فکر کرد: «پیرزن مثل یک بیماری بود. باید از او رد می‌شدم. من که آدم نکشتم. اصول و قاعده‌ای بود که نابود شد! یک اصل را نابود کردم ولی خطایی نکردم. هنوز از خط قرمز عبور نکردم.» (ص. ۴۰۴) و هدفش از قتل ناپلیون بودنش است: «خوب گوش کن، می‌خواستم یک ناپلئون باشم به همین دلیل پیرزن را کشتم. خب، حالا متوجه شدی؟» (ص. ۶۰۷) جوکر در مورد قتل‌های که انجام داده می‌گوید: «من آن سه تن را کشتم، زیرا آن‌ها بد و ناخوشایند بودند. این روزها همه بد و ناخوشایندند. این کافی است تا هرکسی دیوانه شود.» هر دو شخصیت از وضعیت خاصی و افراد مشخصی شاکی‌اند و باور دارند که نظم برخاسته از کار و فکر این آدم‌ها نیز قابل شکایت است. هر دو شخصیت قصد ندارند کار سیاسی انجام دهند، اما در فیلم جوکر عمل شخص جوکر باعث ایجاد آشوب، یا به بیان دیگر جنبشی که در تلاش از بین‌بردن نظم موجود است، می‌گردد. با وجود این که هر دو هم از افراد مشخصی و هم از نظم حاکم شاکی‌اند، ولی راسکولنیکوف فقط در سطح برخورد با شخص می‌ماند ولی برخورد جوکر با نظم حاکم نیز است. و این فرگشتی دیگر است که تقریبا پس از دو قرن در فرهنگ و روان بشر اتفاق می‌افتد.

فرگشت سیاسی که از آن گفته شد، نتیجه‌ی جمعی از عوامل و عللی است که در بستر زمان اتفاق افتاده و بشر را مجبور کرده تا به آن‌ها پاسخ دهد. راسکولنیکوف پس از انجام عمل قتل، در روزهای قبل از زندان و همچنان روزهای که در زندان است، خواب‌ها و کابوس‌هایی می‌بیند: «میکروب‌ها و موجودات ریزی ایجاد شده بود که در بدن انسان زندگی می‌کردند، اما دارای روح و اراده قوی بودند و انسان در صورت ابتلا، خوی وحشیانه‌ای پیدا می‌کرد. اما در عین حال خود را عاقل‌تر و محق‌تر از هرکس دیگری می‌دانستند. و هیچ‌گاه به سستی و تغییر‌پذیری تصمیمات و عقاید علمی و اخلاقی‌شان فکر نمی‌کردند. مردم تمام روستاها و شهرها آلوده شده بودند. همگی دچار خشونت و اضطراب دایمی بودند. هیچ کس دیگری را درک نمی‌کرد. هر کس تنها به حقیقت ذات خود ایمان داشت با نگاهی از روی رنج و ملامت به دیگران می‌نگریست به سینه‌اش می‌کوبید و دستانش را به هم می‌سایید و در محاکمه و قضاوت در مورد دیگران دچار مشکل بود. هرکس تعریفی از خوب و بد داشت. نمی‌دانستند چه کسی بی‌گناه و چه کسی گناه‌کار است. وحشیانه یکدیگر را می‌کشتند. علیه هم لشکر می‌کشیدند. اما به محض لشکرکشی و قبل از در گرفتن جنگ، سربازان هر لشکر به جان هم می‌افتادند و با نیزه به هم حمله می‌کردند و وحشیانه طرف دیگری خود را گاز می‌گرفتند و می‌خوردند. صدای ناقوس در تمام طول روز شنیده می‌شد. همه فراخوانده می‌شدند، اما هیچ کس نمی‌دانست توسط چه کسی و چرا فراخوانده شده است. اضطراب و نگرانی سراسر وجودشان را فراگرفته بود. ساده‌ترین مبادله‌ها تعطیل شده بود، چون هرکس ایده و راه‌حل خودش را ارایه می‌کرد و هیچ توافقی در هیچ زمینه‌ای وجود نداشت. کشاورزی هم رها شده بود. عده‌ای جمع می‌شدند و تصمیمی می‌گرفتند و عهد می‌کردند که به پیمان‌شان وفادار باشند اما بلافاصله پس از بستن پیمان هرکس کاری را که خلاف عهدشان بود شروع می‌کرد. قحطی و گرسنگی همه جا را فرا گرفته بود و همه چیز در حال نابودی بود. طاعون و سایر مرض‌ها حتا بیابان‌ها را فراگرفته بود. از سراسر جهان تنها عده‌ی کمی جان سالم به در بردند که انتخاب‌شدگان و مخلصین بودند که قرار بود نسل جدیدی از انسان و زندگی دیگری را روی زمین به وجود آورند تا همه چیز دوباره پاک و تازه شود. اما تا آن زمان هیچ‌کس آن‌ها را ندیده و یا صدای‌شان را نشنیده بود.» (ص. ۸۰۷) تصویر کابوس‌ راسکولینکوف، خیلی شبیه وضعیت اجتماعی است که جوکر در محیط و ماحول خود می‌بیند و شاهد است. کابوس‌های راسکولنیکوف در جوکر به حقیقت پیوسته‌اند و نظمی را شکل داده‌اند. با تأیید همین امر، جوکر در جریان مصاحبه با موری، او را خطاب قرار داده می‌گوید: «موری! آیا دیدی بیرون چگونه است؟ آیا واقعا تا به حال استدیو[ی برنامه‌ات] را ترک کردی؟ همه فقط بر همدیگر داد و فریاد می‌زنند. هیچ‌کس دیگر نیست که متمدن باشد. هیچ‌کسی هم فکر نمی‌کند که چه حسی دارد وقتی دیگری باشی.» گفته‌های جوکر نوعی تعریف مجدد و تفسیری از کابوس راسکولنیکوف است.

در کنار مبحث فرهنگی، راسکولنیکوف می‌خواست از منظر روانی با قتل آدمی که جوکر «بد و ناخوشایند» می‌خواند، خود را به آزادی که کمال فردیت آدمی است، برساند. «راسکولنیکوف با عصبانیت و سریع گفت: همه خون می‌ریزند. حالا این گونه است، قبلا هم این‌گونه بوده است. دریایی از خون را مثل نوشیدنی به زمین می‌ریزند. به همین دلیل در کاپیتول از آن‌ها قدردانی می‌شود و بر سر آن‌ها تاج می‌گذارند و آن‌ها لقب «نیکوکاران انسانیت» می‌دهند. به دقت نگاه کن! چرا نمی‌بینی! می‌خواستم به مردم خدمت کنم. صدها و هزاران عمل نیک دیگرا را برای جبران این حماقت باید انجام دهم که اصلا احمقانه نیستند. همه این برنامه حالا هم که محکوم به شکست است، چندان احمقانه نیست. با این عمل به اصطلاح احمقانه خواستم خودم را به آزادی برسانم. این اولین قدم بود. باید وسیله را پیدا می‌کردم و بعد همه چیز به سود هنگفتی منتهی می‌شد. ولی من، من در گام اول شکست خوردم، چون خاص نیستم. علت آن فقط همین است. ولی دیدگاه من اصلا شبیه به دیدگاه تو نیست. اگر موفق می‌شدم، حتما به من مدال می‌دادند ولی حالا جایم در زندان است.» (ص. ۷۶۹ و ۷۷۰). راسکولنیکوف در همان گام نخستین رسیدن به آزادی و فردیت می‌ایستد، شکست می‌خورد و نمی‌تواند مدال گیرد، زیرا به قول خودش خاص نیست. اما جوکر چون صورت تکامل‌یافته او است، خاص می‌شود، از راسکولنیکوف فراتر می‌رود، موفق می‌شود، به آزادی می‌رسد و برخلاف راسکولنیکوف که به زندان می‌رود، بیش‌تر صاحب قدرت می‌شود و جمعی بزرگی از پشتیبانان را در شهر با چهره‌های ماسک‌شده به دنبال خود می‌کشاند.

راسکولنیکوف در نهایت امر، چون نظام و اخلاقیات حاکم آن زمان او را ملامت می‌کند، می‌پذیرد که زندان برود. در راستای رفتن به زندان دو پدیده او را کمک می‌کند: عشق و اخلاق مسیحی. زنی که راسکولنیکوف عاشق او است، سونیا، او را متقاعد می‌کند تا اعتراف کند و زندان یا تبعید را بپذیرد و به راسکولنیکوف اطمینان می‌دهد که در این راستا خداوند نیز او را کمک خواهد کرد. عشق و دین دو پدیده‌ی که امیددهنده‌اند، یکی امید این دنیایی و دیگری امید آن دنیایی می‌دهد. به بیان دیگر یکی خوشبختی می‌آورد و دیگری سعادت. با این اتفاق نه‌تنها که نظم اجتماعی آن زمان راسکولنیکوف را در خود ذوب می‌کند، بل او را سرزنش نیز می‌کند. اما در جوکر این اتفاق معکوس است. جوکر را نظم زمان نمی‌تواند حذف کند و هیچ پدیده‌ی عاطفی و دینی قادر نیست او را متوقف کند. جوکر هم نظم‌گریز و نظم‌شکن است و هم نظم‌ساز و کارگزار نظم دیگر، و بهترین مصداق این چنینی بودن او همان جمله بس واقع‌بینانه‌ای است که در شفاخانه به مادرش می‌گوید: «فکر می‌کردم زندگی من جز یک تراژیدی چیز دیگر نیست، اما حال درک می‌کنم که فقط یک کمیدی است.» تراژیدی نظمی است که راسکولنیکوف را ناچار می‌کند به دامن عشق و دین پناه ببرد، درحالی‌که کمیدی نظمی است که جوکر با شوخی‌هایش –جوک‌هایش– که همان قتل آدم‌های بد است، پی‌ریزی می‌کند. جوکر در مورد زنی که دوست دارد، توهم دارد و فکر می‌کند با او خیلی وقت یکجا سپری کرده است. پس از آن‌که به توهم عشق خود نسبت به آن زن پی می‌برد، متوجه می‌شود که عشق او نیز فقط یک شوخی بوده و باید آن را به مثابه یک جوک مدنظر داشت. جوکر با این شوخی عشق خود را نیز به قتل می‌رساند و با این قتل، کمیدی دیگری را رقم می‌زند. شاید یک کمیدی رمانتیک که غرق در تراژیدی است.

با وجود این که احتمالا شمار زیادی به آنچه در بالا گفته شد، گِرخَند جوکر و تراژمید بودن او و همچنان مبحث تکامل او که نمادی از تکامل فرهنگ، تمدن، فکر و روان بشر طی دو قرن است، موافق نباشند، جوکر در نیمه اول قرن 21، یکی از مهم‌ترین پرسش‌های زمان ما را طرح می‌کند: مسیری را که بشر تا حال، به‌ویژه در دو قرن اخیر، طی کرده است، تکاملی که بشر داشته است، نظم جهان امروز ما، نظم گِرخَندی و تراژمیدی عصر حاضر تا چه حد و نسبت اخلاقی و مناسب حال بشر است؟ بیان ساده‌تر این پرسش، این گونه است: آیا واقعا بشر و جهان امروزی به مسیر و هدفی که باید روان باشد، روان است؟ هرچند پاسخ خیلی دشوار است، اما جوکر برای ارایه‌ی یکی از مناسب‌ترین پاسخ‌ها سرنخ‌ها و اشاره‌های در خود دارد که بخشی از آن در بالا آمد.

منابع:

  • جوکر  [فیلم]، به کارگردانی تُد فیلیپس، اکران‌شده در اکتوبر 2019.
  • دساتایوفسکی، فئودور، جنایت و مکافات، ترجمه‌ی مریم امیری و آرزو پیراسته، تهران: نشر پارمیس، 1395.
  • کامو، آلبر، افسانه سیزف، ترجمه‌ی علی صدوقی، تهران: نشر دنیای نو، 1382.

[1] «تراژمیدی» در زبان فارسی استفاده قبلی نداشته است. نویسنده آن را به‌عنوان ترکیبی از تراژیدی و کمیدی که همزمان اتفاق می‌افتد، و یا موقعیتی در میانه‌ی تراژیدی و کمیدی به کار برده است.

[2] «گِرخَند» قبل از این در زبان فارسی به‌عنوان یک واژه استفاده نداشته است. نویسنده آن را به‌عنوان ترکیبی از گریه و خنده که همزمان اتفاق می‌افتد، و یا موقعیتی در میانه‌ی گریه و خنده به کار برده است.

دیدگاه‌های شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *