وقتی 52 روز ارابه‌های یک گاری نچرخد

وقتی 52 روز ارابه‌های یک گاری نچرخد

محمدحسین در جمع کارگران اغلب بی‌کار پل‌سرخ، بی‌کارتر است. هرچند کارگری و بی‌کاری نقاط اشتراک‌شان است، اما این اشتراک‌ها نتوانسته محمدحسین سالخورده را با بقیه کارگران وصل کند. او همیشه روی تکه‌‌زمینی که نور آفتاب بتابد، بی‌تحرک و بی‌تفاوت به آنچه در پیرامونش می‌گذرد، می‌ایستد. طوری که انگار ادراک ندارد. درست شبیه یک مجسمه‌ی برنزی که سال‌ها در هوای آزاد مانده و رنگ باخته باشد.

در کناره‌ی پل در میان کارگران جویای کار هر باری او را با حال و هوای خاص و تنها می‌دیدم، به این فکر می‌کردم که چگونه سر صحبت را باز کنم. چه بگویم که دنیایی را که به آن وصل است، با من شریک کند؟ اصلا یک مجسمه دنیا هم دارد؟ اگر دارد در دنیای کارگران بی‌کار چه می‌کند.

وقتی سلام کردم، مطمئن نبودم سلامی بشنوم. فکر این‌که او تکلم داشته باشد، بی‌شباهت به توقع تحرک از یک مجسمه نبود. گفتم مقدار باری دارم، حمل می‌کنید؟ گفت چه باری؟ به سودای پرمشتری زمستان‌های کابل فکر کردم؛ زغال سنگ. محمدحسین 85 ساله، گاری چوبی کهنه‌اش را که به‌جای زغال‌سنگ، پنبه هم بار باشد، نمی‌تواند بکشد. به خاطر همین، با صدای لرزان و ضعیفش رهنمایی‌ام کرد که به جای گاری، به یک موترباربری فکر کنم.

چرخ گاری محمدحسین سالخورده از اول زمستان تا حالا نچرخیده است. می‌گوید چرخ زندگی‌اش ربط مستقیمی به دو ارابه‌ی گاری چوبی کهنه‌اش دارد. او برای این‌که این نسبت حیاتی را حفظ کند ساعت پنج صبح از خانه بیرون می‌شود و ساعت شش شام دوباره دست خالی به خانه برمی‌گردد. دقیق به یاد دارد که 52 شام است، دست خالی به خانه می‌رود. آخرین باری را که با گاری‌اش حمل کرده، به اواخر پاییز امسال برمی‌گردد. مردم از ترس این‌که بارشان به منزل نرسد به او و گاری کهنه‌اش اعتمادی ندارند. محمدحسین پس از حدود پنج دهه کار با گاری دیگر بینایی‌اش ضعیف شده و گوش‌هایش سنگین. همین‌طور تخت چوبی گاری‌اش تاب برداشته و تایرهایش نازک شده است.

او در اوایل دهه‌ی 40 خورشیدی در دوره‌ی سلطنت ظاهرشاه از روستایش در ولایت میدان وردک برای عسکری به سالنگ می‌رود. پس از دو سال خدمت، در کابل ازدواج می‌کند و دیگر به روستایش برنمی‌گردد. محمدحسین از دوران سلطنت ظاهرشاه تا حالا در کابل زیر نظام‌های مختلف سیاسی از جمهوریت دموکراتیک و جمهوری به سبک کمونیستی گرفته تا بنیادگراترین حکومت‌ اسلامی و جمهوری اسلامی گاری‌چی بوده است. از این میان در دوره‌ی پادشاهی 40 ساله‌ی محمد ظاهر -که او در دهه‌ی آخر آن در کابل زندگی و کار کرده- حال و روز بهتری داشته است. می‌گوید هم کار فراوان بود و هم افغانستان امن و امان. برای یک گاری‌چی، چه چیزی مهم‌تر از نان و امنیت است. البته محمدحسین که در دوره‌ی سلطنت ظاهرشاه بزرگ شده، مکتب نرفته و بی‌سواد است: «من در زندگی‌ام ناکام ماندم. هیچ چیزی نشدم. درس نخواندم. در منطقه‌ی ما مکتب دولتی نبود. فقیر بودیم. نشد درس بخوانم.»

محمدحسین بدترین دوره‌ی عمرش را در زمان جنگ‌های مجاهدین در کابل گذرانده است. می‌گوید هرچند هر روز درگیری مجاهدین، ده‌ها کشته روی دست مردم می‌گذاشت، اما وضع کار و کاسبی او خوب بوده است: «در طول روز هر مقدار پولی را که کار می‌کردیم، در پایان روز افراد مسلح مجاهدین از ما به‌زور پس می‌گرفتند. برای‌شان فرقی نداشت که کارگریم یا نه. روزهای بدی دیدیم.»

این پیرمرد کهن‌سال زمانی که دفتر کمیسیون حقوق بشر در جاده‌ی اول کارته سه بوده، هفت-‌هشت سال با مزد دو هزار افغانی در ماه به‌عنوان کارکن ساده کار کرده است. پس از این‌که دفتر کمیسیون حقوق بشر به جای جدید نقل مکان می‌کند، او به‌دلیل دوری راه و مزد کم، کارش را از دست می‌دهد. 

محمدحسین با دو دختر و یک پسر و خانم پیرش در خانه‌ای کوچک در قلعه‌ی وزیر زندگی می‌کند. پرداخت 2 هزار اجاره‌ی خانه در ماه، بیماری پسر جوانش و بدهی‌هایی که هر ماه روی دستانش می‌ماند، دمار از روزگارش درآورده است. چند وقت پیش از بستگانش 40 هزار افغانی برای درمان مشکل کلیه پسر 25 ساله‌اش قرض گرفته است. پسری که به قول خودش حتا اگر سالم هم باشد، دست پدر را نمی‌گیرد: «حالا کار نمی‌توانم. زندگی‌ام تلخ است. در خانه که بروم، می‌گویند خرج نیست، این نیست و آن نیست. چرا کار نمی‌کنی؟ می‌گویم چکار کنم؟ چه کاری از دست من برمی‌آید؟»

آخرین باری که محمدحسین برای خانواده‌ی پنج‌نفره‌اش گوشت و میوه خریده، سه چهار ماه قبل بوده است. می‌گوید غذای‌مان نان خشک، کچالو و زردک است.

دیگر کارگران جوان وقتی کار پیدا نکنند، دور هم جمع می‌شوند و سرشان را با سرگرمی‌های ساده‌ای گرم می‌کنند و یا کنار هم می‌ایستند و آفتاب می‌گیرند و از هر دری قصه می‌کنند. محمدحسین اما همیشه تنها می‌ایستد. کلاه کشی‌اش را تا بالای چشمانش پایین می‌کشد. دستانش را به هم قلاب می‌کند و به جایی نامشخصی خیره می‌شود. شاید به بهار فکر می‌کند. به فصل امید و کار که با گاری دستی‌اش بارهای سبک را روی جاده‌های آسفالت و مسیرهای کوتاه حمل کند.

«زمستان مطلق بی‌کارم. تابستان هم کار نیست ولی گاهی بارهای سبک را انتقال می‌دهم. گاهی خرج خانه پیدا می‌شود و گاهی نه. اعتباری نیست دیگر. زندگی ما تلخ است».