قبل از طلوع آفتاب خودم را در آب بیندازم. موج خشمگین دریا مرا به سنگ بکوبد، به کف بستر خود بکشد، بالا بیاورد، بپیچاندم. لباس آبیام به پاره چوب بزرگی که از کنارهی دریا درون آب تیغ کشیده بند شود. از هوش رفته باشم. لباسم پاره شود. از سر تیغهی چوب رها شوم. مرده باشم. باز تنم حرکت کند. باز موج دریا بر سر و تنم مشت بکوبد. سیاه و کبود شوم و لحظهی بعد از آخرین شیب دریا بیفتم. آب به همواری برسد، جریانش کندتر شود و وقتی به منطقهی نیستان میرسد کمتر کف کند. تن بیجان و هنوز ورمنکردهام به آرامی با جریان آب به نزدیک خانههای مردم دهکده برسد. آفتاب طلوع کرده باشد. تن من به چوبهای بزرگی که در عرض دریا انداختهاند تا آب جمع شود، گیر کند. تن مرده بالای آب میآید. آماس میکند و بالای آب میآید. مطمئن هستم که آماس میکنم؟ هر مردهای حتما بالای آب میآید؟ کسی از افراد دهکده جنازهی مرا میبیند و داد و فریاد میکند: جنازه! جنازه! مرده! مردم جمع میشوند، مرا از آب بیرون میآورند و تن بیجان مرا بر سبزههای کنار دریا میخوابانند.
بعدش چه؟
سه ساعت از مزار شریف دور شده بودیم. راننده گفت:
«برادران پایین شوید. آن پایین کاریز است. دست و رویتان را تازه کنید».
پنج نفر دیگر پایین رفتند طرف کاریز. من کنار موتر ایستادم. هر دو طرف سرک از کشتِ گندم سبز بود. می دیدم که دست پنهان نسیم بر روی گندمزار موجهای مخملین میآفریند. آسمان آنقدر صاف بود که آدم فکر میکرد کسی آن را شسته.
بعدش چه؟
بعد مردم همان سوالی را میپرسند که منطقا باید بپرسند: این کیست؟ چه کار کنیم با جنازهاش؟ یکی از مردان باتجربهی دهکده که در عمر خود جنازه و کشته زیاد دیده، خم میشود و سعی میکند چهرهی کوفته و کبود مرا از نزدیک معاینه کند و بفهمد که من کی میتوانم باشم.
بعدش؟
همه به موتر برگشتند و موتر راه افتاد. یکی از مسافران به من گفت:
«وطندار پایین نیامدی. چه آبی بود. در فکر استی».
فکرم را پاره کرد. گفتم:
«پایم کمی درد میکند. به همین خاطر نیامدم».
سعی کردم فکرم را دوباره جمع کنم:
مردم حتما میروند به پست بازرسی در ورودی شهر خبر میدهند که یک جنازه در آب پیدا شده. مأموران پست بازرسی به پولیس خبر میدهند. پولیس میآید و پس از سوال و جواب با مردمِ محل جنازه را در موتر میاندازد و با خود میبرد. ولی آیا پولیس راهی دارد که جنازهی مرا تشخیص هویت بکند و به پدرم خبر بدهد که بیا مردهی پسرت پیدا شده؟…
به شهر دوشی که رسیدیم از موتر پیاده شدیم. یکی از همسفران که جوانی سیوپنج-سیوشش ساله بود به من نزدیک شد و پرسید:
«کرایهات را دادی؟»
گفتم:
«نصفش را در مزار گرفتند. نصف دیگرش را حالی میدهم.»
گفت:
«از ما هم همینطور. اگر نداری، من حساب میکنم».
از مهربانیاش تشکر کردم. گفتم دارم. چرا فکر کرده بود ندارم؟ پول راننده را دادم و مستقیما به سمت دریا حرکت کردم. هوا گرم بود. از زمین هم گرما برمیخاست و به زیر بغل و چانهام میخورد. سرم سنگین بود. پیرارسال که به اینجا آمده بودیم هوا زیاد گرم نبود. البته پدرم همان زمان هم شکایت داشت. راه کابل بند بود. در دو روزی که در این شهرک ماندیم، همه جا را گشتیم. دریا را همان دفعه دیدم. البته آن زمان از حرکت تند و پرسروصدای آب ناصاف دریا ترسیدم. پدرم گفت ایرانیها دریا را رودخانه میگویند. یادم هست خندیدم. دریایی با این خشم و خروش را مگر میشود رودخانه گفت؟ پیرارسال حتا از خاطرم هم نمیگذشت که بخواهم خودم را در این دریا بیندازم.
بازار پر از مردم بود. اما سروصدای چندانی نبود. احساس میکردم قدم نیم متر کوتاهتر شده. زمین گرم را خیلی نزدیک صورتم احساس میکردم. دستمالی را که گرد گردن خود پیچانده بودم، باز کردم و بر سر خود گذاشتم. از راستهی کراچیهای میوه و سبزی گذشتم و کنار یک دیوار کانکریتی ایستادم. عرق در شیارهای گردنم سه خط مشخص سوزش ایجاد کرده بود. دستمال را از سرم برداشتم و عرق گردنم را خشک کردم. سایهی درخت بزرگ بید کمی آرامم کرد. پای دیوار کانکریتی روی کاه و پلاستیک و پشقل حیوان و تراشههای چوب سر پا نشستم. به دیوار تکیه دادم. کف پایم در بین بوت از گرمی میسوخت. بوی بدی به مشامم میخورد و گم میشد و چند ثانیه بعد دوباره میآمد. مثل این که کسی درجهاش را کم و زیاد کند. بلند شدم و از راه خاکی باریکی که طرف دریا میرفت، بازار را پشت سر گذاشتم. لب دریا کسی نبود. هفت-هشت کانتینر زرد را در دو ردیف بر کنارهی دریا روی هم گذاشته بودند. از کنار کانتینرها گذشتم و پیشتر رفتم. کسی صدایم زد:
«برادر کجا؟»
مردی بود با لباس رسمی عسکری. زیر درخت سر چوکی نشسته بود. پیشش رفتم. بالای شصت سال بود. موهای درشت و پرپشتش کاملا سفید شده بودند. سلام کردم. گفت:
«علیکم. کجا میروی؟»
گفتم:
«هیچ. آمدم که دریا را ببینم».
گفت:
«پیش نرو. آب در این فصل خیلی زیاد است. بغل دریا پخته نیست. پایت بلغزد رفتی پشت کارت».
خندید. یکی از دندانهای پیش رویش افتاده بود. چشمان سیاه درشتش با چینهای عمیق محاصره شده بودند.
پرسیدم:
«شما اینجا چه کار میکنید؟»
گفت:
«وظیفه دارم. این کانتینرها را میبینی؟ آن طرف تانکرها را ببین. تا آن ساختمان سفید. از این طرف این ماشینها را دیدی؟ چیزهای دیگر هم استند. اینها وظیفهی من است. محافظتشان میکنم. دولتی استند».
گفتم:
«این کانتینرها…».
لبخند زد. گفت:
«بیا بنشین. هلاک شدی. چرا نفسک میزنی؟»
رفتم و روی خاک نشستم. گفت:
«از کجا آمدهای؟»
گفتم:
«از مزار».
پرسید:
«نامت چیست؟»
گفتم:
«نامم را چه میکنی؟»
بیصدا خندید و شانههای ستبرش تکان تکان خوردند. گفت:
«نام من عبادالله است. میگوید نامم را چه میکنی. نام است دیگر. هر کس یک نام دارد. نام خودت چیست؟»
گفتم:
«من میتوانم شب لب دریا بمانم؟»
گفت:
«بیا از این پوره کن. نارسیده دعوا داری!»
گفتم:
«نه، یک سوال بود».
گفت:
«نه، اجازه نیست. هیچ کس… آن تیرک آهنی سرخ را میبینی؟ هیچ کس بعد از هشت بجه شام حق ندارد از آن تیرک این طرفتر بیاید».
گفتم:
«پیسه میدهم».
گفت:
«والله خطرناک برآمدی. خوب، فکر کن من اجازه دادم که شب در اینجا بمانی. چه کار داری؟»
آن قدر در دادن جواب تأخیر کردم که آخر گفت:
«دلت نمیشود جواب نده. ولی شب اجازه نیست که اینجا بمانی».
گفتم:
«میخواهم شب اینجا باشم؛ طرفهای صبح خودم را به دریا میاندازم».
گردن خود را کج کرد و نگاهی به سر و پایم انداخت. گفت:
«چرا طرفهای صبح؟ میتوانی همین حالا خودت را بیغم کنی. به قرآن اگر من مانع شوم».
نمیدانم چرا انتظار چنین پاسخی را نداشتم.
گفت:
«چه گفتی؟ بد گفتم؟»
پاسخی ندادم.
خندید و گفت:
«نامت را هم نگفتی. باش من سرت یک نام بگذارم که گپ زدن آسان شود… رحمتالله. من عبادالله، تو رحمت الله. چطور است؟»
گفتم:
«حاجت به نام گذاشتن نیست. نامم یوسف است».
گفت:
«خوب یوسف جان، جنجالت چیست؟ خیریت است؟ دختر مردکه ترا گذاشته همراه یک آدم پیسهدار عروسی کرده؟»
– «جنجالم این است که از زندگی سیر شدهام».
– «از زندگی که من در زمان حضرت آهو پیغمبر سیر شده بودم. باقیاش را بگو».
– «جنجالم پدرم است».
– «خوب. قصه کن».
– «چه فایده؟»
– «تو بگو. شاید من مشکلت را حل توانستم. اگر نتوانستم، دریا هست. یک خیز میکنی. چَلَپَس! خلاص».
عبادالله از جای خود برخاست و گفت:
«چای نخورده جنگ نمیشود. تو یک دقیقه صبر کن».
گفتم:
«در این گرمی چای خورده میشود؟»
خندید. گفت:
«من گفتم چای میآورم؟»
رفت و از پشت یکی از کانتینرها با یک ترموز کلان و دو پیاله برگشت. گفتم:
«چای در این گرمی…».
گفت:
«تو به بیردی گفتن بگذار. چای نیست. آب است. خدا کند گرم نشده باشد».
آب ترموز یخ نبود. ولی جان مرا تازه کرد. پیالهی دوم را هم سر کشیدم. پیالهی سوم را عبادالله نداد. گفت:
«صبر کن. این قسمی آب نخور. ما مردم آبکوب میگوییم. آبکوب میشوی».
پرسیدم:
«شما تفنگ ندارید؟»
گفت:
«چرا. دارم. در غرفه است».
گفتم:
«اگر کدام حادثه شود…».
گفت:
«ههههه. حادثه نمیشود. تو فکر میکنی کدام کس میآید کانتینرها را دزدی میکند؟ کسی که کانتینر را دزدی کند، از تفنگ من میترسد؟»
چند دقیقه هر دو خاموش ماندیم.
من سکوت را شکستم و پرسیدم:
«اگر کسی سر خودتان حمله کند چطور؟»
گفت:
«بچه پدر، سر من حمله شده. دیگر حمله نمانده. آن رقم حمله که… این طور برایت بگویم که دیگر مرمی در جان من کار نمیکند. شمشیر کار نمیکند. زهر کار نمیکند…».
گفتم:
«چطور؟»
گفت:
«قصهی زندان است. من در زندان پلچرخی بندی بودم. زندان پلچرخی را دیدهای؟»
گفتم:
«از بیرونش دیدهام. داخلش را نه».
گفت:
«حالی باشد. تو یک دم بگیر. سلام علیک ما خلاص نشده قصهی زندان را برایت شروع کردم».
گفتم:
«مشکلی نیست. بگویید».
«در زندانی پلچرخی بندی بودیم. سه زندانی در یک اتاق دوونیم متر در دوونیم متر. چیزی کم هفت سال آنجا بودیم. کل وقت را در آن اتاق نبودیم البته. سال پنجم بود که من و نظرمحمد و طوفان را از بندیهای اتاق کلان جدا کردند و آنجا بردند…»
پرسیدم:
«نظر محمد و طوفان کی بودند؟»
عبادالله گفت:
«اووووو، تو یک دو هفته اینجا باش که من قصهی نظر و طوفان را برایت بگویم. نظرمحمد اصلیتش از بغلان بود. طوفان از قومیهای خودم بود. نزدیک نه، دور. پدرم پدر و برادرش را میشناخت. نام اصلیاش کدام چیز دیگر بود. بیست دفعه نام بدل کرده بود. حسابش از پیش خودش هم گم شده بود. نام من هم عبادالله نیست. نام اصلیام رشید است. از زندان که برآمدم، پسانها به نام عبادالله تذکرهی مثنی گرفتم».
گفتم:
«امکان دارد؟»
گفت:
«خیال میکنی جرمنی است این ملک. بگذار که قصهی خود را برایت بگویم. سال ششم خلاص شده بود که نظرمحمد یک شب به من گفت بیناموسها پایوازی را بند کردند. گفتم از کجا خبر شدی. گفت از طوفان بپرس. از طوفان که پرسیدم گفت که پدرش آمده بوده و گفته که این آخرین آمدنش هست و سر از امروز دیگر هیچ کس حق ندارد به دیدن زندانیها بیاید. از بالا دستور است».
«دیگر هیچ کس نیامد؟»
«نه، نیامد. به دیدن طوفان پدرش میآمد که دیگر نیامد. به دیدن نظرمحمد مادرش با زنش میآمدند. آنها هم دیگر نیامدند. مادر من هم نیامد».
گفتم:
«شما گفتید که نظرمحمد از بغلان بود. از بغلان به پلچرخی میآمدند؟»
گفت:
«از بغلان بودند، ولی در کابل زندگی میکردند. گفتم که یکدفعهای آب یخ زیاد نخور که آبکوب میشوی، به نظرت ریشخندی آمد. گنسی دارد. باش من یک بالشت و پتو بیاورم. قرار یک چند ساعت همینجا دراز بکش. خسته استی».
گفتم:
«نه نه، قصهیتان را بگویید. خسته نیستم».
«تو این قصه را چه میکنی؟ قصد نداری خود را به دریا بیندازی؟ هههه. خوب، آخرهای همان سال ما آزاد شدیم. اول نظرمحمد، دوم من، آخر طوفان. من که از زندان برآمدم، روزاروز به قرهباغ رفتم. بال کشیده بودم از خوشحالی. در منطقه که رسیدم دیدم همه خود را کناره میگیرند. یک وقت خراب بود آن وقت که چه میپرسی. مردم از سایهی خود میترسیدند. فکر کردم که کس خوش ندارد با یک زندانی نوخلاصشده گپ بزند و خود را به جنجال بیندازد. ولی پیش خانهی ما که رسیدم گپ را فهمیدم. خانهی ما کامل از بین رفته بود. بمباران شده بود».
پرسیدم:
«کسی از فامیلتان ضایع شده بود؟»
عبادالله سر خود را به علامت تأیید تکان داد، چشمان خود را بست و گفت:
«پدرم، مادرم، دو خواهرم، برادر خُردم. همه. پدر طوفان به طوفان گفته بود. آن وقت طوفان و نظرمحمد به خانوادهی خود گفته بودند که از خاطر من تا یک مدت زیاد به دیدن آنها هم نروند».
گفتم:
«پایوازی منع نشده بوده».
گفت:
«نه، نظر و طوفان خودشان ممنوع کرده بودند. از دروغ به من گفتند دولت منع کرده. خبر داشتند که مادرم دیگر نمیآید».
***
شب از نیمه گذشته بود. کنارهی دریا تاریک بود. بهنظر میرسید که حجم آب دو برابر شده و امواج کفآلود آن سختتر بر همدیگر میخورند. در آن طرف دریا دو سه لامپ بسیار کمنور سوسو میزدند. درختها از خواب بیدار شده بودند و شاخههای خود را تکان میدادند. کانتینرها به هیئت کوههای ترسآور درآمده بودند. عبادالله رفته و در غرفهی خود خوابیده بود. فکر کردم این آدم چهقدر بیرحم و بیاعتناست. شامگاه وقتی میخواست مرا تنها بگذارد، چهارهزار دالری را که به کمرم بسته بودم باز کردم و به او دادم. گفتم:
«این را از هر طریقی که برایتان ممکن است در مزار شریف به پدرم برسانید».
گفت:
«تو نگفتی که میخواهی طوری خودکشی کنی که تا قیامت داغش بر دل پدرت بماند؟»
گفتم:
«بلی. گفتم. این کار را هم میکنم. ولی پیسه را نمیخواهم با خود غرق کنم. تمام پساندازش همین چهار هزار دالری است که با بیستوپنج سال موتروانی برای مؤسسهی یونیسف جمع کرده. آدرسش را میدهم».
گفت:
«نه نه، آدرس نده. خود من هم این پیسه را کار دارم. اگر در آب میاندازی بیندازش. پیسهی خودت است. اگر پیش من میگذاری، من وعده نمیدهم».
گفتم:
«این آخرین شب زندگی من است. یک خواهش کردم، قبول نکردید».
گفت:
«همان لحظه که اینجا آمدی گفتی که امشب خود را به دریا میاندازی. من بگویم نینداز، میاندازی. بگویم بینداز، میاندازی. پناهت به خدا».
فکر کردم آدمها واقعا بیرحماند. آن از پدرم که اینهمه سال صد رقم افسانه بافت و هرگز راستش را نگفت که چرا چشم راست من کور است. این از این آدم زمختِ سنگدل که جان یک آدم برایش دو پول ارزش ندارد. آخر چرا پدرم باید این همه سال حقیقت را از تنها فرزندش پنهان نگه میداشت؟ آیا از من متنفر است؟ نه، متنفر که نیست. پس چرا اینقدر دیر حقیقت ماجرا را گفت؟ میتوانست در همان ایام کودکی من، آن زمان که دیگر میتوانستم دست راست و چپم را تمیز بدهم، خیلی ساده به من بگوید که یک صبحگاه سر مادرم عصبانی بوده و میخواسته با چوب به سر او بزند و نوک چوب ناخواسته به چشم راست من فرو رفته که در آن لحظه در بغل مادرم بودهام. میبخشیدمش. تصادف است دیگر. اما حالا نه. از کجا معلوم که مادرم به مرگ طبیعی مرده باشد؟ من که چیز زیادی در یادم نمانده؛ ولی وقتی پدرم این همه سال برای پوشاندن ماجرای کور شدن من داستانها سر هم کرد، چگونه باور کنم که دربارهی مرگ مادرم راست میگوید؟
این افکار تلخ تکراری اعصابم را داغ کردند. با خود گفتم چرا وقتی خودم تا چند لحظهی دیگر در کام موجها گم میشوم، چهارهزار دالر را به این پدرلعنت بدهم که حتا یک بار نگفت خودت را به دریا نینداز. در تاریکی بهسوی غرفهاش در پشت کانتینرها راه افتادم. وقتی از کنار آخرین کانتینر گذشتم، غرفهی چوبیاش را دیدم. از دریچهی آن نوری بیرون میتابید. غرفهاش هم مثل کانتینرها مستطیلی بود. کمی از سطح زمین بالاتر. با مشت بر دیوار چوبی غرفه کوبیدم. عبادالله از طرف دریا در را باز کرد و گفت:
«بیا، بیا، از این طرف بیا».
در پیش در غرفه با فریاد گفتم:
«پیسه را بده. زود باش. پیسه را بیار».
عبادالله سرش را خاراند و به آرامی گفت:
«چرا غالمغال میکنی؟ پیسهات جایی نرفته. بیا بالا».
از دو پلهی چوبی بالا رفتم و وارد غرفه شدم. عبادالله گفت:
«آصف جان…یوسف جان، یک دقیقه بنشین، تکیه بده. خواهش میکنم».
نشستم و به دیوار چوبی تکیه دادم.
عبادالله گفت:
«چراغ را روشن گذاشتم و پرده را از روی دریچه پس زدم تا اگر آمدی، جای مرا پیدا کنی. خواب نرفتم. دلم میلرزید. تا اندازهی زیادی مطمئن بودم خودت را به دریا نمیاندازی ولی دلم میلرزید».
گفتم:
«میاندازم. آمدم که پیسه را بگیرم. پیسه را هم در آب میاندازم».
عبادالله گفت:
«گوش کن بچه پدر. من مویم را در آسیاب سفید نکردهام. روز متوجه بودم که چه قدر ناراحتی. ولی شام همان لحظه که میخواستی آدرس پدرت را به من بدهی فهمیدم که او را بخشیدهای. مطمئن شدم قضیهی دریا ختم است. حالی هم اگر میخواهی خود را بیندازی من راهت را نمیگیرم. اما اگر از من میشنوی، این کمپل را زیر پایت بینداز، این بالشت را هم بگیر… بالشت بلند عادت داری یا بالشت پخچ؟ سه-چهار تا اضافی اینجا هست. قرار بخواب. فردا قصه میکنیم».
عبادالله در را بست. چراغ را خاموش کرد. من دراز کشیدم و به پدرم فکر کردم که بعد از مادرم خشم و خنده را یکجا فراموش کرد.