عیسا قلندر
سرباز: جناب رییس صاحب سلام. میدانم خوشحالی، جوری و تیاری. پس بهجای شما، برای همکارانم آرزوی سلامتی، خوشحالی و سرفرازی دارم.
رییسجمهور: علیکم بر سلام ای سرباز دلیر وطن که جانت را فدا میکنی تا مردم افغانستان در آرامش زندگی کنند.
سرباز: وظیفهی ماست که خطر کنیم و تروریستان را نابود یا دستگیر کنیم، حیف که اجازه و صلاحیت نداریم.
رییسجمهور: چه؟ صلاحیت ندارید؟ کدام بچه خر صلاحیت شما را گرفته و دستوبالتان را بسته؟ تو فقط یک یادآوری کن من خودم به دادستان کل دستور میدهم برایش پرونده جور کرده و حسابش را برسد.
سرباز: جناب رییس صاحب من زیاد نمیدانم اما خوب میدانم که سربازان امنیتی در شبهای سرد زمستان، در روزهای داغ تابستان، دره به دره، کوه به کوه و سنگ به سنگ دنبال طالبان گشتهاند و هزاران تنشان را دستگیر کردهاند، اما یک مقام ابله و قدرنشناس البته دور از جان شما رییس صاحب، آنها را آزاد میکند. هنوز یک ماه از دستگیریشان نمیگذرد که با تانک و رنجر اردو دوباره به جان ما میآیند.
رییسجمهور: تو شهرت مکملات را برایم بفرست، من بهحیث سرقومندان اعلی قوای مسلح افغانستان، برایت یک مدال جنرال رازق اعطا میکنم.
سرباز: تشکر. من مدال کار ندارم. مدال را به مافوقهای پفیوز من اعطا کن که یکشبه جنرال شده و تا صدای فیر میشنوند، خیال میکنند زنانشان بیوه و فرزندانشان یتیم میشوند.
رییسجمهور: بر پدر هرچه مافوق پفیوز است را حالی یک چیزی میگویم، آنها مهم نیستند. تو یک چیزی از من بخواه که خواستهات را برآورده کنم.
سرباز: پدرم سه سال پیش در حمله انتحاری شهید شد اما قبل از شهیدشدنش وصیت کرده بود که از دو طایفه مردم هیچ وقت چیزی نخواهیم. یکی از طبقه منافقان و دیگرش را نمیگویم. اما من میگویم از رییسجمهور هم چیزی نباید خواست. بارها از شما خواستیم که طالبان را آزاد نکنید، بهجایش اجازه بدهید ما ظرف دو ماه ریشه طالب را بخشکانیم، اما شما نه ما را اجازه سرکوبکردن میدهید و نه طالبان را در زندان نگه میدارید.
رییسجمهور: در مسایل بزرگ دخالت نکن. وظیفهی تو این است که فرمان مافوقهایت را اجرا کنی. اگر گفت دم تیر ایستاد شو، باید ایستاد شوی. اگر گفت طالب را نزن، باید نزنی. چون خیر تو همین است، وگرنه مجبوری برای کار در ایران بروی و ایرانیها شما را غرق خواهند کند.
سرباز: هرچه شما بگویید جناب رییس صاحب.
رییسجمهور: آفرین سرباز سلاحشور کشور. رییسجمهور فدای قامت استوار، شجاعت بیدار، غیرت نامدار و عزت دوامدار شما باد.
سرباز زیر لبش: بر پدر هرچه مافوق پفیوز و بیخرد است را…
رییسجمهور: چیزی گفتی؟
سرباز: نه جناب رییس صاحب. در حق پدرتان دعا کردم. من باید بروم، یک لشکر طالب در حال نزدیکشدن به ماست. باید از مرکز مشورت بگیریم که فرار کنیم یا کشته شویم. اگر زنده ماندم یک عکس از تانکهای سوخته برایت روان میکنم جناب رییس صاحب جمهور.
رییسجمهور: فرار نکنید. بمانید و کشته شوید تا آمار کشتهها بالا برود و من بتوانم پیش جامعهی جهانی گردنم را مظلومانه غیچ بگیرم و کریدت جمع کنم. از فرارتان کمک جمع نمیشود.