گفتارهای اوشو
برگردان: محمد ستوده
یک باغِ پر از دِل
عقل رهبر و لیک تا درِ او
فضلِ او مر تو را برَد برِ او
چون تو در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی
نه فراوان نه اندکی باشد
یکی اندر یکی یکی باشد
در دویی جز بد و سقَط نبود
هرگز اندر یکی غلط نبود
سوی حق شاهراهِ نفس و نفَس
آیینهی دل زدودن آمد و بس
آیینه دل ز رنگِ کفر و نفاق
نشود روشن از خلاف و شقاق
مردِ جسمی ز راه گمراه است
کفر و تشبیه هر دو همراه است
صیقل آیینه یقینِ شماست
چیست محضِ صفای دین شماست
بگسل آن سلسله که پیوستی
که ز گِل دور چون شدی رَستی
زان که گِل مُظلِم است و دل روشن
گِل تو گلخن است و دل گلشن
***
به یاد داشته باشید که تصوف مخالف عقل نیست. تفاوت تصوف با ذِن در همین است که ذن بر عقل تکیه نمیکند و میگوید که آن را کاملا دور بیندازید. تصوف اما نه غیرعقلانی، بلکه فراعقلانی است. تصوف میگوید که عقل را به کار گیرید، اما عقل نمیتواند شما را به درون معبد ببرد، بلکه فقط تا دمِ در میرساند. عقل را به کاربندید، اما بنده و اسیرِ آن مشوید.
به سنایی همین اتفاق افتاد. او عقل خود را تا آخرین حد به کار برده بود. در واقع به همین خاطر برای لایخوار ممکن شد تا او را به درون معبد ببرد. سلطان ابراهیم آن امکان را از دست داد، زیرا او تا آن دم حتا با ابزار عقل هم به دنبال مطلوب نگشته بود. دیگران هم در آنجا حضور داشتند، اما نکته را درنیافتند. تنها سنایی آن را دریافت؛ زیرا او عقل خود را برای رسیدن به مطلوب به کار برده و متوجه شده بود که عقل، او را تا یک حد معیّنی پیش میبرد و سپس درمیماند و از نفَس میافتد. پهنای حقیقت فراتر از اینها و بزرگتر از محدودهی عقل است.
استدلال را تا جایی که کارآیی دارد به کار گیرید، اما در آنجا توقف نکنید، بلکه فراتر از آن بروید.
ذِن، غیرمنطقی و نامعقول است و زیباییاش در همین است، اما زیبایی تصوف در این است که فراعقلانی است ولی نامعقول نیست. هردو، دروازهی درست بهسوی خدایند. ذن نفیگرا و تصوف اثباتگرا است؛ یکی میگوید که استدلال را رها کن، اما دیگری میگوید که برهان را به کار انداز، اما بدان که چیزی فراتر از آن هم وجود دارد و آن را هرگز از یاد مبر.
تصوف کاملا اثباتگرا است، به همین دلیل برای طرفداران اثباتگرایی، همخوانی با آن آسانتر است. آنانی که نفیگرایند، پیروی از طریقهی ذن را راحتتر مییابند. هرکسی نظر به تمایل و تیپ شخصیتی خود باید تصمیم بگیرد.
عقل رهبر ولیک تا در او
فضل او مر تو را برد بر او
با استفاده از عقل، دروازه را پیدا کنید و به یاد داشته باشید که حقیقت آمادهی تجلی است. به تمام معنا باز و پذیرنده باقی بمانید. خود را مبندید و به نتیجهگیری شروع مکنید که معنایش به پایان رسیدن و بسته شدن شماست. اگر عقل شما به هر طریقی علیه یا لهِ خدا به نتیجهای برسد که مثلا این است یا آن، در این صورت، شما به پایان رسیدهاید و دیگر فراسویی وجود ندارد.
توجه کنید که استدلال در این خصوص بینتیجه است و شما هم بدون نتیجهگیری صبر کنید. شما با عقل خود به دروازه رسیدهاید و حالا حضور او شما را به داخل خواهد برد.
معنای آن مقولهی مهم که «هر زمان مرید آماده باشد، مرشد پیدا میشود» همین است. شاید لایخوار تنها برای حکیم سنایی آواز میخواند، میرقصید و مینواخت. شیوههای حضور، مرموز است. دام برای حکیم سنایی نهاده شده بود؛ زیرا او آماده بود و تا دمِ در رسیده بود.
برای عمر خیام، آن عارف بزرگ دیگر نیز عینِ اتفاق افتاد. او یک ریاضیدان بزرگ و یک نابغه بود. خیام از عقل خود تا آخرین حد استفاده کرده بود، پس از آن، جواز ورود به منزل را دریافت. یک ریاضیدان بزرگ به یک مَینوش بدل شد و به سخن گفتن از باده و مستی آغاز کرد و آن رباعیات شگرف زاده شد.
کسی که رباعیات عمر خیام را بخواند، باور نمیکند که او یک ریاضیدان بزرگ بوده است. اصلا نمیتوان تصور کرد که او با سرودن آن شعرهای ناب، ریاضیدان هم بوده است. چگونه یک ریاضیدان میتواند به آن سطح از شاعرانگی دست یابد؟ یک ریاضیدان، یک منطقی است. او از طریق قیاس و روشهای کاربردی و عینی عمل میکند. ذهنیتگرایی در تحقیق یک ریاضیدان جواز دخالت ندارد. ریاضیات تنها علم کامل جهان است. بقیه علوم فقط هستند، اما فقط ریاضیات علم کامل است. پس چگونه یک ساینسدان کامل، یک صوفی شد؟
اکنون شما چگونگی آن را میدانید. وقتی به نقطهی آخرِ استدلال برسید، اما هنوز در دسترس باشید، خود را نبسته باشید، به نتیجهگیری نرسیده باشید که چنین یا چنان است و اگر تا آندم خداباور یا خداناور نشده باشید و اگر این را هم بدانید که استدلال بینتیجه باقی میماند، آن وقت او به هیأت یک مرشد حضور مییابد و شما را به درون خانه میبرد.
زمانی که کسی در خط مرزی ایستاده باشد، در یک آنِ واحد، آن اتفاق میتواند بیفتد تا او به ساحت «ناشناختنی» داخل شود.
چون تو در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی
خدا فقط زمانی «شناخته» میشود که شما خودتان را شناخته باشید. پس خود شما کجاست؟ خود شما در سرِتان نیست، بلکه در قلبتان است. مغز میتواند به کُما برود، اما هنوز هم زنده خواهید بود. مردمانی استند که به کما رفتهاند و سالها زنده ماندهاند.
باری، زنی نزد من آورده شده بود که به مدت نُه ماه در حالت کما بود و کاملا بیهوش. مغزش دیگر کار نمیکرد و تقریبا مثل گیاه رشد کرده بود، اما چون قلبش هنوز میتپید، او زنده بود. زمانی که قلب بایستد، تمام چیزها میایستد.
بدینترتیب، حیات شما به نحوی در قلب ریشه دارد، نه در سر. بهنظر میرسد که قلب نقطهی وصل شما با کائنات است. از طریق قلب، شما با کائنات وصل شدهاید. آدم باید قلبش را بشناسد، معنای «خود را بشناسید» نیز همین است، چرا که فقط با شناخت قلب خویش، پیوند خود را با کائنات خواهید شناخت. با ورود به قلب خویش، شما خواهید توانست که با «بینهایت» وصل شوید.
نه فراوان نه اندکی باشد
یکی اندر یکی یکی باشد
در دویی جز بد و سقَط نبود
هرگز اندر یکی غلط نبود
آیا به این حقیقت توجه کردهاید که شما اذهان متعدد، اما فقط یک قلب دارید؟ شما یک ذهن ندارید، بلکه دارای شخصیتِ چندگانهاید و چندین ذهن دارید. آنها مدام تغییر میکنند، هر لحظه ذهن شما متحول میشود. لحظهای پر از شک است، لحظهای دیگر مملو از یقین و لحظهی دیگر بازهم پر از شک. لحظهای شما سرشار از عشقاید و لحظهی دیگر مملو از نفرت و خشم.
نگاه کنید! شما هزار و یک ذهن دارید و آنها پیوسته دوران میکنند. نوعی از سیستم دورهای در سر شما وجود دارد. برای لحظهای که یک ملکهی ذهن، بر شما مسلط میشود، در همان لحظه تصمیمی میگیرید و فکر میکنید که میتوانید انجامش دهید، اما قادر به انجام آن نخواهید بود؛ زیرا در لحظهی بعد، آن ملکهی ذهن رفته است. این یک سیستم دورهای است؛ اکنون ذهن دیگر آمده و نوبت به چرخهی دیگر رسیده است. این ذهن دربارهی آنچه که ذهن قبلی تصمیم گرفته بود چیزی نمیداند.
این «خود» هیچ چیزی از آن «خود» قبلی نمیداند و تمام تصمیمهایی را که گرفته بودید، از بین میبرد. برای لحظهای تصمیم میگیرید که دیگر هرگز سیگار نکشید، لحظهای دیگر پاکت سیگار خود را بیرون میکشید. غافلگیر میشوید؛ زیرا فقط یک لحظه پیش تصمیم گرفته بودید و آن تصمیم بسیار قطعی و قابل اعتماد بهنظر میرسید. اکنون اما همهی آنها ناپدید شدهاند، ته کشیدهاند و چیزی از آن باقی نمانده است و شما بدون چون و چرا میخواهید بازهم سیگار بکشید. در این حال، دوباره آن ذهن قبلی خواهد آمد و آزارتان خواهد داد و شما از کارتان پشیمان خواهید شد و خود را گناهکار احساس خواهید کرد.
این تغییر، پیوسته وجود دارد. ذهن، بیثبات و زنجیرهای از چندین ذهن است. به این دلیل، کسانی که با ذهن خود زندگی میکنند، زندگی متلاشی و از هم پاشیده دارند.
دل، یک است، همیشه یک. دل، «آگاهیِ ناظر» در وجود شماست. چه کسی مغز را نظارت میکند و آن را تحت مراقبت قرار میدهد؟ وقتی که خشم میآید، چه کسی مراقب آن است؟ شما به خوبی میدانید که خشم در آنجا، در ذهن شما میآید و رشد میکند. شما آگاهید که به زودی توسط آن خشم از پا درخواهید آمد. پس از رفتن و ناپدید شدن آن، بازهم آگاه میشوید که دیگر در آنجا نیست، رفته است. ناظر این حالات کیست؟ عشق میآید و میرود. اندوه، شادمانی و همهی اینها هَی میآیند و میروند. چه کسی ناظر اینها است؟
فقط یک چیز در شما پابرجاست و آن، همان «ناظر» شما است. همه چیز تغییر میکند و فقط همان ناظر ثابت میماند. او همیشه آنجاست، حتا زمانی که شما در خواب عمیق فرورفتهاید، او ناظرِ رؤیاهای شماست. حتا اگر رؤیایی هم نباشد، او بر خواب عمیق شما نظارت میکند. زمانی که شما بیدارید، او ناظر بر جهانِ بیرونِ شماست و زمانی که خواباید، ناظر بر دنیای درونتان و در هر حال نظارتش دوام دارد. این نظارت حتا برای یک لحظه هم توقف نمیکند. در وجود شما همین چیز «باقی» است، غیرجسمانی است: دل شما.
صوفیان آن را دل میگویند و آن «یک» است. شناختن آن «یک»، به مثابهی فرارفتن از تمام خطاهاست.
نه فراوان نه اندکی باشد
یکی اندر یکی یکی باشد
در دویی جز بد و سقَط نبود
هرگز اندر یکی غلط نبود
این وحدت، وحدتِ عارفانه (Unio Mystica) و وصال و یگانهپرستی و بر محوریت «جان» است. در این صورت، شما متمرکز میمانید حتا در زمانی که گِردباد پیرامون شما را احاطه میکند، شما در مرکز آن قرار دارید.
در این حالت شما میتوانید در جهان پایدار باشید، اما دنیوی نباشید. تمام خطاها از دوگانگی برمیخیزد. شما نهتنها که دوگانهاید بلکه چندگانهاید و خطا در خطاست. شما دچار تعدد شدهاید، شلوغ شدهاید و مشکل شما همین است. در ازدحام، مدام تصادم رخ میدهد و درگیری دوام دارد. اگر درون شما مزدحم باشید، دچار یک جنگ داخلیاید. به این دلیل، تمام لذتها، شادمانیها و سعادتها از زندگی شما رخت بربسته است.
یکی باشید تا به موهبت الهی دست یابید و زیبا شوید. پس از آن، زندگی طراوت خودش را خواهد داشت، لطیف و بدیع. دیگر آن زندگی معمولی، عوامانه، ناخوشایند و فانی وجود نخواهد داشت. این مقدسترین مقدسهاست، زیباترینِ زیباییهاست؛ پاک و الوهی است.
سوی حق شاهراهِ نفس و نفَس
آیینهی دل زدودن آمد و بس
زدودنِ آیینهی دل یعنی چی؟ یعنی اینکه هرچه بیشتر قلبتان را در مرکز قرار دهید و هرچه بیشتر در آن غوطهور شوید. هر زمانی که به یادتان میآید، از مغز به قلب فرود آیید. مترصِد و بیدار باشید.
این بیداری باید عاشقانه باشد؛ در غیر آن، میتواند باز هم وابسته به مغزتان باشد. اگر بیداری عاشقانه باشد و اگر بیداری قلبی باشد، در این صورت، متعلق به هستهی وجودتان خواهد بود.
همزمان عاشق و هوشیار باشید؛ بگذارید که آنها باهم درآمیزند تا آگاهی از عشق سرشار شود. شما میتوانید گُلی را بدون عشق، اما با هوشیاری تماشا کنید که در این صورت، آن گل طراوتی نخواهد داشت. داشتنِ این نوع هوشیاری با ذهن هم ممکن است، اما قلب شما را صیقل نخواهد داد.
نظارت کنید و با عشق نظارت کنید. رفته رفته عشق و بیداری که دو بخش از پدیدهی واحدند، در شما یکی میشود و آنگاه قلب را صیقل میدهد. دل با روش عشق صیقل داده میشود. علم به شما کمک میکند که به قلب دست یابید، اما عشق شما را یاری میرساند تا آن را جلا دهید. به هر میزانی که دل، جلا داده شود، حقیقت را بهتر منعکس میکند.
آیینه دل ز رنگِ کفر و نفاق
نشود روشن از خلاف و شقاق
ضرورتی نیست که با خود بجنگید و چیزی را برخود تحمیل کنید. نیاز به درگیری نیست. باید به آشتی برسید، نه اختلاف.
صوفیان با خود درگیری نمیکنند و ریاضت نمیکشند، ریاضت یک بیماری خودآزاری است. کسی که چنین میکند، یک دیندار واقعی نیست، او خودش را دوست ندارد، بلکه از خود متنفر است. صوفی اما خودش را دوست دارد؛ صوفی همه را دوست دارد و صوفی خودِ عشق است.
مردِ جسمی ز راه گمراه است
کفر و تشبیه هر دو همراه است
به یاد دارید که گفتم اگر با ذهن عمل کنید، دو احتمال وجود دارد. احتمال اول این است که مشمول ریاکاران به اصطلاح دینداران میشوید که عبارت از هندو، مسلمان، مسیحی، جین، یهودی و دیگراناند. احتمال دوم این است که مشمول منکران و بیباوران میشوید که میگویند ما تا آخرین محدودهی استدلال، خدا را جستهایم، اما نیافتهایم. خدا وجود ندارد.
هردو رویکرد گمراهکننده است. باید در نقطهی مرزی، بدون نتیجهگیری اما قابل دسترس، خاموش و آماده منتظر باشید تا حضور خدا شما را به داخل ببرد.
صیقل آیینه یقینِ شماست
چیست محضِ صفای دین شماست
یقینی که از راه استدلال آمده باشد، همیشه مبتنی بر شک است. شک نمیتواند با استدلال برطرف شود؛ زیرا استدلال از شک آغاز میشود و از آن تغذیه میکند. برهان، از سؤال شروع میشود و اساسا مبتنی بر شک است. حتا اگر به نتیجهگیری هم برسد، باز هم فرضی است. این فرضیه بازهم زمانمند است، اگر واقعیت تازهای آشکار شد، نتیجهی قبلی عوض خواهد شد.
به این دلیل است که علم قطعا نمیتواند بگوید که «حقیقت این است». علم فقط میتواند بگوید که آنچه را تا کنون میدانیم، بهنظر میرسد که حقیقت باشد. دربارهی فردا چیزی گفته نمیتوانیم؛ زیرا حقایقِ نو آشکار خواهد شد و آنگاه باید نتیجه را تغییر دهیم.
اکنون تاریخِ نیوتن گذشته است و بهزودی انشتین هم منقضی خواهد شد. اما بودا، لایخوار و عیسا هرگز منقضی نخواهند شد؛ چرا که هرچه آنها گفتهاند مبتنی بر شک و از راه استدلال نیست، بلکه محصول قلبشان است. قلب درک جاویدانه دارد، زیرا با جاویدانگی متصل است؛ درحالیکه مغز فقط با امور فانی و آنی پیوند دارد.
پس نوع دیگر یقین نیز وجود دارد که از طریق عشق حاصل میشود، نه از طریق مغز و نه در مغز و نه از راه قیاس، بلکه با یک قلب تپنده، یک قلبِ رقصان.
آیا هرگز نتیجهای، یقینی یا قطعیتی را احساس کردهاید که در اثر عشق بوده باشد؟ اگر بلی، پس شما معنایش را خواهید دانست. زمانی که میگویید: «من عاشق این بانو هستم» آیا از طریق استدلال به این نتیجه رسیدهاید؟ اگر از طریق استدلال به این نتیجه رسیده باشید، شاید هر آن، عشق ناپدید شود.
به همین دلیل است که در غرب، عشق یک پدیدهی آنی و مبتنی بر مغز شده است. با مغز شما به این نتیجه میرسید: «بهنظر میرسد این بانو در میان بانوانی که تا کنون میشناسم، زیباترین باشد.» چه کسی دربارهی فردا میداند؟ شاید فردا بانویی با دماغِ کشیدهتر، موهای افشانتر و چشمان درخشانتر را ببیند … کی میداند؟ دربارهی فردا نمیتوان چیزی گفت. همین بانو شاید فردا تاریخش بگذرد و شما پیوسته میتوانید شخص بهتری را پیدا کنید.
اگر نتیجهگیری از طریق مغز باشد، پس عشق هرگز نمیتواند عمیق و صمیمانه باشد. در این صورت، آنی خواهد بود و بوالهوسانه. این همان چیزیست که در جهان رخ میدهد. عشق، بوالهوسانه و برای وقتگذرانی شده است؛ فقط یک توافق آنی است.
این راهِ شکوفایی در عشق نیست. عشق، همراز بودن میخواهد، اعتماد میخواهد که نه مبتنی بر تصمیم مغز، بلکه خواست قلبی باشد. وقتی که اطمینان قلبی حاصل شد، این همیشگیست و تغییر را نمیشناسد.
عدهای که تا هنوز میتوانند به عشق خود اطمینان قلبی داشته باشند، رستگارند. اکنون این آدمها در جهان نادِرند، این گروه دارد از بین میرود و این طایفه در حال نابودی است. این یک فاجعهی بزرگ است.
بگسل آن سلسله که پیوستی
که ز گِل دور چون شدی رَستی
زان که گِل مُظلِم است و دل روشن
گِل تو گلخن است و دل گلشن
از هویتی که مغز و تن برایت ساخته رها شو. به یاد داشته باش که چیزی نیستی جز همان «ناظر» خودت. نه به این معنا که باید با تن مخالف باشی؛ صوفیان هم مخالف تن نیستند، آنان تن را به مثابهی خاک دوست دارند که میتواند کیمیا شود و باید شود.
سنایی میگوید:
دل، گلشن است
بدن باید برای گلشنِ دل، نقش خاک را بازی کند. کسی مبادا با تن و مغز مخالف باشد. مغز را تا رسیدن به دروازهی حقیقت به کار ببرید و بدن را نیز استفاده کنید که خاک (سرزمین) شماست.
همیشه به یاد داشته باشید که باید گلهای «بیداردلی» و «پُردلی» در شما بشکفد. این گلها میتوانند هر آن بشکفند. آنچه که نیاز است، دور انداختن تمام زنجیرها، زرِهها و حفاظهاییست که به دور خود پیچیدهاید.
بگسل آن سلسله که پیوستی
که ز گِل دور چون شدی رستی
ما باید هویت خود را از خاک، از تن و از گِل کسب نکنیم. اکنون هویت ما بسیار با «ماده» گره خورده است و از یاد بردهایم که چیزی جز همان «ناظر» نیستیم. ناظر بودن، حقیقت غایی شماست. بگذارید که حقیقت کنونیتان نیز همان باشد و بدین ترتیب شما یک «باغِ پر از دل» خواهید شد، شکوفا خواهید شد.
تا زمانی که شما در یک گل نیلوفر، در یک نیلوفر طلایی بزرگ نشگفتهاید، زندگیتان پوچ است.
لایخوار به سنایی گفت: زندگی خود را برای مداحی یک شاه ابله هدر مده. به زودی با خدا مواجه خواهی شد و آنگاه پاسخی نخواهی داشت. دیگر نابینا مباش، کاری بکن، چشمت را بگشا!
سنایی گوش داد و متحول شد.
ادامه دارد…