مترجم: محمد ستوده
شما در اینجا برای دانشاندوزی آمدهاید تا به معلومات خود دربارهی تاریخ، زبان، ریاضی، ساینس، جغرافیه و سایر مضامین بیفزایید. بخشی از دانشی را که در اینجا کسب میکنید، دانشِ جمعی است؛ دانشی که از گذشتگان و نیاکان شما باقی مانده است. آنها تجربههای بسیار داشته و حوادث متعددی را تجربهکردهاند که همان تجربهها، اکنون به دانش جمعی تبدیل شده است. نوع دیگرِ دانش، تجربهها، واکنشها و برداشتهای شخصی شماست؛ علاقهمندیها و خواستهای شخصی شما که به شکلهای ویژهای نمود یافتهاند.
پس، سه نوع دانش وجود دارد: نخست، دانش ساینسی چون بیولوژی، ریاضی، فزیک، جغرافیه، تاریخ و غیره. دوم، دانش جمعی مردم که رسوم و عنعنات اجتماعی بر آنها بنا یافته و حاصل تجربههای گذشتگان است. سوم، دانش شخصی که خود شما آن را تجربه کردهاید. بنابراین، سه نوع دانش (ساینسی، جمعی و شخصی) وجود دارد. آیا داشتن مجموع این دانشها، بینش را بار میآورد؟
اکنون باید بدانیم که دانش چیست؟ آیا دانش به بینش بستگی دارد؟ بینش از دانش استفاده میکند و قابلیتیست برای اینکه درست، واقعبینانه، عاقلانه و سالم بیندیشیم. بینش حالتی است که در آن عواطف، پیشداوریها و دیدگاههای شخصی دخالت ندارد. بینش ظرفیتی برای درستفهمی است. من نگران پیچیدگی این موضوعام، اما موضوع مهمیست؛ خوب است که مغز خود را به کار بیندازید.
پس، یکی دانش است که معلومات گذشته همواره به آن افزوده میشود و دیگری هم بینش. بینش همان قابلیت حساس ذهنی است؛ بسیار بیدار و فوقالعاده آگاه است. بینش گرفتار هیچگونه داوری یا ارزیابی خاصی نمیشود، اما توان روشناندیشی و واقعبینی را دارد. بینش، عاری از دخالت است. متوجه استید؟ پس، چطور است که این بینش هم پرورش داده شود؟ اینگونه بینش چه ظرفیتی دارد؟
شما در اینجا میآیید و انواع رشتهها و شاخههای علوم را میآموزید. آیا همزمان با آموختن این چیزها، بینش هم در شما شکل میگیرد؟ شاید ریاضیات یا انجنیری را خوب بفهمید؛ شاید مدرک تحصیلی بگیرید، دانشگاه بخوانید و یک انجنیر درجه اول شوید. اما در عین حال، آیا شما حساس و دارای بینش هم میشوید؟ آیا فکر شما هم واقعی، روشن و مبتنی بر فهم میشود؟ آیا هماهنگی میان دانش و بینش شما وجود دارد؟ و آیا تعادلی میان آن دو برقرار است؟ اگر متعصبانه فکر کنید و پیشداوری داشته باشید، نمیتوانید درست فکر کنید. اگر حساس نباشید، نمیتوانید به روشنی فکر کنید. حساس بودن فقط نسبت به وقایع بیرونی نه، بلکه حساس بودن نسبت به وقایع درونیتان نیز به درستاندیشی کمک میکند. اگر حساس نباشید و اگر حواستان جمع نباشد، نمیتوانید بهدرستی فکر کنید. بینش بدین معناست که شما زیبایی زمین را، شگفتی درختان را، قشنگی آسمان را، غروب عاشقانه را، ستارهها را و مجموع این ظرافتکاریهای زیبا را میبینید.
*
آیا در این مکتب به چنان بینشی دست مییابید؟ آیا تنها به گردآوری دانش میپردازید و یا به بینش هم میرسید؟ اگر دارای بینش نباشید و اگر حساس نباشید، دانش میتواند به یک پدیدهی خطرناک تبدیل شود و برای اهداف خرابکارانه به کار رود. همین مشکل در تمام جهان وجود دارد. آیا شما دارای بینشی استید که میپرسد و میکوشد پاسخ آن را بیابد؟ شما و معلمانتان در جهت رشد آن بینشی که زیبایی زمین را میبیند و متوجه کثافات و ناهنجاریها میشود، چه میکنید؟ بینشی که در عین زمان از امور باطنی نیز آگاه است که آدمی چگونه میاندیشد و چطور به باریکیهای فکر پیمیبرد. آیا شما این کارها را انجام میدهید؟ اگر نه، منظور از باسواد شدن شما چیست؟
حالا، کارآیی یک آموزگار چیست؟ آیا او صرفا وظیفه دارد که به شما معلومات دهد و دانش را انتقال دهد یا اینکه بینش را هم در شما پرورش دهد؟ اگر من در اینجا معلم بودم، میدانید چه میکردم؟ اولتر از همه، از شما میخواستم که از من دربارهی هرچیزی بپرسید ـ البته نه در مورد دانش که آن بسیار ساده است ـ میخواستم از من دربارهی نوع نگاه کردن بپرسید؛ مثلا اینکه چگونه به این تپهها ببینیم، چگونه به آن درخت تمرهندی نگاه کنیم، چگونه به آواز پرندگان گوش دهیم، چگونه جریان آب را دنبال کنیم.
اگر معلم شما بودم، به شما کمک میکردم که به این زمین و طبیعت شکوهمند و زیبایی و گلگونی این خاک نگاه کنید. پس از آن به شما میگفتم که دهقانان را نگاه کنید و مردمان دِه را. بدون عیبجویی تماشایشان کنید؛ وضعیت ناجور و فقر آنان را ببینید؛ البته نه به آن روشی که اکنون آنان را با بیتفاوتی کامل میبینید. سپس از شما میپرسیدم که آیا در کلبههای آنان ـ که در آنجا دیده میشوند ـ هیچ بودهاید؟ آیا معلمانتان در آنجا بوده و به کلبههای آنان نظر انداختهاند؟ و اگر در آنجا بودهاند، پس چه کردهاند؟
اگر در اینجا معلم بودم، شما را یک بینندهی حساس میساختم؛ اگر بیخار و نسبت به اتفاقات پیرامون خود بیتفاوت باشید، نمیتوانید حساس باشید. اگر معلمتان بودم، به شما میگفتم: «برای اینکه دارای فهم و بینش باشید، باید از کارهایی که انجام میدهید آگاه باشید؛ حتا از شیوهی قدم زدن و غذا خوردن خود آگاه باشید». متوجه استید؟ اگر معلمتان بودم دوست داشتم در مورد غذای شما صحبت کنم. به شما میگفتم: «تماشا کنید، مباحثه کنید، از پرسیدن سوال نترسید، جواب را دریابید و بیاموزید.»
اگر معلمتان بودم، دربارهی یک موضوع در کلاس درسی با شما بحث میکردم؛ به طور مثال دربارهی چگونه درس خواندن، چگونه یادگرفتن و یا اینکه منظور از دقت کردن چیست. اگر به من میگفتید که میخواهید از پنجره به بیرون نگاه کنید، من میگفتم که درست است، هرچیزی را که دوست دارید، از پنجره تماشا کنید. وقتی که از تماشا سیر شدید کتاب خود را باز کنید و با همان علاقه و لذت که به بیرون نگاه میکردید، به کتاب هم ببینید.
پس از آن به شما میگفتم: «از طریق کتابها و مباحثات به ارتقای فهم و بینش شما کمک کردهام؛ بگذارید تا نشانتان دهم که چگونه زندگی خردمندانه، سالم و فارغ از غفلت را در این جهان پیشه کنید.»
نقش یک معلم همینهاست. این نیست که فقط اطلاعات بیشتر منتقل کند، بلکه این است که به شما تمام پهنای زندگی را نشان دهد، زیباییها و زشتیهای آن را نشان دهد، شادمانی، لذت، ترس و رنج آن را نشان دهد. در نتیجه وقتی که از اینجا فارغالتحصیل شوید، یک انسان فوقالعادهاید که میتوانید از فراست و بینش خود در زندگی استفاده کنید؛ دیگر آن انسان بیخرد، ویرانگر و بیمروت نیستید.
اکنون همهی شما بهشمول معلمان و مدیر مکتب، سخنان مرا شنیدید؛ خوب، در این باره میخواهید چه کار کنید؟ شما میدانید که مسؤولیت معلمان و شاگردان در این مورد به یک اندازه است. مسؤولیت دانشآموزان پرسیدن و خواستن است؛ این نیست که فقط بنشیند و بگوید: «من مینشینم، مرا درس بده!». هرگاه به مسؤولیت دانشآموزی خود عمل کنید، بدین معناست که فوقالعاده باهوشاید، حساساید، سرزنده و بیتعصباید. برای معلمان هم بسیار مهم است تا متوجه فهم و استعداد شما باشند؛ چنانکه وقتی «درهی ریشی» را ترک میکنید، با یک لبخند و با یک قلب پرافتخار ترک کنید. وقتی اینجا را ترک میکنید، برای گریه و خنده نیز آمادهاید؛ چونکه حساساید.
دانشآموز: اگر بسیار حساس باشیم، فکر نمیکنید که ممکن است احساساتی شویم؟
کریشنامورتی: احساساتی بودن چه مشکلی دارد؟ وقتی من مردمانی را میبینم که در فقر به سر میبرند، مشکل آنها را قویا احساس میکنم. آیا این عیب دارد؟ احساس کردن وضعیت ناجور مردمان و احساس کردن فساد و فقری که در اطراف شماست، عیبی نیست.
اما اگر کسی دربارهی شما گپ زشتی بگوید، احساساتی خواهید شد. چنین اتفاقی اگر بیفتد چه خواهید کرد؟ آیا از روی احساسات، آن حرف زشت را به خودش برمیگردانید؟ یا نه چون حساساید، کاری را که میخواهید انجام دهید، آگاهانه است؟ اگر قبل از هر واکنشی، مکثی کنید و نسبت به کاری که میکنید آگاه و حساس باشید، در همین وقفه، بینش پدید میآید. در جریان همین مکث، بر خویش مسلط میشوید. اگر مشکل را به خوبی درک کنید، فورا کاری خواهید کرد که برخواسته از بینش درست شماست.
دانشآموز: چرا ما شرطی شدهایم؟
کریشنامورتی: چرا فکر میکنید که شرطی شدهاید؟ خیلی ساده است. شما سوال را پرسیدهاید؛ حالا، مغز خود را به کار بیندازید و دریابید که چرا شما شرطی شدهاید. شما در این مملکت زاده شدهاید؛ در همین فضا زندگی کردهاید و در همین فرهنگ تا سن نوجوانی بزرگ شدهاید؛ پس چه اتفاقی خواهد افتاد؟ به نوزادان دَوروبر خود نگاه کنید؛ به مادران و پدران نگاه کنید؛ اگر آنها هندو باشند یا مسلمان و یا هم کمونیست یا کاپیتالیست، به بچههای خود میگویند: «این را بکن، آن را مکن».
طفل وقتی میبیند که مادرکلانش به معبد میرود و مراسم مذهبی را بجا میآورد، او هم رفتهرفته همین چیزها را قبول میکند. یا شاید والدینشان بگویند: «ما به مراسم مذهبی اعتقاد نداریم» که در اینصورت بازهم طفل همان سخن والدین را میپذیرد. واقعیت بسیار روشن این است که ذهن و مغز طفل مثل یک خمیر خام است که بالای آن نشانهگذاریها و خطاندازیها صورت میگیرد؛ دقیقا مثل نوارهای خالی ضبط صوت که روی آن هر صدایی را ضبط میکنند. در ذهن یک طفل همه چیز به صورت خودآگاه یا ناخودآگاه ضبط شده است، همین چیزها کمکم او را به یک هندو، یا یک مسلمان، یا یک کاتولیک و یا هم یک بیدین تبدیل میکند.
وقتی که او به چیزی معتقد شد، پس از آن، همه چیز را به اعتقادات خودی و غیرخودی، خدای خود و خدای دیگری و یا کشور خود و کشور دیگری تقسیم میکند. به شما نیز گفتهاند که کوشش کنید درس بخوانید، کوشش کنید در امتحان کامیاب شوید و کوشش کنید که آدم خوب باشید.
پس مسأله این است که ذهن شرطیشده را چگونه از این حالت نجات دهیم؟ پیشنهاد شما در این باره چیست؟ قوهی فهم و بینش خود را به کار اندازید تا پاسخ این مسأله را پیدا کنید. گپ کسی را که میگوید: «این کار را بکن از شرطیبودن رها میشوی» گوش مدهید؛ بلکه خودتان دریابید که چگونه خود را از شرطیبودن رها خواهید کرد. خوب، بسمالله! جواب مرا بدهید و با من بحث کنید.
دانشآموز: میشود بگویی که چطور خود را از شرطی بودن رها کنیم؟
کریشنامورتی: این پرسش شما مثل افتادن در یک دام شرطیسازی دیگر است، همینطور نیست بچهها؟ خوب، پیش از هرچیز دیگر، آیا میدانید که شما شرطی شدهاید؟ از کجا میدانید؟ آیا از زبان کس دیگر شنیدهاید که شما شرطی شدهاید و به همین دلیل این سخن را میگویید؟ به تفاوت میان این دو سخن دقت کنید. باری کسی دیگر به شما میگوید که شما گرسنه شدهاید؛ این یک سخن است. باری هم خودتان میفهمید که گرسنه شدهاید؛ این یک سخن دیگر است. این دو سخن از هم فرق دارند، همینطور نیست؟ پس، به همین روش، آیا بدون اینکه کسی به شما گفته باشد، میدانید که تحت شرایط خاصی به عنوان یک هندو یا یک مسلمان بار آمدهاید؟ آیا خودتان این را درک میکنید؟
اکنون از شما سوال دیگر میپرسم و توجه داشته باشید که قبل از پاسخ دادن مکثی کنید. خوب است؟ حالا بدون تعصب و دور از احساسات، درست فکر کنید و سوال را بفهمید. سوال من این است: «آیا از شرطی شدن خود بدون آنکه کسی به شما گفته باشد، خبر دارید؟ آیا واقعا خبر دارید؟ پاسخ این سوال خیلی مشکل نیست.
آیا میدانید که منظور از آگاه بودن چیست؟ هرگاه دردی در انگشت شما باشد، از آن آگاهی دارید؛ هیچ کسی به شما نمیگوید که انگشتات درد دارد. خود شما آن درد را میفهمید. اکنون به همان شیوه، آیا میدانید که در نتیجهی شرطی شدن، شما فکر میکنید که یک هندویید؟ آیا میدانید که شرطی شدهاید تا به یک چیز اعتقاد داشته باشید و به چیز دیگر اعتقاد نداشته باشید؟ آیا آگاه استید که شرطی شدهاید تا باید به معبد بروید و یا اینکه نباید به معبد بروید؟ آیا از این چیزها آگاهی دارید؟
دانشآموز: بلی استاد.
کریشنامورتی: خیلی خوب، حالا که میدانید شرطی شدهاید، پس از آن چه میکنید؟
دانشآموز: پس از آن میبینم که اگر شود خود را از شرطیبودن رها کنم.
کریشنامورتی: شما شرطی شدهاید و از آن آگاهاید، پس از آن چه؟ اکنون از شما میپرسم که اگر شرطی شده باشید، چه عیبی دارد؟ مثلا من به عنوان یک مسلمان شرطی شدهام و شما به عنوان هندو شرطی شدهاید، درسته؟ خوب، چه اتفاقی میافتد؟ من و شما در یک کوچه زندگی میکنیم، اما به خاطری که من با اعتقادات و جزماندیشیهای خودم شرطی شدهام و شما با اعتقادات و دگماندیشیهای خودتان شرطی شدهاید؛ به این دلیل از همدیگر جداییم. همینطور نیست؟ پس، در جایی که تفرقه و نفاق باشد، جنگ هم وجود دارد. در جایی که تفرقههای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و قومی وجود داشته باشد، حتما درگیری وجود دارد. به همین دلیل شرطیسازی عامل تفرقه است. چنین است که به خاطر زندگی صلحآمیز در این جهان، بگذارید از این قیود رها باشیم. هندو بودن و مسلمان بودن را بس کنید.
بینش، همین آگاهی از شرطی بودن خود ما و تأثیرات آن بر جهان است. بینش، آگاه شدن از تفرقههای قومی و زبانی است و اینکه هرجا تفرقه باشد، جنگ جریان دارد. وقتی که به این چیزها متوجه میشوید و از شرطی بودن خود آگاهی حاصل میکنید، در واقع از بینش خود کار گرفتهاید.
برای امروز همین قدر کافی است. آیا میخواهید بازهم بپرسید؟
دانشآموز: چگونه خود را از پیشداوری (تعصب) نجات دهیم؟
کریشنامورتی: منظورتان از واژهی «چگونه» دقیقا چیست؟ اگر من بخواهم از اینجا برخیزم، نمیپرسم که «چگونه از اینجا برخیزم؟» کاری که میکنم این است که از اینجا برمیخیزم. هرگز نمیپرسم که چگونه برخیزم. شما هم از هوش خود استفاده کنید. پیشداوری نداشته باشید. اول خودتان از تعصب خود آگاه شوید. از قول دیگران، خود را متعصب مشمارید. اگر آنها شما را متعصب میگویند، خودشان هم متعصباند؛ پس، به حرف آنها گوش ندهید
اول خودتان به تعصب خود پی ببرید. درک کنید که تعصب میان آدمیان جدایی میاندازد. بدین سبب، باید در نظر داشته باشید تا یک کار خردمندانه انجام شود؛ ذهن باید توان رهایی از تعصب را پیدا کند تا نپرسد که چگونه؛ زیرا معنای این سوال بازهم افتادن به دام یک سیستم دیگر است. راهی را دریابید که ذهنتان بتواند عاری از پیشداوری باشد. ببینید که چه چیزی در پیشدارویتان دخیل است و چرا شما اینگونهاید؟ چون شما شرطی شدهاید که متعصب باشید؛ به همین دلیل، از آن لذت میبرید و احساس راحتی میکنید.
پس، اول به آگاهی برسید. از زیباییهای سرزمین و درختان رنگارنگ، از سایههای درختانی که تکان میخورند، از ژرفای نوری که بر آنها میتابد و از پرندگان و تمام اشیایی که در پیرامون شما وجود دارند، آگاه شوید. سپس نگاهتان را عمیقتر کنید و به درون آنها وارد شوید، از آنها سردربیاورید. از احوال خویش و از واکنشهایی که در روابط دوستانهی خود دارید نیز آگاه شوید؛ زیرا همین چیزها بینش را بار میآورند.
***
برای امصبح همینقدر کافی است؟ اکنون کار دیگری را انجام میدهیم.
نخست از همه، سکوت کنید و تا میتوانید آرام بنشینید. کاری را که میخواهیم انجام دهیم، به شما نشان خواهم داد. اکنون به درختان نگاه کنید، به سیمای تپهها و کیفیت رنگهای آنان نظر اندازید. به من گوش ندهید، بلکه به آن درختانی که دارند زرد میشوند گوش دهید؛ به آن درخت تمرهندی و به آن گل کاغذی. با ذهن خود نه، بلکه با چشمانتان ببینید.
پس از آنکه رنگها، شمایل تپهها، سنگها و سایهها را دیدید، از دنیای بیرونی به دنیای درونی خود وارد شوید. چشمانتان را کاملا بسته نگه دارید. شما دنیای بیرونی را تماشا کردهاید و اکنون نوبت تماشای جهان درونی شماست. چشمانتان را از دنیای بیرونی به دنیای درونی معطوف کنید و ببینید که در درونتان چه اتفاقی در حال افتادن است. حوادث درون خود را به دقت زیر نظر بگیرید. دربارهی آنها فکر مکنید؛ فقط ناظر باشید و تا میتوانید چشمانتان را ساکت نگه دارید؛ زیرا در بیرون چیزی برای دیدن وجود ندارد و شما تمام اشیای پیرامون خود را دیدهاید. اکنون حوادثی را که در ذهنتان رخ میدهد، تماشا کنید و برای چنین کاری باید در درون خود فوقالعاده ساکت باشید. با این کار آیا میدانید که در درون شما چه اتفاقی میافتد؟ شما بسیار حساس میشوید و دنیای درون و بیرون را زیرکانه میفهمید. آنگاه درمییابید که دنیای بیرونی در درونتان وجود دارد؛ درمییابید که «شناسنده» و «شناخته» یکیست.
ادامه دارد…