گفتارهای اوشو
برگردان: محمد ستوده
ماهِ شصتروزه
چون نمودی بدین سخن برهان
پس بدانی مجردِ ایمان
شما نمیتوانید ایمان را بفهمید؛ زیرا چیزی را که ایمان میپندارید، فقط اعتقاد است. اعتقاد بخشی از شناخت شماست که از مغز میآید. اعتقاد اشتباه و جعلی است. اعتقاد بدین معناست که کسی دیگر چیزی را گفته و شما آن را پذیرفتهاید؛ این وام است. اعتقاد هرگز اصیل نیست. ایمان همیشه اصیل است. ایمان در درون شما پدید میآید و رشدِ خودآگاهی شماست.
فقط زمانی «مجردِ ایمان» را درک میکنید که خود را شناخته باشید. تا آن زمان دستتان از ایمان تهیست. پس خود را با اعتقاد خود فریب ندهید؛ تقلید مکنید و مپندارید که دانایید و اندیشهی شما اصیل است. نه، اندیشه هرگز اصیل نیست. فقط تجربه اصیل است.
علم در خصوص ایمان کمکی نخواهد کرد. شاید فریاد بیشتر کمک کند. شاید گریستن، فریاد زدن، اشک ریختن، عشق، چیزهای اصیل، چیزهای راست و چیزهایی که از وجود شما نشأت میگیرند بیشتر کمک کند. اینها طعم حقیقت را به شما خواهند بخشید. در غیر آن ایمان شما یک چیز قرضی و بیروح است.
به همین دلیل مسلمانان، هندوها، مسیحیان و یهودیان در جهان بسیارند، اما مردم دیندار را در هیچ جا پیدا نمیکنید. مردمان دیندار از زمین محو شدهاند. بلی، مسیحیان وجود دارند، هندوها وجود دارند، اما دینداران وجود ندارند.
دین بر پایهی ایمان است، نه اعتقاد. در پشت اعتقاد همیشه تردید وجود دارد. اعتقاد ریشه در شک دارد. شما بهدلیلی که شک دارید و میخواهید آن را سرکوب کنید، پس اعتقاد میورزید. مثل این است که زخمی را پشت گل سرخ پنهان کنید، اما زخم در آنجا هست.
پدیدهها فقط در ظاهر روبهراه به نظر میآیند، اما در باطن کاملا متفاوت است. در ظاهر، مردم به همدیگر اعتماد نشان میدهند، اما در باطن شک وجود دارد. در ظاهر عشق مینماید، اما در باطن نفرت است؛ در ظاهر مردم خیلی خوبند، اما در باطن واقعا تلخ و زهریاند.
این دوگانگی باید دور انداخته شود. ایمان فقط زمانی پدید میآید که شما یگانه شده باشید. ایمان رایحهی یگانگی و یکرنگی است.
ورنه او از کجا و تو ز کجا
خامُشی بِه تو را تو ژاژ مخا
حکیم سنایی میگوید که بهتر است خاموش باشید، زیرا در حالت سکوت حد اقل به کسی دروغ نخواهید گفت و همچنان به خود هم دروغ نخواهید گفت. در حالت سکوت نادان خواهید بود، اما ادای دانایی را نخواهید داشت.
اگر کسی بتواند روزانه چند ساعت سکوت کند، از جعلی بودن خود آگاه خواهد شد؛ زیرا او بار بار چهرهی واقعی خود را خواهد دید. اگر شما مدام با مردم در صحبت و مراوده باشید، چهرهی واقعی خود را فراموش خواهید کرد، زیرا مجبورید پیوسته نقاب بپوشید. شما بیستوچهار ساعت گپ میزنید و با واژهها درگیرید و اگر پیوسته اینگونه باشید، آهستهآهسته به آن واژهها و اصواتِ آن معتقد میشوید.
واژهها قدرت روانگردانی دارند. اگر واژهی خاصی را بار-بار استفاده کنید، آن واژهها شما را هپنوتیزه میکند. اگر واژهی «خدا» را به تکرار به کار ببرید، کمکم به این باور میرسید که آنچه را میگویید، میدانید، میپندارید که میدانید «خدا» چیست. تکرار واژهها بسیار خطرناک است.
علما جمله هرزه می لافند
دین نه بر پای هر کسی بافند
اما مردم مدام گپ میزنند. هیچ وقفهای برای سکوت در نظر نمیگیرند. اگر شما حد اقل روزانه برای یک ساعت ساکت باشید، به مرور زمان متوجه میشوید که صحبت کردن شما بیمعناست. پس از آن نود و نُه درصد سخنان شما ناپدید میشوند؛ چرا که میدانید دلیلی برای لافیدنِ هرزه وجود ندارد.
اما چرا مردم صحبت میکنند؟ دلیلش این است که آنها خود را پشت قیل و قال پنهان میکنند؛ چنانکه وقتی عصبانی باشید، به گپ زدن شروع میکنید.
واقعیت این است که اگر مردم مجبور شوند در انزوا زندگی کنند، پس از سه هفته، سخن گفتن را با خود شروع میکنند. آنها سکوت را تحمل نمیتوانند، بیطاقت میشوند، بدین جهت اقدام به سخن گفتن با خود میکنند. آنها باید حرف بزنند؛ واژهها به هر حال آنها را با شخصیتشان متصل نگه میدارد. باری اگر واژهها گم شوند، آنها به فقدان شخصیت دچار میشوند و از این حالت بسیار هراس دارند.
فقدان شخصیت، حقیقت شماست و شما از حقیقت میترسید؛ بنابراین به شخصیت خیالی که واژهها برای شما میسازد، پناه میبرید.
از پیِ کارَت آفریدستند
جامعهی خلعتت بریدستند
تو به خُلقان چرا شوی قانع
چون نگردی بدان حلل طامع
مردم به واژههای فرسوده قانعاند، این واژهها همان خُلقاناند. سنایی میگوید، غیرقابلباور است که شما چطور به این خلقان قانع شدهاید؟ شما برای این آفریده شدهاید که راه خود را از میان تاریکیِ وجود پیدا کنید. این مکلفیتیست که باید انجام شود؛ این راه ترقی است. زیستن در زمین به این معناست که خدا فرصتی را برای تعالی به شما داده است. این زمین یک چالش است. چالش را بپذیر و با زندگی روبهرو شو، فرار مکن.
برخی از مردم در درون واژهها میگریزند، برخی در درون صومعهها، برخی در سیاست، برخی در پول و همهی اینها نوعی گریزند. تعدادی فقیه میشوند، تعدادی پولدار، تعدادی در سطح جهان قدرتمند میشوند، تعدادی احترام کسب میکنند، تعدادی زاهد و روحانی میشوند، اما آن کار واقعی همچنان انجام نشده است.
کار واقعی کدام است؟ صوفیان فقط یک چیز را کار واقعی میدانند و آن خود را به یاد داشتن (ذکر) است. گورجیف از صوفیان واژهی کار را فراگرفت. او به تعلیمات خود کار میگفت. او همچنان واژهی ذکر (self-remembrance) را از صوفیان آموخت. کار، خود را به یاد داشتن است و تنها کاری که ارزش انجام دادن را دارد، همین است.
مِلک و مُلک از کجا به دست آری
چون مَهی شصت روز بیکاری
این عجب یک تعبیریست: «شصت روز در یک ماه». این گویای یک بصیرت عالی است. کسی که خویشتن را به یاد دارد، یک ماه برای او شصت روز است. سی روزش حیات باطنی اوست و سی روز دیگرش حیات ظاهری. زندگی را او دوبرابر میزید. حیات او تکبعدی نیست، بلکه در دو بعد افقی و عمودی قرار دارد.
او سی روز به واسطهی حواس خود در دنیای بیرون زندگی میکند و سی روز دیگر هم در هستهی درون خود به خاموشی. ماهِ او شصت روز دارد؛ این تعبیر قشنگیست. زندگی اگر واقعا غنی باشد، نمیتواند تنها به شکل افقی باشد، نمیتواند خطی باشد، زیرا که خط افقی ژرفا و بلندا ندارد. زندگی واقعی باید هم افقی باشد، هم عمودی. آنگاه همهی نیازها مرفوع است.
در این حال، شما خدا را در بیرون و درون ملاقات میکنید. شما در میانِ خدای بیرونی و درونی در حرکتاید و این حرکت، غنای واقعی است. هرجا که میروید، خدا را پیدا میکنید. چشمانتان را که میگشایید، درخت در آنجاست و خدا سبزیِ آن درخت است، خدا زردی آن درخت و سرخی آن درخت است. چشمانتان را که میبندید یک آگاهی ناب و یک سکوت را میبینید و خدا همان سکوت است. خدا هم در وجود شماست و هم در وجود دیگران. بدین ترتیب، زندگی چندبعدی میشود.
باری کسی از امرسون پرسید: «چند سالهای؟» او حدودا شصت ساله بود، اما گفت: «من سهصد و شصت سالهام.»
پرسنده گیج شد و نمیتوانست به گوش خود اعتماد کند. سه صد و شصت ساله؟! او فکر کرد که اشتباه شنیده است و گفت: «ببخشید آقا، میشود دوباره تکرار کنید، چند سالهاید؟ حتما شوخی میکنید.»
امرسون گفت: «خیر، همانطور که گفتم، در مدت شصت سال، من شش برابر بیشتر از دیگران زندگی کردهام. به این دلیل عمرم را سهصد و شصت سال حساب کردم.»
و مردمانی هم بودهاند و مردمانی هم هستند که بسیار قوی زیستهاند چنانکه یک لحظهی آنها با ابدیت برابری میکند.
پایهی اول اندر او حلم است
کو به تحقیق خواجهی علم است
بردباری، آزمون واقعی است؛ کسی که فقط اطلاعات گرد آورده، فاقد بردباری است. بردباری باید بهعنوان محک در نظر گرفته شود. انسانِ صرفا مطلِع، آرام و خاموش نیست؛ غوغایی مدام در دلش برپاست و نوعی جنون هم در مغزش. در تهِ وجودش مدام افکار در آمد و شد است. در این حال نه متانتی است و نه وقاری.
با نشستن در کنار فقیه، پندیت و عالِم، به نوعی خود را راحت احساس نمیکنید. شکیبایی آنها نمیتواند شما را فراگیرد، جذابیتی در آنها نمییابید؛ آنها جذابیتی ندارند.
سنایی میگوید:
علم داری به حِلم باش چو کوه
مکن از تائبات دهر ستوه
تنها علم کافی نیست. در واقع علم بدون حلم، علم حقیقی نیست. علم حقیقی از حلم، از سکوت و از تعمق زاده میشود. نخست در یک سکوت عمیق درونی فرو باید رفت که از همین سکوت، دانایی برمیخیزد. دانایی درست همین است. علم واقعی از کتابها حاصل نمیشوند، بلکه از خواندن کتاب وجودتان به دست میآید.
مرد حلیم را هیچ چیزی برنمیآشوبد، چرا که او از آن پذیرایی میکند. اندوه میآید و او میپذیرد؛ شادی میآید و او میپذیرد. او به هیچ کدام ارجحیتی قایل نیست؛ او انتخابی ندارد. او در یک هوشیاریِ بیانتخاب بهسر میبرد، به این معنا که هرچه اتفاق میافتد، میافتد و هرچیزی که هست، هست. او کاملا به روی آنها باز است، آنها را مینوشد و آنها را جذب میکند. او دوستداشتن و نداشتن ندارد، اولویتبندی ندارد و انتخاب هم ندارد. او علیه اندوه نیست، او علیه خشم نیست، او علیه معاشقه نیست. او علیه عشق هم نیست. او نه علیه آنهاست و نه لهِ آنها، همینطور حلیم است.
اگر شما انتخاب کنید، در همان لحظه مشوش میشوید. نگاه کنید، زمانی که برمیگزینید، در همان دم به تشویش خواهید افتاد. انتخاب کردن، تشویش را به همراه دارد، زیرا انتخاب به معنای داشتن گزینهی بدیل است که این باشد یا آن، اصلا باشد یا نباشد؟ انتخاب یعنی که شما در دوراهی قرار دارید؛ اکنون کدام راه را باید دنبال کنید؟ اگر به راست بپیچید، چه کسی خبر دارد؟ شاید به بنبست برسید. شاید سمت چپ گزینهی درست باشد؛ خدا خبر؟ چطور تصمیم بگیریم؟
زمانی که برمیگزینید، مشوش میشوید؛ زیرا شما همیشه علیه خود یا علیه بخشی از خود تصمیم میگیرید. بخشی میگوید: «این را انتخاب کن» و بخش دیگر میگوید: «آن را انتخاب کن». حالا باید تصمیم بگیرید و در این تصمیم، شما تقسیم خواهید شد. بخشی که میگفت: «این را انتخاب مکن»، انکار شده است، مسترد شده است. بخش مسترد شده بعدا از شما انتقام خواهد گرفت. دیر یا زود خواهد گفت: «دیدی چه شد! توبه کن. قبلا تو را گفته بودم که این را انتخاب مکن که اشتباه است، اما تو به من گوش ندادی.» و اگر شما آن گزینهی دیگر را انتخاب میکردید، بازهم همین اتفاق میافتاد اما اینبار از جانب بخش دیگر. کسی که انتخاب میکند در تشویش باقی میماند.
بردباری همان حالت بیانتخابی است. فقط مثل آیینه، همین طور بدون هیچ ملاحظهای بازتاب میدهد. اگر آدم زشتی بیاید، بازتاب میدهد و اگر آدم زیبایی بیاید، بازهم بازتاب میدهد. آیینه انتخابی ندارد. برای آیینه، انتخاب کردن اهمیتی ندارد. فقط بازتاب مهم است.
اندوه میآید، اما مرد حلیم میگوید: «من اندوهم. در همین لحظه چیزی که هستم همین است، واقعیت من همین است.» او حتا میان زمان گذشته و اکنون مقایسه نمیکند که بگوید: «لحظهی قبل بهتر و خوشحالتر بودهام، اما حالا غمگینام.» او هرگز دو لحظه را باهم مقایسه نمیکند، او هرگز منتظر چیز دیگری برای آینده نیست. هرچیزی که هست او با آن کاملا راحت است. حلم همین است و شناخت واقعی، از حلم برمیخیزد.
علم بی حلم شمع بی نور است
هردو با هم چو شهد زنبور است
شمع بینور به چه دردی میخورد؟ نوری نخواهد داشت. به همین گونه، وجود علما انباری از علم و پر از شمع است، اما شمع بینور. آنها بوی روغن میدهند، اما نور ندارند.
شهد بی موم رمز احرار است
موم بی شهد بابتِ نار است
حتا اگر تنها حلم هم وجود داشته باشد بازهم بهتر است. حِلم بدون علم هم والا و نجیب است، اما علم بدون حلم عبث است، بیارزش است.
برگذر زین سرای کون و فساد
ببُر از معدن و برو به معاد
در این جا شما به شیوههای گوناگون فریب میخورید؛ زیرا نادانی قبای دانایی میپوشد، آتش به چهرهی آب ظاهر میشود و شرنگ برچسپ شهد به خود میچسپاند. شما در جهانِ بسیار بههمریخته زندگی میکنید. تا زمانی که خود را بیدار نکنید، به آمدوشد از یک سراب به سراب دیگر ادامه خواهید داد و از یک خواب به خواب دیگر.
برگذر زین سرای کون و فساد
از این خانهی وهم و سراب، از این سرای ماضی و مستقبل، از این سرای خیال و خاطره، از این سرای زاد و زوال و از این سرایی که هر لحظه آغاز و پایان است، درگذر.
ببر از معدن و برو به معاد
کدام معاد؟ معادی که در درون توست؛ همانجایی که میگویم در مبدأ خود پرتاب شو و در درون خویش راحت باش.
حقیقت راستینِ خود باشید تا رستگار شوید؛ رستگار از تمام توهمات و از تمام سرابها. هر دم حقیقت خود باشید، آنگونه که هستید. پیام همهی بوداها و صوفیان این است که هر لحظه حقیقت خود باشید. برای چیز دیگری زانو نزنید و آرزوی چیز دیگری را نداشته باشید. سعی نکنید که چیز دیگری شوید، فقط همان چیزی که در لحظه هستید، باشید. آرام، حلیم کاملا در خانه. معاد همین است.
کاندرین خاک تودهی بی آب
آتش باد پیکر است سراب
هان! اطراف شما چیزهاییست که آنچه معلوم میشود، آن نیست. به ظواهرشان فریب مخورید. زمان گذران است و هر لحظه یک فرصت ضایع میشود.
قولی از صوفیان است که میگوید:
از معشوق چشم برندارید
حتا به اندازهی پلک زدن
شاید در همان دم او نگاه کند
و شما او را از دست داده باشید
صوفیان خدا را «معشوق» میگویند. آنها خدا را یک بانو فکر میکنند، بهسان همسرشان و چنان معشوقشان.
از معشوق چشم برندارید
حتا به اندازهی یک چشم بهم زدن…
نباید دمی هدر رود، چون هیچ کسی نمیداند که در کدام لحظه معاد میسر میشود. چه کسی میداند که در کدام لحظه او به شما نظر خواهد کرد. اگر متوجه او نباشید و در تخیلات آینده یا در خاطرات گذشته غرق باشید، شما دارید او را از دست میدهید.
خدا فقط در لحظهی اکنون تجلی میکند؛ همین لحظه و همینجا؛ فقط اکنون و همینجا. و زمان به سرعت عبور میکند. هر لحظه شما یک فرصت فوقالعاده را از دست میدهید.
فرصت شما اندک است، به تعویق میندازید. این همان لحظه است، برای فردا موکول مکنید که فردا یک سراب است. اکنون هوشیار و بیدار باشید، آرامش در همین لحظهی اکنون است. این همان خانهایست که عمری به دنبال آن بودهاید، اما روش جستوجوی شما اشتباه بوده است. شما آن را یک هدف در نظر گرفته بودید، درحالیکه او هدف نیست بلکه مبدأ است.
خدا در جایی که به آنجا میرویم نیست، بلکه خدا در جایی است که از آنجا میآییم. خدا آنجا نیست، همینجاست. خدا اکنون است، پسان نیست.
ادامه دارد…
پینوشت: بهدلیل گنجایش روزنامه، با اندکی تلخیص نشر شد.