سمیرا علیزاده، آموزگار
چهار سال پیش وقتی که از پاکستان به افغانستان برگشتم، با تجربهها و تصوری که از معلمی در محل زندگی قبلیام داشتم، با شوق و ذوق زیادی میخواستم در کشور خودم معلم شوم و برای بچههای کشور خودم خدمت کنم.
مدیر مکتبی که برای کاریابی نزد او رفته بودم، با دیدن گواهیکار و تقدیرنامههایم و پس از طی امتحان ورودی، با روی خوش برایم توضیح داد که سیستم معاش ما ساعتوار و حداقل حقوق برای این مسلک هفتهزار افغانی است که با اضافهشدن سایر امتیازات و تثبیت شایستگی و تلاشتان زیادتر هم میشود.
با توجه به اینکه قبلا هم ساعتوار کار میکردم، فکر کردم اینجا هم مثل بقیه جاهایی که تا امروز ایفای وظیفه کردهام، است. اما غافل از اینکه ساعتوار اینجا کجا و ساعتوار جاهایی که قبلا کار کرده بودم کجا. بماند که نه تلاشهایمان در نظر گرفته میشد و نه شایستگیهایمان. حتا جمعهها، اعیاد، عاشورا و رخصتیهای عمومی و تمام مناسبتها و حتا تعطیلات تابستانی که حق مسلم تمام کارمندان است، در صورت نبود ما در مکتب و یا حضور اجباری ما سر وظیفه، بدون معاش بوده و ماهی هم بوده که فقط حدود دوهزار معاش گرفتهام، با آنکه قبلا گفته بودند حداقل معاش ماهوار هفتهزار افغانی است.
تمام کارمندان با آمدن رخصتی خوشحال میشوند که میتوانند دمی بگیرند و به خود و خانواده و کارهای عقبافتادهشان برسند، اما برای ما آموزگاران اینطور نیست. باید خدا-خدا کنیم که رخصتی کمتری داشته باشیم تا بتوانیم از پس هزینههای زندگی برآییم. با وجود دلسردی که بهدلیل این اتفاقات پیش میآمد، اما سعی میکردم روحیهام روی کارم تأثیر نداشته باشد. فکرم درگیر پدر و مادرهایی بود که بیاطلاع از مشکلات این مسلک با هزار زحمت و مشقت، فرزندان خود را به امید اینکه آیندهی بهتری داشته باشند، به مکتب میفرستند و حقشان نبوده و نیست که این وضعیت روی فرزندان آنان نیز تأثیر داشته باشد.
اما اول هر ماه، وقت گرفتن معاش که میرسید تا چند روز تأثیرات بدِ محاسبهی غیرمنصفانهی آن توسط مسئولان مالی، روی روحیهام تأثیر خود را داشت و تا مدتی هم این تأثیرات در من باقی میماند. مطمئنم همکارانم هم همین حس را داشتند. حس بدم بیشتر برای این بود که چرا حق کسانی که صادقانه زحمت میکشند و با معاش ناچیز سر میکنند، از همان مقدار ناچیز هم به بهانههای مختلف کم شود.
درگیر همین موضوعات بودم که دوستی زنگ زد و پیشنهاد یک کار خوب با معاش بیشتر از دوبرابر معاش فعلیام را داد. فردای آنروز تصمیم گرفتم با دانشآموزانم خدا حافظی کنم که کاری برایم پیش آمد و با مدیر تماس گرفتم که دیرتر میرسم. همان روز قرار بود گلبدین حکمتیار وارد کابل شود و همه در ترس و هراس بودند و شایعه بود دو روز رخصتی میشود که نشد. وقتی وارد صنفم شدم شاگردانم دورم گریهکنان جمع شدند که استاد شکر که زندهاید، شما را گلبدین یار (حکمتیار) نبرده؟! در همان لحظه، هم خندهام گرفته بود و هم گریهام. خنده و گریه به این دلیل که چرا بچههای ما قربانی این همه خشونت و سیاستهای مخرب شدهاند، درحالیکه باید در این سن فکر و ذکرشان بازی و درس باشد.
نیمساعتی مصروف آرامکردن گریهی شاگردانم شدم و با دیدن اشکها و بغلکردنهایشان از ترک کردن مکتب برای دریافت حقوق بیشتر، منصرف شدم و ماندم و تلاشم را مضاعف کردم که حداقل، من مدیون این فرشتهها نشوم.
چند سالیست که در افغانستانم و بعضی مکاتب دیگر را هم دیدهام و شنیدم که امثال این اتفاقات در آنجاها نیز رخ میدهد؛ چون هیچ قانونی از حقوق این جماعت حمایت نمیکند. از کمکردن معاش معلمان بهدلیل رخصتی دهروزهی تابستانی، برای چای و گاز ساعت تفریح، برای مالیاتی که معلوم نیست کجا میرود و آیا اصلا به دولت پرداخت میشود یا نه و اگر پرداخت هم شود نه سابقهی کاری محسوب میشود و نه امتیاز تقاعدی. خیلی از مکاتب حتا امتحاناتشان را زودتر از ماه قوس برنامهریزی و تمام میکنند تا حقوق ماه قوس را به آموزگارانشان ندهند؛ درحالیکه قرارداد نُهماهه دارند. شبیه این، خیلی از ظلمهای دیگری هم در حق استادان میشود.
امروز که این متن را مینویسم کرونا وضعیت را بدتر کرده است و در ماه ششم هستیم که این بیکاری اجباری بدون معاش دوام دارد و متأسفانه دولت، این قشر بزرگ جامعه را فراموش کرده و توجهی به آنان نداشته است.
با اینکه عاشق کار و دانشآموزانم هستم، اما به این نتیجه رسیدهام که افغانستان جای خوبی برای معلمشدن، معلمبودن و معلمماندن نیست و ناراحتم برای خودم، برای همکارانم و برای شاگردان این کشور که به یقین این شرایط خواهناخواه تأثیر زیادی نیز به زندگی آنان خواهد داشت؛ شاگردانی که آرامش، آموزش و پرورششان مسئولیت دولت است.
و ای کاش به معلمان این جامعه بیشتر توجه صورت گیرد و قوانینی وضع شود تا از حقوق این قشر که سالها فراموش شده حمایت کند تا بتوانیم با آرامش روحی بیشتری به این کشور خدمت کنیم.
***
زندگی در دورهی کرونا؛ باهم این دوره را بنویسیم
در سال 1900 در کابل وبا آمد. مرض واگیر و مهلکی که هر چند سال یکبار میآمد و هر بار، طی سه-چهار ماهی که دوام میکرد، جان آدمهای بسیاری را در شهر میگرفت. دلیل اصلی شیوع مکرر مرض، آب رودخانهی کابل بود که مردم از آن هم در شستوشو استفاده میکردند و هم در پختوپز.
ما این حادثه را میدانیم بهدلیل اینکه فرنک مارتین، کارمند انگلیسی دولت، تمام اینها را دید و بعد در کتاب خاطرات خود نوشت. ساکنان کابل اما هیچ سند مکتوبی از وحشت وبا در آن سالها از خود بر جای نگذاشتهاند. چه بسا فجایعی که در تاریخ ما اتفاق افتاده و امروز یا ما آنها را به یاد نداریم و یا وارونه به یاد داریم.
در این روزها که ویروس کرونا دنیا را درنوردیده و به یک بلای عالمگیر بدل شده است، برخی مورخان پیشنهاد کردهاند که مردم تجربههای شخصیشان را ثبت کنند تا سندی باشد برای آیندگان.
ما در یک لحظهی مهم تاریخی زندگی میکنیم و مشاهدات شخصی ما سند باارزشی برای فهم این لحظه در آینده خواهد بود.
ثبت مشاهدات شخصی بهخصوص در افغانستان مهم است؛ جایی که هم ملت نانویسا است و هم دولت. به همین دلیل، آیندگان ما دربارهی حوادث این روزها به معلوماتی که توسط شاهدان عینی ثبت شده باشد، دسترسی محدود خواهند داشت؛ درست همانطور که امروز ما به سختی میتوانیم معلومات قابل اعتمادی دربارهی حوادث بزرگ قرنهای گذشتهی خود پیدا کنیم.
بیگمان، روزنامهها به مثابه تاریخ مکتوب یکی از گزینههای اصلی و بیبدیل برای ثبت این تجربهها است. بنابراین از شما مخاطبان گرامی دعوت میکنیم از تجربههای شخصی خود، از تغییرات و تأثیراتی که این بیماری همهگیر در زندگی شخصی و کاری، خانوادگی و اجتماعیتان آورده، از بیمها و امیدها و از سختیها و نگرانیهای که با آن درگیرید و از آنچه در اطراف و محل زندگیتان میبینید، از طریق ما برای آیندگان روایت کنید.
روزنامه اطلاعات روز یادداشتها، تجربهها، چشمدیدها و روایتهای شما را منتشر میکند.