گفتارهای اوشو
برگردان: محمد ستوده
از ثنویت به وحدت
ثنویت (duality)
«دو دو عالم یکی کند صادق»
حیات بر ثنویت استوار است و سَیر زندگی وابسته به قطبهای مخالف. زندگی شبیه رُودیست که همیشه به دو کنار نیاز دارد. اگر این دو کنار، رُود را در وسط شکل ندهد، نمیتواند وجود داشته باشد؛ دقیقا شبیه پرندهای که نمیتواند بدون دو بال پرواز کند و نیز بهسان شما که نمیتوانید بدون دو پای، قدم بزنید.
زندگی محتاج ثنویت است. تا زمانی که به حقیقت غایی نرسید، رد پای ثنویت را در همه جا خواهید یافت. فقط آن حقیقت مطلق، یا آن را که خدا میگوییم، مافوق ثنویت است. اما با رسیدن به آن حقیقتِ مطلق، حیات ناپدید میشود. آنگاه شما نامرئی میشوید، بیصورت میشوید، بینام میشوید؛ از اینها فراتر میروید. نیروانا همین است.
این دو چیز باید درک شود: یکی اینکه حیات نمیتواند بدون قطبهای مخالف وجود داشته باشد. حیات یک جریان دیالکتیکی است؛ جریانی میان زن و مرد، میان ظلمت و روشنایی، میان حیات و ممات و میان زشت و زیبا. حیات بدون این دوگانگی نمیتواند باشد؛ ممکن نیست در فقدان ثنویت حیات تجلی کند.
دوم اینکه اگر ثنویت ناپدید شود، حیات نیز بهگونهای که اکنون آن را وابسته به زمان و مکان درک میکنید، ناپدید میشود. آنگاه دروازهی دیگری گشوده میشود. شما به وادیِ دیگری منتقل میشوید: وادیِ نامرئی، وادیِ مرموز، وادیِ بیصورتی و بینامی. در این وادیِ همه چیز باقیست، اما بیصورت و بینام است. همین را نیروانا (nirvana) و موکشا (moksha) میگوید: آخرین حالت مراقبه (samadhi) و مقام فنا.
اگر ثنویت راهِ حیات باشد، پس وحدت راهِ دین است؛ زیرا دین چیزی جز هنرِ استعلای ظواهر حیات و رفتن به سوی مطلقیت و حرکت به سوی مبدأ اصلی نیست؛ حرکت به سویی که از آنجا آمدهایم و رفتن به سوی چیزی که شایستهی آنیم؛ زیرا ما از آنجاییم و هر جا که باشیم احساس آسودگی نمیکنیم و چیزی نابرآورده در ما باقی میماند. اشتیاق ما برای وصل به اصل دوام مییابد، زیرا آرامش تنها در همانجاست.
طریق اخلاص (via purgativa)
دو دو عالم یکی کند صادق
سه سه منزل یکی کند عاشق
این ابیات بسیار مهم و ارزشمند است. به هر واژهی آن باید تعمق شود. سنت عرفانی میگوید که دو روش برای تعالی بخشیدن دوگانهگی و چندگانهگی و تفوق بر این جدالِ مداوم میان زندگی و مرگ وجود دارد. عرفا نخستین طریق را صداقت یا اخلاصگرایی (via purgativa) و دومین طریق را وحدتگرایی (via unitiva) مینامند. طریق نخست، مراقبه (meditation) است و طریق دوم، عشق. طریق اول، ذِن و طریق دوم، تصوف است.
در طریق مراقبه، آدم باید پاک شود و خود را از هر چیز خالی کند. اما در طریق عشق باید راه را برعکس رفت، آدم باید هرچه بیشتر پر شود، چندانکه لبریز گردد.
در طریق مراقبه آدم باید چنان خالی شود که هیچ چیزی در او باقی نماند، جز یک نیستیِ تمام. به همین دلیل بودا میگوید که روح وجود ندارد. او میگوید که در تجربهی غایی، چیزی یافت نمیشود جز نیستی. یک تهیبودن کامل و یک حالت بیخودی (anata). لذا بودا این حالت را نیروانا خواند. نیروانا به معنای خاموش کردن شمع است. آنچنانی که شمع خاموش میشود، نفس (ego) هم ناپدید میشود. چیزی باقی نمیماند.
خلوص فقط زمانی است که چیزی باقی نمانده باشد، در غیر آن، اخلاص و پاکی نیست. وقتی روی آیینه چیزی باقی نماند، آیینه صاف است؛ انعکاسی نیست، غباری نیست و «از تهی سرشار» است. در مقام خلوص چیزی برای شناختن باقی نمیماند؛ در این حالت، آدم خالص میشود. اخلاصگرایی همین است: رفتن بهسوی پر شدن از خالی.
اوپانیشادها میگوید: «نیتی نیتی (NITI NITI): این، آن نیست؛ آن هم آن نیست؛ نه این است و نه آن.» خلوص، رفتن به سوی انکار است، به سوی نفی، به سوی ستردن، تا آنکه هیچ چیزی باقی نماند. و زمانی که شما در حالت خالیبودن کامل قرار گرفتید، به مقصد رسیدهاید. آنگاه آشتی و سکوت فراگیر است. در آن صورت، آدمی فراتر از دوگانهگی و چندگانهگی رفته است.
در این حالت، مشاهدهگر به مشاهدهشو تبدیل میشود و دیگر تمایزی میان این دو نیست. قول معروفی از کریشنا مورتی است که «مشاهدهگر خود مشاهدهشو است»؛ جوهر مراقبه همین است. دیگر دویی وجود ندارد، نه شناسنده و نه شناخته، نه سوژه و نه ابژه؛ فقط یکی هست. حتا شما آن را یک هم گفته نمیتوانید، زیرا کسی در آنجا نیست تا آن را «یک» خطاب کند. یکی هست، اما کسی نیست که او را آشکار کند. یکی هست، اما چون چیزهای دیگر غایب است، او هم ناپیداست.
حکیم سنایی همین را میگوید:
دو دو عالم یکی کند صادق
مشاهدهگر و مشاهدهشو، همان «انسان مخلص» است، کسی که اهل مراقبه است. «انسان مخلص» کسیست که در طریق اخلاص کوشیده است. کسی که همینطور در حال خالی کردن خویش از غیر بوده است؛ کسی که مدام در صدد ستردن تمام چیزهایی غیرحیاتی وجودش بوده است؛ کسی که در فرجام دستش از همه چیز خالی است.
پیروان ذن میگویند که انسان همچون پیاز است: به پوست کردن ادامه دهید، لایه در لایه پوست کنید، در فرجام چیزی باقی نمیماند. سلوک چنین یک کاری است. زمانی که دستها خالی شود و چیزی باقی نماند، شما به مبدأ رسیدهاید. دیگر بدبختی نمیتواند وجود داشته باشد؛ زیرا کسی وجود ندارد که بدبخت باشد. دیگر نمیتواند دردی باشد؛ زیرا کسی نیست که احساس درد کند. دیگر نه سواد است و نه بیسوادی، چرا که دیگر شناسندهای نیست. دیگر نه گرفتاری وجود دارد و نه رهایی، زیرا کسی نیست تا دربند یا رها باشد. همه چیز تمام شده است. شما دوباره به اصل خویش برگشتهاید.
دیگر جلوهای وجود ندارد؛ شما به فراجلوهگی دست یافتهاید. در این حالت شما نه مَردید و نه زن، نه خوشحالاید و نه غمگین، چرا که آنها همه متعلق به جهان دوگانگی بودند: جهان مرد و زن؛ جهان خوشحال و غمگین؛ زیبا و زشت؛ خوب و بد. آنها همه ختم شدهاند. شما نه خوباید و نه بد. دیگر شیطان و خدا هم وجود ندارند، آنها بخشی از ثنویت بودند؛ آنگونه که پدیدههای دیگر نیز در ثنویت وجود داشتند. در ثنویت همیشه تنش وجود دارد؛ همیشه جدال وجود دارد. در ثنویت همیشه یک غیر وجود دارد.
پیروان ذن با این مقولهی ژان پل سارتر موافق خواهند بود که گفت: «دیگری دوزخ است». پیروان ذن هم همین را میگویند که دیگری دوزخ است و آن باید ناپدید شود. اما دیگری زمانی ناپدید میشود که خود شما هم ناپدید شوید «من» و «تو» مثل دو روی یک سکهاند؛ اگر «من» ناپدید شود، «تو» هم ناپدید میشود و اگر «تو» از میان رود، «من» هم نیست میشود. آنها نمیتوانند وجود مستقل داشته باشند؛ آنها بخشی از یک پدیدهاند. پس در طریق ذن، هیچ کدام وجود ندارد، نه «من» و نه «تو».
به همین دلیل بودا نمیخواست در بارهی روح و خدا چیزی بگوید. بودا خالصترین طریقهی مراقبه است. این موضوع برای کسانی که طریقهی اخلاص را درک نمیکنند، گیج کننده است. بودا آن را راه خلوص (vissuhi marga) نام نهاد که دقیقا با (via purgative) هممعنا است.
مسیحیان، هندوها و مسلمانان نمیتوانند درک کنند که بودا چه میخواست بگوید. اگر خدا و روح وجود ندارد، پس دین چیست؟ اما بودا میگفت که همین حالتِ خدا نیست و روح نیست، خود دین است. مسیحیان، هندوها و مسلمانان نمیتوانند تصور کنند که بودا در بارهی کدام دین صحبت میکند؛ زیرا آنها فکر میکنند که دین بر محور خدا استوار است. دین بدون خدا چگونه میتواند وجود داشته باشد؟
اما یک دین وجود دارد که فاقد خداست و آن جینیزم است. جین (Jainas) تا اینجا با بودا موافق است که خدا وجود ندارد. اما وقتی بودا میگوید که روح نیز وجود ندارد، حتا جین هم با او همرأی نیست. پیروان جین میگویند که بدون روح، دین نمیتواند وجود داشته باشد. مسیحیان، هندوها و مسلمانان هم میگویند: «بدون خدا و روح، دینی نمیتواند وجود داشته باشد، وجود این دو ضروری است.» اما بودا میگوید: «تا زمانی که آن دو باشد، شما به ساحت دین وارد نمیشوید. آن دو، حائلاند.»
جین میگوید: «خدا یک فرضیهی غیرضروری است؛ میتواند نباشد. فقط پاک و مخلص که باشیم کفایت میکند. احتیاجی به خدا نیست؛ نیازی به عبادت نیست؛ مراقبه کافی خواهد بود؛ به اخلاص دوام دهید.» پیروان جینیزم تا نصف با بودا موافقاند. آنها با مسیحیان، هندوها و مسلمانان هم تا نیمه همنظرند.
به همین دلیل با آنکه بودیزم و جینیزم در هند همزمان زاده شدند، اما هندوها بودیزم را تخریب کردند. آنها جینیزم را تخریب نکردند، بلکه اجازه دادند تا در پهلوی هندوییزم وجود داشته باشد، زیرا جینیزم حد اقل با یک بخش بنیادی آیین هندو (با وجود روح) موافق به نظر میرسید. بودا اما با آیین هندو بسیار فاصله داشت و هردو بخش کلیدی آیین آنها را انکار میکرد.
اما در سخنان بودا نکتهای وجود دارد که اگر خدا نیست، پس روح هم نمیتواند باشد. «من» و «تو» فقط دو تاق از یک جفتاند. آنها به صورت جورهای وجود دارند؛ نمیتوانند جدا از هم باشند. واژهی «من» چه معنایی خواهد داشت اگر واژهی «تو» نباشد؟ معنایی نخواهد داشت؛ معنا توسط آن دیگری داده شده است. اگر تاریکی نباشد، نور چه معنا خواهد داشت؟ اگر مرگ نباشد، در آن صورت زندگی به چه معنا خواهد بود؟
به ثنویت در زبان نگاه کنید. تمام زبانها متکی به ثنویتاند؛ معنای یک واژه از متضاد آن میآید. خیلی عجیب به نظر میرسد که معنای واژه از متضاد آن بیاید. روشنی فقط زمانی معنادار است که تاریکی وجود داشته باشد؛ عشق فقط به خاطری که نفرت وجود دارد، دارای معناست. مهربانی معنایش را از قهر میگیرد، بیگناه معنایش را از گنهکار و صومعه فقط با وجود بازار دارای معناست. عجیب است، اما چیزی که هست همین است. واژهها وابسته به متضاد خودند.
اگر به فرهنگ واژهگان فلسفی معنای «ذات» را جستجو کنید، نوشته است که «متضاد معنا» و اگر معنای «معنا» را بجویید، نوشته است که «متضاد ذات». این خیلی خندهدار است که ذات را با عبارت «متضاد معنا» توصیف کنیم و معنا را با عبارت «متضاد ذات». به نظر میرسد که کسی نمیداند واقعا معنای ذات چیست و معنای معنا چیست. هیچ کسی نمیداند.
زبان بر ثنویت استوار است؛ همانطور که زندگی. زبان حاصل تجربهی زندگی است و کاملا ریشه در زندگی دارد. به همین دلیل، حقیقت [که فراتر از ثنویت است] با زبان قابل بیان نیست.
لائوتسه درست میگوید: «به محضی که شما حقیقت را بر زبان بیاورید، به دروغ تبدیل میشود. حقیقت را بگویید، اما بدانید که تحریف شده است. آن حقیقت (Tao) که قابل بیان باشد، حقیقت راستین نیست. حقیقتی که بتواند بیان شود، دیگر حقیقت نیست. خدایی که بتواند مجسم و توصیف شود، دیگر خدا نیست.»
آنچه را که لائوتسه میگوید این است که زبان ریشه در ثنویت دارد و حقیقت مافوق ثنویت است، به همین دلیل در بارهی حقیقت چیزی نمیتوان گفت.
بودا هم به همین دلیل چیزی در بارهی حقیقت نمیگوید؛ نه بلی میگوید و نه خیر؛ حتا سر خود را هم به علامت تأیید یا رد، تکان نمیدهد. اگر از او در بارهی حقیقت بپرسید، مانند یک مجسمهی سنگی سکوت میکند. پاسخی نمیدهد؛ نه رد میکند و نه تأیید، گویا پرسش شما را نشنیده باشد. او در واقع شنیده است، اما هر پاسخی در این باره اشتباه خواهد بود، هر پاسخی. حتا اگر در بارهی او «هیچ چیز» هم بگویید، بازهم اشتباه شده است، زیرا بازهم چیزی گفتهاید. به عبارت دیگر، جملهی «نمیتوان در بارهی حقیقت چیزی گفت» هم چیزی در وصف حقیقت است، عبارتیست که به حقیقت معنا میبخشد.
بودا کسیست که بیش از هر کسی دیگر، غلط درک شده است. دلیلش این است که او طریقِ نفی را اختیار کرده است؛ طریق خالی کردن خویشتنِ خویش را؛ طریق پاک کردن خود را. او خالصترین شکل مراقبه است؛ در او، دو به یک تبدیل میشود. و زمانی که دو، یک شود، دیگر هیچ چیزی قابل بیان نیست. او حتا نمیتواند برقصد و حتا نمیتواند آواز بخواند؛ زیرا اینها نیز شیوهای از بیان خواهد بود. او حتا نمیتواند یک اشاره کند و یک سری تکان دهد. او کاملا خاموش است. او یک سکوتِ ناب است. اگر شما چشمی برای دیدن داشته باشید، پس قادر به دیدن خواهید بود. اگر قلبی برای درک داشته باشید، پس درک خواهید کرد. اما حقیقت هرگز در دنیای زبان و ارتباطات قابل دسترس نیست.
یادداشت: عناوین این بخش برای تنظیم و خوشخوانی مطلب در ترجمه اضافه شده است. ادامه دارد: شرح مصرع دوم (سه سه منزل یکی کند عاشق) در قسمت آینده…