تصور کنید که در سطح جهانی هم این سوال مهم میبود که «ما زیادیم یا شما». یعنی تعداد آدمهای قبیلهی ما بیشتر است یا تعداد آدمهای قبیلهی شما. در چنان میدانی، اندونیزیا در برابر جاپان میایستاد و گردن میافراخت و میگفت:
«شما 126 میلیون نفر دارید و ما 273 میلیون. جمعیت شما حتا نصف جمعیت ما هم نیست».
آن وقت جاپان میگفت:
«حق با شماست. شما برترید».
اما تقابلی از این جنس در جهان نداریم. شما هر شاخصی را که برای زندگی بهتر انتخاب کنید، اندونیزیای کثیرالجمعیت در برابر جاپان کم میآورد. اگر اندونیزیا بگوید «درست است که ما نسبت به جاپان از هر جهت پسماندهتر هستیم، اما ما نفر زیادتر داریم و همین برای ما کافی است»، همهی جهان به اندونیزیا خواهد خندید.
ما اما همین وضعیت را در افغانستان داریم. اکثر ما فکر میکنیم که اگر بتوانیم نشان دهیم که تعداد افراد قبیلهی ما بیشتر است، دیگر همه چیز حل است. کمتر کسی میپرسد که فارغ از این که از کدام جمعیت کثیر یا قلیل میآییم، چه مقدار اندیشهی خوب و کارآمد با خود میآوریم. کار را برای خود آسان کردهایم. هر وقت که با سوالهای دشوار روبهرو شدیم، فورا به دامن قبیلهی خود پناه میبریم و در سایهی جمعیتی همسان با خود احساس آرامش میکنیم.
شاید کسی بگوید که در تعامل سیاسی همین مفاهیم (اکثریت و اقلیت/ شمارش افراد قبیله) نقش اساسی بازی میکنند. این درست است. اما سیاست ما هم بیمحتواست. چرا؟ به خاطری که کسی که به قدرت میرسد، ناگزیر از طرح پالیسیهاست و وقتی که تمام پالیسیها تنها یک هدف داشته باشند و آن هدف تحکیم سلطهی قبیلهای باشد (همان ما بیشتریم و شما کمتر)، این پالیسیها و به تبعشان کل سیاست یک کشور پوچ میشود. در فضای سیاستی از این دست، اندیشهی پیشرو میمیرد و رقابت علمی متوقف میشود. جامعه همان چیزی میشود که جامعهی ما شده است: میدان جدال بیوقفهی سیاسی بر سر نعمتی که نیست. برای همین، کسی که به قدرت میرسد نیز حتا برای قبیلهی خود چیزی برای عرضه کردن ندارد. به بیانی دیگر، هر قبیلهای که بتواند زیاد بودن «تعداد نفرات» خود را اثبات کند، در پایان کار ناگزیر است به اعضای خود بگوید: «حالا بیایید آن «هیچ» بزرگی را که به دست آوردهایم، میان خود تقسیم کنیم.» این سیاستهای خالی، پالیسیهای رو به هیچ و قدرتهای بیخیر به خاطر غیبت اندیشه است؛ به خاطر مهم شدن تعداد آدمها به جای مقدارِ اندیشهها.
تونی موریسن، نویسندهی بزرگ امریکایی، خطاب به نژادپرستان میگفت: «ببینید که بدون راسیسم چه چیزی هستید.» مقصودش آن بود که حالا فقط به کمک نژادپرستیتان است که از خود تعریفی دارید. اگر نژادپرستی را فرو بگذارید، آن وقت از شما چه چیزی برجا میماند که خود را با آن تعریف کنید و بشناسید؟ ما میتوانیم سوالی مشابه همین سوال را در برابر خود بگذاریم: اگر دعوای «کدام قبیله افراد بیشتر دارد؟» را فرو بگذاریم، چه چیز دیگری، چه اندیشهای، داریم که ما را به رقابتی بهتر و سودمندتر برانگیزد؟