شما فکر میکنید که قاتل شعر فقط ناظم است. یعنی کسی که نمیتواند شعر بگوید اما اصرار دارد که بگوید و قافیه را هم بلد است. اما اشتباه میکنید. آدمهای زیاد دیگری هم هستند که به خون شعر تشنهاند. اصلا این طور بگویم که ناظم اصلا به قصد کُشت نمیزند، یعنی قلم نمیزند. او اشتباها شعر را میکشد. مثلا میخواهد واقعا دربارهی دل و واقعاتش شعر بگوید، اما هرچه چرت میزند دل به یادش نمیآید. در عوض، قلب به یادش میآید و به خاطر میآورد که قلب وسیلهای است در بدن که خون را به جاهای دیگر پمپ میکند. یعنی یکباره از هوای یک شعر دلانگیز به تشریح اناتومی میافتد و خودش هیچ متوجه نمیشود. این است که مینویسد:
در میان هزار عضو بدن
قلب دارد وظیفهای دشوار
چون که خون پمپ میکند دایم
تا نیفتد تن و بدن از کار
(البته تن و بدن یکی است. اما خوب، این از بدبختیهای یک ناظم است. پیشتر دل یادش نمیآمد؛ اما حالا در جایی که هیچ ضرورتش نیست مترادفها جفت جفت بر او حمله میآورند).
فقط کافی بود وقتی که ناظم قلم به دست گرفته بود، کلمهی دل یادش بیاید و نه قلب. آن وقت میتوانست دربارهی دل و عشق و هجران و وصال شعر بگوید. اما چنان نشد و کارش به تشریح پمپ کشید.
ولی چنان که گفتم، اگر ناظم را بتوان به قتل غیرعمد متهم کرد، کسان دیگری هستند که کارشان شعرکُشی است. یکیاش همین کاکای خود من. هفتهی گذشته در خانهی ما بود و از دست خواهرزادهی خود شکایت داشت. میگفت:
«پدر خود را پیش من فرستاد تا دو لک افغانی برایش قرض بدهم. به اعتبار پدرش دادم. قرار بود یک هفته پیش پول را پس بدهد. حالا شنیدهام که با پول فرار کرده و به ایران رفته».
کاکایم خشمگین بود و میگفت میروم خانهی پدرش را آتش میزنم. بین صحبت خود گفت:
«به قول فردوسی، یکی آتش اندازم اندر جهان، کز اینجا به تهران رسد دود ِ آن».
من میدانم کاکایم شاهنامهخوان خوبی است. اما باورم نشد که این شعر از فردوسی باشد. رفتم شاهنامه را دیدم. در شاهنامه نوشته بود:
«یکی آتش اندازم اندر جهان، کز اینجا به کیوان رسد دود آن».
بدتر از کاکای من -که عادت دارد کلمات شعر را تحریف کند- آنهایی هستند که به آهنگی گوش میدهند و بعد شعر آن آهنگ را به خواننده نسبت میدهند. یکی در صفحهی انترنتی خود گفته:
«دوستان این شعر زیباه ِ احمد ظاهر را که چقدر عالی نوشته خدمت شما تقدیم میکنم:
نیامدی چو فلک خوشه خوشه پربین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید و بیا».
من که حالت «کنون که شعر تو مغز مرا چرید و بیا» پیدا کرده بودم، گفتم:
«دوست عزیز، از آن چید و بیا که بگذریم، پربین یعنی چه؟»
جواب داد:
«من کوچکتر از آنم که اشعار ظاهرجان را برای شما تحلیل نمایم. من از آن جمله انسانها نیستم که هیچ وقت نمیگویند نمیدانم. من اگر چیزی را ندانم شرافتمندانه ایتراف مینمایم. روز خوش».
گفتم:
«ولی این شعر از بهبهانی است نه از احمد جان ظاهر».
فکر کرد من اسم بهبهانی را از پیش خود ساختهام. جواب داد:
«خخخخخ! به به! بهبهانی. چهچهانی. ما را گرفتی لالا!»
عدهای دیگر، سعی میکنند همیشه در کلامشان شعر باشد. اما حتا یک بیت یا مصرع کامل هم در خاطرشان نیست. میگویند:
«چنان که بیدل صاحب میگوید به چمن ز خونِ … به چمن ز خون ِ … همین لحظه یادم بود. به چمن… در دلم هست، به زبانم نمیآید. به چمن ز خون ِ صیاد… نه، صیاد نبود. صیاد که خون ندارد. دارد ولی … یا مولانا که میگوید بشنو از من چون که … چون که… که در آخرش میگوید بانگ نای و… بانگ آتش… من اینطور نبودم. بچه مامایم که در یونان غرق شد سر حافظهی من خیلی تأثیر کرد».
یکی از این همین گروه، میگفت:
«حافظ بزرگ میگوید در رفتن جان از بدن، گویند هر کس… همو که میگوید جرس فریاد بردارد، چه بود؟ دیشب برای استاد خواندمش… جرس فریاد دارد که من به چشم خود دیدم… آها یادم آمد، که من به چشم خود دیدم که یارم میرود. خیلی عمیق است، نیست؟»
آخر، چه کسی گفته آن اندیشههای ناب خود را با ابیات شکستهی حافظ و سعدی و مولانا آلوده کن؟ چرا با آن همه فضل و کمال که داری، باز دست از سر شعر مظلوم بر نمیداری؟